رمان مرسانا
-
مرسانا :پارت آخر
بلند شدم وایستادم نگاهم به صورت پکر وخیسش مات ماند به چشمهاش نگاه کردم قرمز بود با تعلل لب زدم:…
بیشتر بخوانید » -
مرسانا: پارت پنجاه و پنج
شانهای بالا دادم و گفتم: واقعاً سخت هست، اما آقای علیرضا من بدون فکر تصمیم نمیگیرم حتی اگه یکسال هم…
بیشتر بخوانید » -
مرسانا : پارت پنجاه و یک
صدای هقهقم سکوت قبرستان رو شکست بر سرو روی خودم میزدم و دیگه حال خودم و نمیفهمیدم بابا پاشو قربونت…
بیشتر بخوانید » -
مرسانا: پارت پنجاه
ـالان وسایلت رو جمع میکنم ـ مزاحم کارت نمی شم لبخندی زد و با مهربانی گفت: امروز استراحتم بود در…
بیشتر بخوانید » -
مرسانا : پارت چهل و نه
منظورم واضح است،آقای کیانی دو چک به نگین داد،اولی همون که من پیدا کردم دومین چک رو هم به غزاله…
بیشتر بخوانید » -
مرسانا : پارت چهل وهشت
شیرین با ذوق گفت: وای آره واقعاً خیلی قشنگه! با سر تایید می کنم: بعد می پرسم جرئت یا حقیقت…
بیشتر بخوانید » -
مرسانا : پارت چهل وهفت
نیما: جرئت یا حقیقت ـحقیقت ـ تا حالا شده از کسی معذرتخواهی بکنی؟ امیرعلی به چشمم خیره شد و گفت:…
بیشتر بخوانید » -
مرسانا : پارت چهل وشش
ـالو مرسانا چیزی شده این وقت شب زنگ زدی؟ ـنه بابا همش دارم دنبال راه حل می گردم،به نیما وآرمان…
بیشتر بخوانید » -
مرسانا : پارت چهل وپنج
شیرین شربتش رو خورد لیوانُ روی میز گذاشت با صدای بازو بسته شدن در حیاط بلند شد ـ عه چرا…
بیشتر بخوانید » -
مرسانا:پارت چهل و چهار
ـ اره چیزی شده؟ ـبله تو ماشین با هم حرف بزنیم؟ ـنه عجله دارم اگه چیزی شده همینجا تو محوطه…
بیشتر بخوانید »