رمان زیبای یوسف

رمان زیبای یوسف قسمت۱۶

4.3
(19)

دخترها به آشپزخانه رفتند تا بساط ناهار را آماده کنند.

مهسا هم زمان با این‌که داشت بشقاب‌ها را از داخل کابینت برمی‌داشت، با لبخند رو به نسیم گفت:

– یک شیرینی بدهکاری‌ها.

نسیم با شعف گفت:

– ببینمش، اصلاً هر چی شما بخواین.

رقیه از ذوق نسیم لبخندی زد و گفت:

– بچه‌ها یک برنامه بچینیم واسه اومدنش؟

– منظورت اینه جشن بگیریم؟

و به نسیم نگاه کرد.

رقیه با خنده‌ای شیطانی گفت:

– آره، اون هم چه جشنی!

خنده‌اش ماسید و شاکی گفت:

– دقم داده، بعد جشن بگیرم براش؟

نزدیک بود دوباره بغضش بگیرد.

نسیم با نگرانی لب زد.

– نکنی. رقیه این کار رو نکنی!

مهسا با کنجکاوی گفت:

– چه کاری رو؟

نسیم به نیشخند رقیه اخمی کرد و رو به مهسا گفت:

– هر وقت این رو این‌طوری دیدی، بدون یک نقشه پلید تو سرش داره.

کفگیر داخل دستش را تکان داد و با خط و نشان خطاب به رقیه گفت:

– رقیه اگه بخوای اذیتش کنی من می‌دونم و توها!

مهسا بشقاب‌ به دست با خونسردی گفت:

– من هم با رقیه موافقم. یک خرده هیجان براش خوبه.

نسیم اخم کرد و گفت:

– نخیر، کسی حق نداره اذیتش کنه.

رقیه خندید و سمتش رفت.

لپش را بوسید و گفت:

– دورت بگردم، شوخی می‌کردیم باهات.

نسیم چپ‌چپ نگاهش کرد که لبخندی به او زد.

چون تعدادشان زیاد بود، همه دور میز جا نمی‌شدند به همین خاطر سفره را داخل سالن روی زمین پهن کرده بودند.

فرزین سر سفره نشست و لند کرد.

– اَی بابا چرا نمیاین بریم خونه من؟ عین این بچه یتیم‌ها کنار هم نشس… .

با آمدن نسیم حرفش قطع شد.

گلویش را صاف کرد و با اخم ریزی به سفره چشم دوخت.

رقیه نمک‌پاش را روی سفره گذاشت و همان‌طور که روی پنجه‌هایش نشسته بود، دستش را به کمرش زد و گفت:

– داشتی می‌گفتی.

نسیم سبزی‌ها را روی سفره گذاشت و در همان حین گفت:

– آقا فرزین حق دارن. خب خونه خیلی کوچیکه.

فرزین حیرت زده نگاهش کرد و آب دهانش را قورت داد.

الآن مخاطبش رقیه بود یا او؟

نسیم سرش را بالا آورد و با او چشم در چشم شد که نفسش برید.

نسیم خیلی خونسرد و آرام گفت:

– ببخشید. آبجیم که اومد، شاید رفتیم یک جای بزرگ‌تر.

لبخند خجولی زد و اضافه کرد.

– این‌جا واسه ده نفر یک خرده کوچیکه.

فرزین محوش شده بود.

الآن نسیم به او لبخند هم زد؟!

رقیه پارازیت شد و تمام حس خوبش را پراند.

– ولش کن بابا، ناراحته‌ هری بره.

فرزین با خشم نگاهش کرد.

حیف که نمی‌توانست جلوی نسیم چیزی به او بگوید، یعنی نه که نسیم برایش مهم باشدها نه… یعنی خب..‌. خب… اصلاً بعداً تلافی می‌کرد.

ظاهراً باید برایش یادآوری می‌کرد که هر بار اشکش را که در می‌آورد!

***

با باز شدن در آهنی سلول کمی روشنایی وارد اتاق شد؛ اما برای او چیزی تغییر نمی‌کرد.

خب آدم نابینا که نور و تاریکی برایش معنا نداشت، همیشه غرق بود در خاموشی‌ محض.

از حالت خوابیده بلند شد و به سمت صدا سر چرخاند.

صدای قدم‌هایی را شنید.

از پاشنه کفش‌ها متوجه شد یک زن است.

صدای نحیفش تاییدیه به حدسش زد.

– بلند شو، باید بریم.

آرام بلند شد و زن بازویش را گرفت.

از سلول خارج شدند.

از وقتی که متوجه شده بودند او بی گناه است، زندانش را عوض کرده بودند و به زندان معمولی‌ای او را منتقل کرده بودند و الا در زندان فنا که زنی حضور نداشت، تمام نگهبان‌هایش مرد بودند.

نامردهایی در لباس مرد.

بی‌رحم‌هایی در لباس انسان.

حیوان‌خوهایی در لباس انسان.

با این‌که پاییز بود؛ ولی هوای این شهر زیادی گرم و خشک بود.

او را سوار ماشین کردند و به سمت دادگاه حرکت کردند.

در تمام مدت همتا سرش را به صندلی عقب تکیه داده بود.

چشمان بسته‌اش، نفس‌های منظمش، حالت عادی چهره‌اش، همه و همه می‌گفتند در آرامش مطلقست و هیچ‌گونه هیجانی ندارد.

اما اشتباه تعبیر نمی‌کردند؟

گاهی آرامش خودِ مرگ بود، به نداشتن حس زندگی.

و همتا هم آیا این چونین بود؟

این احساس را داشت؟

با رسیدن به مقصد از ماشین پیاده شدند.

باز هم بازویش را گرفتند تا هدایتش کنند.

با همان لباس و شلوار گشاد وارد سالن شد.

لاغر شده بود، طوری که کوچک‌ترین سایز زندان هم برایش گشاد بود.

با این‌که چیزی نمی‌دید؛ ولی به خاطر شل بودن شالش حدس میزد که موهای کوتاهش در دید باشد.

آن به اصطلاح انسان‌ها موهایش را هم زده بودند، از تهِ ته، شاید به سختی دو_سه سانت می‌شدند.

حال پوشاندن موهایش را نداشت.

اصلاً حالی نداشت.

صداها را می‌شنید، خیلی دقیق‌تر از بقیه.

صدای کشیده شدن پابند زندانی‌ها.

جر و بحث قاضی و شاکی‌ها.

بحث سربازها.

شاید چون بیناییش را از دست داده بود، شنواییش تا این اندازه تقویت شده بود.

با کمی معطل شدن نوبت به آن‌ها رسید.

از روی صندلی‌های انتظار بلند شدند و وارد دادگاه شدند.

کسری و کارن با هیجان به در زل زده بودند.

تپش قلب کسری محکم‌تر از کارن بود؛ اما به محض ورود همتا احساس کرد دیگر قلبش نمی‌زند و نفسش در سینه حبس شد.

این دختر واقعاً همان همتا بود؟!

دهانش باز مانده بود و حتی قدرت قورت دادن آب دهانش را نداشت و حس می‌کرد بزاق در دهانش جمع شده.

چشمانش آن‌قدر روی آن دختر مانده بود که داشت می‌سوخت.

حتی یادش رفت لازم است نفس بکشد.

کارن ماتم زده با دهانی نیمه باز به همتا زل زده بود.

چه بر سر این دختر آمده بود؟

حیف که اجازه ملاقات با او را هیچ‌کس نداشت.

کسانی که زندانی فنا بودند، اجازه ملاقات نداشتند. خب جرمشان کم نبود؛ ولی حق اشخاصی مثل همتا که تنها قربانی می‌شدند، چه میشد؟

همتا را به جایگاهش رساندند و با دستور قاضی بقیه روی صندلی نشستند.

همتا با چشمان باز به یک هیچ خیره بود، به یک تاریکی محض.

همهمه را می‌شنید، بحث بین قاضی و وکیل را هم همین‌طور؛ اما واکنشی نشان نمی‌داد.

چند دقیقه‌ گذشت شاید بیست دقیقه، با ضربه‌ای که به میز خورد، کمی فقط کمی حواسش را به جلسه داد.

– خانم آزاد شما چرا توی پرونده هیچ دفاعی از خودتون نکردین؟

صدایی از همتا بلند نشد.

قاضی دوباره پرسید.

– قبول دارید که یک سر این اشتباه مقصرش خودتون هستین؟ شاید اگه به جای سکوت اعتراف می‌کردین این اتفاق براتون نمی‌افتاد.

و همتا همچنان ساکت بود.

وکیل همتا بلند شد و گفت:

– اجازه هست حاج آقا؟

قاضی سر به تایید تکان داد که گفت:

– قربان من بارها با موکلم صحبت کردم؛ اما… .

نیم نگاهی به همتا کرد و رو به قاضی ادامه داد.

– متاسفانه ایشون هیچ واکنشی نشون ندادن. من طبق اسنادی که دارم، باید بگم موکل بنده در حالت روحی مناسبی نیستن که بتونن جواب شما رو بدن. اگه اجازه بدین این جلسه رو تموم کنیم و من خانم آزاد رو هر چه سریع‌تر تحت نظر پزشک قرار بدم.

قاضی با تاسف به همتا نگاه کرد.

– بسیار خب. اتمام جلسه رو اعلام می‌کنم، هر چند که نیازی نمی‌دیدم تشکیل بشه؛ ولی… .

آهی کشید و خطاب به همتا با تاسف لب زد.

– ما رو حلال کن دختر جان!

همتا باز هم عکس‌العملی نشان نداد، انگار در یک خلاء سیر می‌کرد.

قاضی “خسته نباشید”ای به جمع گفت و از سالن خارج شد.

کارن با بی طاقتی بلند شد و خواست به طرف همتا برود که کسری دستش را جلوی سینه‌اش گذاشت.

کارن به او نگاه کرد که با پریشانی و شرم خیره همتا بود.

از طریق وکیل فهمیده بودند که همتا بیناییش را از دست داده؛ اما باور کردنش برایشان سخت بود.

حال با دیدنش… .

خانمی همتا را از سالن خارج کرد و بقیه هم کم‌کم بیرون شدند.

کنار زندان منتظر بودند.

کسری گه گاهی به پشت گردنش دست می‌کشید و کارن با بی طاقتی کنار ماشین راه می‌رفت.

بینشان فقط آرتین بود که خونسردتر به نظر می‌رسید.

در حالی که کلاه آفتابیش را به خاطر آفتاب داغ روی سرش گذاشته و روی صندلی راننده نشسته بود، پاهایش بیرون از ماشین قرار داشت.

حتی وکیل هم مضطرب به نظر می‌رسید و مدام به ساعت مچیش نگاه می‌کرد.

در زندان باز شد و همتا به کمک زنی خارج شد.

کسری با دیدنش محوش شد‌.

حتی جرئت نداشت صدایش را بلند کند.

شرم داشت، از همتا خجالت می‌کشید.

خب به خاطر او بود که..‌. آه باید بس می‌کرد، تکرار خاطرات تلخ، تلخ‌تر از اتفاق افتادنشان بود.

وکیل به طرف خانم رفت و از او تشکر کرد.

پس از رفتن خانم رو به همتا لب زد.

– بفرمایید.

و دستش را به طرف ماشین دراز کرد که تازه متوجه نابینایی همتا شد.

دستش را مشت و آویزان بدنش کرد.

– بفرمایید جلو.

همتا در سکوت به طرف جلو قدم برداشت که وکیل سریع در عقب را برایش باز کرد.

کسری طاقت نیاورد و سریع روی صندلی شاگرد نشست.

نمی‌توانست همتا را این‌گونه عاجز ببیند.

کارن در عقب را باز کرد و نشست.

آرتین هم در طرف خودش را بست.

پس از نشستن وکیل، همتا داخل ماشین شد.

حضور چند مرد را حس می‌کرد؛ اما با بی تفاوتی سرش را به سمت شیشه چرخانده بود.

در تمام مسیر کسری اخم داشت و با کلافگی به خیابان زل زده بود.

نگاهش به خیابان و عابران بود؛ اما افکارش… اطراف دختری می‌چرخیدند که فاصله زیادی با او نداشت!

تا آزمایش‌ها را از همتا بگیرند، یک روز تمام از وقتشان را برد.

بیشتر از بیست ساعت هم منتظر ماندند تا جواب‌ها آماده شود.

همتا را داخل اتاقی بستری کرده بودند و هر از چند گاهی یک دکتر با چند پرستار وارد اتاق میشد.

در تمام مدت اجازه ملاقات کردنش را نداشتند.

کسری نگاه از شیشه اتاق گرفت و به دکتر که از اتاق خارج شده و مقابلشان ایستاده بود، دوخت.

وکیل پرسید.

– دکتر نظرتون چیه؟

دکتر که مردی سن بالا بود با موهای سفید که تک و توکی تار سیاه در آن دیده میشد، به برگه‌های آزمایش دستش چشم دوخته بود.

با انگشت اشاره‌اش لپش را که زیر ته‌ریشش بود، خاراند و گفت:

– راستش… .

نگاهش را روی بقیه چرخاند و خطاب به وکیل گفت:

– طبق این آزمایش‌ها باید بگم این بیمار… .

و از پشت شیشه به همتا که روی تخت دراز کشیده بود، نگاهی اجمالی کرد.

– شرایط جسمیش خوب نیست. بعضی از سلول‌های مغزش تخریب شدن که قابل ترمیم هست؛ اما زمان می‌بره. من و همکارهام از این آزمایشات و صحبت‌هایی که با بیمار کردیم و هیچ واکنشی ازش ندیدیم، به این‌نتیجه رسیدیم که… .

پس از مکثی با تاسف گفت:

– ایشون حافظه‌اش رو از دست داده.

از شوک همه خشکشان زده بود.

کارن بود که به خودش آمد و ماتم زده لب زد.

– منظورتون چیه؟ یعنی هیچی یادش نیست؟

– ظاهراً این‌طور به نظر می‌رسه.

کارن با حیرت و درد به کسری که بهتش برده بود، نگاه کرد.

دکتر نگاه دیگری به همتا انداخت و رو به بقیه گفت:

– به هر حال ما هر کاری که از دستمون ساخته بود انجام دادیم. اگر هم مایل باشین می‌تونیم بیمار رو این‌جا بستری کنیم تا تحت نظر باشه.

همه به کسری که غرق خودش بود زل زدند.

کارن آرام لب زد.

– داداش؟

کسری چشمانش را بست و به پشت گردنش دست کشید.

زمزمه‌وار گفت:

– لازم نیست.

این را گفت و از اتاق فاصله گرفت.

وکیل حیرت زده دنبالش کرد و پرسید.

– می‌خواین خانم آزاد رو به پایتخت ببرین؟

کسری با جدیت و اخمی کم رنگ زمزمه کرد.

– دلیلی نداره این‌جا بمونه.

و به سرعت قدم‌هایش اضافه کرد.

پرستاری وارد اتاق شد که همتا میان پلک‌هایش را باز کرد.

پرستار با صدایی که مشخص بود با لبخند همراه است، گفت:

– عزیزم مرخصی، بلند شو.

و کمکش کرد تا بشیند.

همتا آرام نشست و پاهایش را از تخت آویزان کرد.

با کمک پرستار لباس‌هایش را عوض کرد و از اتاق خارج شد.

کسری تاب دیدنش را نداشت و زودتر سوار ماشین شده بود، البته که آرتین به خاطر نداشتن حوصله از قبل پشت فرمان نشسته بود و با عقب دادن صندلیش چرت میزد.

ماشین خارج از حیاط بیمارستان بود و چون ماشین زیر درخت پیاده‌رو قرار داشت، روی ماشین سایه افتاده بود و این خواب را برای آرتین لذت‌ بخش‌تر می‌کرد.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا : 19

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نمایش بیشتر

آلباتروس

نویسنده انواع ژانر: عاشقانه فانتزی تراژدی طنز جنایی و ...
اشتراک در
اطلاع از
guest
12 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
Batool
Batool
2 ماه قبل

اشکام بند نمیان بیچاره همتا لیاقت این همه دردو نداره بیچاره نسیم بادیدن خواهرش چه حالی شود😭😭😭😭😭😭 چرا این دخترا باید اینقدر درد بکشن چرااااا 🤧🤧🤧🤧

آخرین ویرایش 2 ماه قبل توسط Batool
ALA ,
ALA
2 ماه قبل

ای خدا همتای بیچاره🥲🥲
خسته نباشی گلم🤩🤩

لیلا ✍️
کمپین حمایت از ستوان مهرداد😎
2 ماه قبل

چه‌قدر واقعی نوشتی دختر، مخصوصاً صحنه‌های مربوط به همتا😥 یه‌جوری توصیف کردی که تن آدمی مورمور میشه😟 دلم براش کباب شد، حالا نسیم بفهمه که نابود میشه، خواهرش فرقی با مرده نداره😔 برای خوندن ادامه این رمان اصلاً صبر ندارم، فرزین هم که خل شده، این مرموز بودنش خیلی روی مخه😒

لیلا ✍️
پاسخ به  آلباتروس
2 ماه قبل

آره، از حسابم خارج شده بودم، واسا همین این اسمه میاد.😂

لیلا ✍️
پاسخ به  لیلا ✍️
2 ماه قبل

ه

𝐍𝐚𝐫𝐠𝐞𝐬 𝐛𝐚𝐧𝐨𝐨
2 ماه قبل

همتا چطوری حافظه شو از دست داد؟
آخه تصادفی نکرد ؟ کرد؟
حتما زدنش که هم نابینا شده هم حافظت از دست داده🥲

Eda
Eda
2 ماه قبل

دلم برا همتا سوخید🙂خسته نباشید❤

دکمه بازگشت به بالا
12
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x