رمان طلوع از مغرب
-
رمان طلوع از مغرب پارت آخر
نگاهی به ساعت مچی اش انداخت..بالاخره خوابیده بود..بعد از آن همه بی صدا و بی حرف گریستن…سرش را روی سینه…
بیشتر بخوانید » -
رمان طلوع از مغرب پارت ۱۹
نگاه کلافه ای به گوشی موبایلش انداخت…یک ساعت و چهل دقیقه از اتمام کلاسش می گذشت و هنوز نرسیده بود…دوباره…
بیشتر بخوانید » -
رمان طلوع از مغرب پارت ۱۸
ـ این گردنبندت پیش من مونده بود..تقریبا پنج شش ماهی میشد که اونجا بود…البته منم یکی دو روز قبل پیداش…
بیشتر بخوانید » -
رمان طلوع از مغرب پارت ۱۷
قدم هایش بلند بود..راهروی بعدی را پیچید و انتهای سالن دیدش…آنهمه آشفته و ترسیده…سالم بود..آیلی سالم بود..بقیه چیزها اهمیتی نداشت..نه…
بیشتر بخوانید » -
رمان طلوع از مغرب پارت ۱۵
چنگالی داخل سالادش زد و بی میل به دهان گذاشت:فکری برای سهم ارثیه ات داری..؟ مثل خودش بی میل چنگالی…
بیشتر بخوانید » -
رمان طلوع از مغرب پارت ۱۴
گوشی را از روی پاتختی برداشت:الو.. ـ سلام.. نفسی گرفت:سلام..خوبی سارا..؟ ـ بد نیستم…چند روزی ازت بی خبر بودم..گفتم یه…
بیشتر بخوانید » -
رمان طلوع از مغرب پارت ۱۳
جلوی پاهایش زانو زد:آیلی..عزیزم..آیلی ببینمت.. تقه ای به در خورد و فلور داخل شد:چرا نمیاین پائین.. توجهی نکرد.دستش را دو…
بیشتر بخوانید » -
رمان طلوع از مغرب پارت ۱۲
سارا داشت صدایش میزد..به زحمت پلک ها را باز کرد و نگاهش کرد.. ـ چی شده..؟! موهایش را پشت گوش…
بیشتر بخوانید » -
رمان طلوع از مغرب پارت ۹
صدای صحبت هایشان را میشنید..مثل قدیم ها که مادرش با مادر عماد حرف میزد..آنقدر حرف میزد تا او را هم…
بیشتر بخوانید » -
رمان طلوع از مغرب پارت ۷
همراه آیلی نمی خواست پا به بیمارستان بگذارد..تلفنی تماس گرفت و حال فلور را پرسید..هنوز بی هوش بود..حسی می گفت…
بیشتر بخوانید » -
رمان طلوع از مغرب پارت ۶
ـ الو..الو.. کسی حرف نمیزد..اصلا هیچ صدایی را نمی شنید..اینکه هیچ نمی شنید انگار بدتر بود…صدا زد:عماد..عماد توئی.. ـ دلت…
بیشتر بخوانید » -
رمان طلوع از مغرب پارت ۵
نایلون داروهای فلور را از پاتختی برداشت..نمی خواست دوباره ریسک کند..اگر باز هم دست به خودکشی میزد..؟! همه را انتهای…
بیشتر بخوانید » -
رمان طلوع از مغرب پارت ۴
از پیمان خواسته بود بیاید آنجا ودخترک را با خودش به شهربازی ببرد..می خواست سری به نشانی عماد بزند و…
بیشتر بخوانید » -
رمان طلوع از مغرب پارت ۳
تکیه داده بود به اتومبیل و سیگار دود میکرد..پیمان دوباره نچی کرد..غرید:ولش کن..اگه قرار بود با نگاه کردن فرورفتگی اش…
بیشتر بخوانید » -
رمان طلوع از مغرب پارت ۲
نگاهش از روی صورت دختر مقابلش گرفت سمت کاناپه می خواست مطمئن شود بچه بیدار نشده.این ساعت از شب حوصله…
بیشتر بخوانید »