رمان تقاص

رمان تقاص پارت ۲۴

4.6
(31)

صدای هین گفتن همه که آمد فهمیدم گند زدم.
به چشمان مرد عرب که نگاه کردم و قرمزی چشمانش و رگ متورم شده اش را دیدم اشهد را در دلم خواندم
چیزی زیر لب زمزمه کرد که فکر کنم فحش بود و بعد…سیلی در گوشم زد و پرت شدم به گوشه ی سالن
خواست ضربه ی بعدی را بزند که چیزی جلویم قرار گرفت.
همان مردی بود که گرشاسب نامیده بودنش
خانمی که همراه ما بود به سمت من و گرشاسب امد و درحالی که حرص از تک تک رفتار هایش مشخص بود همزمان که من را بلند می‌کرد از مردک عرب عذر خواهی می‌کرد.
من را گرشاسب سپرد و خود برگشت.به سمت حیاط رفتیم و همینکه در جایی مستقر شدیم گفت:
_این چه کاری بود که کردی دختر.
تمام نفرتم را در چشمانم ریختم و به او نگاه کردم…
_اوه اوه نگاهت چقدر ترسناکه…خیلی خب من گرشاسبم میتونی باهام دوست شی.
نسبت به آدم هایی که دیده بودم جوان تر بود.کمتر از سی سال داشت.
چیزی نگفتم و فقط نگاه کردم.
_مثل اینکه نمیخوای حرف بزنی…چی بگم.
_چرا بابامو کشتین.
_عه حرفم بلدی بزنی؟خب بیا راجب چیزای بهتر صحبت کنیم.مثلا اینکه چشمات خیلی قشنگه‌.
_چشمامو از بابام به ارث بردم.مگه چیکار کرده بود که کشتینش.
بغضی بر گلویم نشست و شروع به گریه کردم.
_هی هی گریه نکن ارایشت خراب میشه بدبخت میشیم.
دستانش که به صورتم نزدیک شد دستانش را محکم پس زدم:بابام گفته نزارم غریبه ها بهم دست بزنن.
پوزخندی می‌زند و میگوید:تا قبل از این شاید ولی بعد از این رو مطمئن نیستم بتونی.
_یعنی چی؟
پیامکی به گوشیش آمد و گفت:باید بریم.
_دارم بهت میگم یعنی چی مگه قراره چی بشه؟
نگاه عاقل اندر صفیهی به من انداخت و گفت:مشخص نیست؟
بود..اما کنار آمدن با واقعیت سخت بود دست روی دست گذاشتن سخت تر…قطعا راهی برای فرار بود.
من آن راه را پیدا میکردم.
_ببین دختر جون…نمیدونم چه فکری تو سرته ولی بیرونش کن و با واقعیت کنار بیا و با زندگی قبلیت خداحافظی کن.دعا کن بتونیم از اون آقایی که تف کردی بهش عذر خواهی کنیم وگرنه بدبخت میشی.
مگر نشده بودم؟در یک روز پدرم را از دست دادم و معلوم نیست که چه اتفاقاتی قرار است بیوفتد و او میگفت اگر او مارا نبخشد تازه بدبخت میشوم؟
_اگه نمیخوای بازوتو بکشم و دست بهت بزنم خودت راه بیوفت.
….
_با دخترم کاری نداشته باشین خواهش میکنم.
با شلیک شدن گلوله از خواب بلند شدم.
الان مامانم و شادی در چه حالی هستند؟نمی‌دانم در چه شوکی بودم که حتی نمی‌توانستم گریه کنم.
از جا بلند شدم و به سمت پنجره رفتم پرده را کشیده و بیرون را نگاه کردم نگاهم به سمت درختی کشیده شد که مردمی به آن تکیه داده بود و سیگار میکشید‌
گرشاسب بود.نگاهش به سمت پنجره کشیده شد و با دیدن من لب زد:میای پایین؟
میرفتم؟فضای اتاق خفقان آور بود.
سر به معنی مثبت تکان دادم و چند دقیقه بعد در حالی که گرشاسب در اتاق را قفل می‌کرد از آن خارج شدیم
به همانجایی که او نشسته بود رفتیم.
_چرا بابامو کشتین؟
پوفی کشید و زمزمه کرد:گاییدی‌.برا چی میخوای بدونی
متعجب گفتم:تو چی حالیته؟احساسات داری؟بابام مرده میفهمی؟
_هیس اروم باش داد نزن وحشی باشه میگم.
بابات برای حاکم کار میکنه.
_حاکم کیه؟همونی که اونجا نشسته بود و دستور داد بکشنش؟
_کسی حاکمو ندیده…اون آدمی که دیدی مثل یه وزیره‌…تنها کسی که با حاکم در ارتباطه.قرار بود یه دختری رو برامون پیدا کنه.یه دختر چشم آبی…قولشو به شیخ داده بودن…پیداش کرد منتها تله بود …چند روزی گرفتار بودیم که یهو پلیس پیدا نکنه و اوووو کلی کار…دختره از دستمون پرید و اگه جلو شیخ بدقول می‌شدیم خیلی بد میشد.
قضیه ی تنبیه و اینا دیگه.
پر از بغض و درحالی که از حرص میلرزیدم گفتم:همین؟شماها دارین کلی دخترو بدبخت میکنین چقدر آدمای کثافتی هستین…چی میخواین از جون ما چی میخواین.
_ببین من نمیتونم چیزی بگم بهت…واقعا نمیتونم هیچی بگم بهت فقط میتونم دوستت باشم بین این همه گرگ.
_الان تو خیلی آدم خوبی هستی؟تو هم که از همینایی همتون کثیفید همتون..
صدای هق هقم حیاط را پر کرده بود
_من مجبورم
انگشتم را جلوی صورتش گرفتم:هیچوقت هیچکس رو نمیتونن مجبور کنن که با زندگی یه سری آدم بی گناه بازی کنه…اون همه دخترو دیدی اونجا؟اونا روحشونم خبر نداره چه بلایی قراره سرشون بیاد…اونا خیلیاشون هنوز دوازده سالشون نشده..تو ادمی؟تو از یه حیوون کث….
سیلی سوم در یک روز.
_بفهم چجوری حرف میزنی…وگرنه بد میبینی
_در اتاقو باز کن…نمیخوام ریختتو ببینم

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.6 / 5. شمارش آرا : 31

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نمایش بیشتر

Fateme

نویسنده رمان بخاطر تو و تقاص
اشتراک در
اطلاع از
guest
6 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
لیلا ✍️
1 ماه قبل

خدا قوت عزیزم. خیلی قشنگ تونستی حال و وضعیت هاله رو نشون بدی. گوشه‌ای از سیاهی جامعه رو به تصویر کشیدن هنر و خلاقیت می‌طلبه👏
فقط یه نکته کوچولو که اگه رعایت می‌کردی خیلی بهتر میشد، ایشاالله تو کارهای بعدیت. خودمم به این مشکل دچار شدم و اون اینه که باید واقعیات و رازهای گذشته رو کم‌کم به خورد مخاطب می‌دادی. مثلاً اوایل رمان هاله جوری با میثم رفتار کرد که ما اصلاً گمون نمی کردیم ازش کینه‌ای داشته باشه. شاید می‌خواستی خواننده رو گمراه کنی اما به نظرم تو همون قسمت‌ها گاهی از نفرت هاله رو به تصویر می‌کشیدی برای مخاطب ایجاد سوال می‌کرد که چرا هاله به میثم حس انتقامجویی داره.

𝐍𝐚𝐫𝐠𝐞𝐬 𝐛𝐚𝐧𝐨𝐨
1 ماه قبل

نمیشه همین گرشاسبو مخشو بزنه در بره؟
تو اکثر رمانایی که خوندم همیشه شیخی عرب دختربازن🤣😂😂
معروف شدن
حس میکنم اون اتفاق بد افتاده واسه هاله🥲
هعییییی💔
خسته نباشی خداقوت عزیزمم😍😍😍😍😍

𝐍𝐚𝐫𝐠𝐞𝐬 𝐛𝐚𝐧𝐨𝐨
1 ماه قبل

پاااااااارت نویسنده پارت

دکمه بازگشت به بالا
6
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x