رمان انتهای دنیای من با تو

انتهای دنیای من با تو _ پارت 16

4.8
(32)

پارت ۱۶
عکس نویان👇✨

 

🤍سبحان:

چیزی به صبح نمونده.. بعد از اتفاقی که برای ایل ماه افتاد، هیچکس اینجا آرامش نداره. گوشه دیوار وایستادم و به بنیامینی خیره شدم که بدون مکث درحال راه رفتنه و اعصابش بهم ریخته…

منم دست کمی ازش نداشتم. پلیس بیرون وایستاده بود و با علیرضا حرف می زد تا محتویات پرونده رو براش شرح بده.

با صدای نیره بانو هر دومون رو کردیم بهش:

نیره بانو: بنیامین جان برو به بابات بگو این دختر سرصدا براش خوب نیس.خدمه رو مرخص کنه بذاره یکم استراحت کنه. تب داره مادر

بنیامین: یعنی چی نیره خانوم؟ مگه نگفت چیزیش نیست؟!

رویا دستش رو به طرف بنیامین می گیره و نسخه داروهای ایل ماه رو بهش میده:

_اینا رو باید بخورن.. لطفا امشب برای خانم تهیه کنید

بنیامین دستی به صورت سرخ شدش می کشه و ادامه میده:

_تقصیر من بود. نباید می ذاشتم اون نمک به حروم اینجا بمونه…

بی درنگ در جوابش میگم:
_ اره..اما حالا دیگه تموم شد.می برنش زندان..

با رفتن رویا و نیره بانو، بنیامین دست روی شونم میذاره و با لحنی که هرگز تا الان ازش ندیده بودم ، میگه:
ممنون..ممنون بابت امشب سبحان. اگه نبودی..اگه ایل ماه کاریش می شد..

بعد مکثی ادامه میده:
_می مردم..

در جوابش میگم: خودش دخترِ قوی بود.. مشخصه از تو یادگرفته مواظب خودش باشه..

بده داروهاشو من می گیرم.

بنیامین: ممنون سبحان

درو می بندم و از در پشتی میرم بیرون تا سر راهم، اون عوضی(رادمهر) رو نبینم…

جلو داروخونه نگه می دارم و از ماشین پیاده میشم.
وارد داروخونه میشم و نسخه رو به دکتر نشون میدم.

بعد از چند دقیقه ای میاد و میگه:

_ سرترالین داریم اما نه از شرکتی که تو نسخه گفته شده.. همینو بذارم براتون؟

متعجب از حرفی که زد، موندم بهش چی بگم. این دارو برای افرادی بود که پیش روانپزشک میرن و احتیاج به دارو دارن؛
اما ایل ماه؟!.. یعنی ایل ماهم بیمار بود..

همین طور که با خودم کلنجار میرم و هر سمت و سوی ذهنم به ریختست، دکتر میگه:

_ آقا حالتون خوبه؟!

میگم: بله.. اگر امکان داره حساب کنید برام. فقط اون دارو رو نذارید

_ بله حتما

داروها رو تو پلاستیک می ذاره و پولو پرداخت می کنم.
خواستم داروها کپی نسخه پزشک باشه. بابت همین بعدِ دور زدن و رفتن به سه تا داروخونه، بالاخره اصلشو پیدا کردم.

برمی گردم عمارت خانواده ملک و میرم پیش ایل ماه. توی راه پله رویا رو می بینم که بهم میگه می تونم چند دقیقه ای برم ببینمش..

چند تقه ای به در می زنم..
ایل ماه با صدای ضعیفی که بیانگر حالشه میگه: بله؟
منم اداشو از پشت در، درمیارم و خیلی آهسته و به طرز خنده داری میگم: منمم.. سبحان..

وارد میشم و می بینم از طرز حرف زدنم خندش می گیره و آهسته، غش غش می خنده. دستش رو جلوی دهانش می گیره و بعد چند سرفه عمیق، لبخندی میزنه.

_ میگما ایل ماه خانوم.. حالا ترس و اضطراب بعد حمله، حالت تهوع و دل درد یا شایدم افسردگی بیاره؛ ولی دیگه سرماخوردگی بعد شوک حمله رو نشنیده بودم..

با لبخند زیباش رو بهم همون‌طور که رو تخت دراز کشیده و سرم بهش وصله میگه:

_ ببخش سبحان. نمی خواستم‌ بری این همه دارو بگیری.

بلافاصله به سمت کیفش اشاره می کنه و ادامه میده:
_ سبحان..لطفا اون کیفو میدی بهم؟..

با اخمی میگم:میشه بپرسم چرا؟

_ می دونم هزینش زیاد شده.. از اولش نباید این همه دارو می گرفتی. من چیزیم نیست فقط یکم ضعف و سرگیجه دارم همین. چقدر شده سبحان؟

میرم جلو آیینه و بلند میگم:
_ به نظرت من شبیه خرم؟؟

می خنده و میگه: هیسس.. آروم تر… خدا نکنه، چه حرفیه می زنی سبحان

_ خب پس خوب گوش کن چی میگم..
جلوی من صحبت جبرانِ هیچ چی رو دیگه نمی کنی ایل ماه
الان دارم با لحن خوبی بهت میگم دفعه بعد خبری از مهربونیام نیس..حواست باشه!

با صدای آخ ایل ماه، دست از شوخیام برمی دارم و به سمتش میرم:

_جانم..چت شد ایل ماه؟!

_ خو..خوبم. چیزی…چیزیم نیست

آهسته میگم:
_ بهتری؟

با نگاهی به چشمام با محبت میگه:
_ اره..

هنوزم خیره به همیم. انگار نگاهم به نگاهش وصل شده.. عجیب دوست دارم پیشش باشم.. هرگز ازش خسته نمیشم
و تمام روز، شبو می خوام. تا بیام اینجا، باهش باشم؛ دقیقا کنارش.. مثل الان.

بر می گردم عمارت شاهرخ. یکی از ماموراش بهم میگه منتظرمه.. مطمئنم این ساعت خودشو تو الکل خفه کرده و باید حرفهای مفتشو امشبم تحمل کنم..چاره ای نبود. برای پیداکردن گذشتم، اینکه چه بلایی سر خونوادم اومده باید اینجا می موندم. لااقل برای محافظت از سپهر، نیهاد و آراد باید رنج موندن تو این عمارتو که رو دوشم سنگینی می کرد، می پذیرفتم…

در زدم و وارد شدم که با صدای خمارش میگه:

_ امشب شب خاطره انگیزی برای رونیاست، سبحان!
نمی خوای بهش تبریک بگی؟!

رو بهش می کنم: فردا تولدشه درسته؟

شاهرخ که نای بلند شدن از صندلیشو نداره با قهقهه ای ادامه میده:

_ اره..یادت نرفته که برای دخترم هدیه بگیری؟!… به هرحال باید براش جبران کنی.

_ بله.. همین طوره

_خب برو به کارت برس پسر.

هم زمان با بیرون رفتنم ادامه میده:
_کاری کن امشبو فراموش نکنه…

حرفاشو نمی فهمیدم البته بهش حق میدم، چون حالت عادی نداشت.. طبیعی بود این چرت و پرتا رو از زبونش بشنوم..
به هرحال برام چیز جدیدی نیست..

✳️✳️✳️

_سبحان اومدی؟
تو صداش( رونیا) پر از خوشحالی و ذوق بود.. کاش منو بیشتر می فهمید..‌؛ اما نتونستم دلشو بشکنم، اونم حق داشت. به هرحال از کسی محبت ندیده بود..

اومد جلوتر و لباس حریرش به قدری نازک بود که تمام بدنش رو به نمایش می ذاشت. لباش از همیشه سرخ تر و موهای بلند و رنگ کردش به دورش ریخته بود..

اخمی کردم و گفتم:
_ رونیا..

_ چی شده؟ برات عجیبه؟! خواستم امشبو باهم باشیم..

خواستم از در بزنم بیرون که دستمو می گیره و ادامه میده:

_ سبحان!.. خواهش می کنم.. امشبو کنارم باش من از آدمای این عمارت می ترسم.

از چشماش اشک می ریخت و با چند قدمی خودش رو به تخت رسوند.

حالا فهمیده بودم منظور شاهرخ از شب خاطره انگیز، چی بود…

عصبانی از چیزی که به ذهنم اومد ، دستمو از دستش بیرون می کشم که پیراهنمو چنگ می زنه..

_ سبحان بمون..چرا امشبو باهِم نمی گذرونی؟؟اگه ازم بدت اومد برو.. بذار این بار هدیه تولدمو خودم انتخاب کنم.

لباس حریرشو باز می کنه و با برهنگی به سمتم میاد و دستشو رو سینم میذاره که طاقتم تموم میشه و محکم دستشو از مچ می گیرم که آخش بلند میشه…

_ بار آخره رونیا. بار آخره که بهم دست می زنی و هیچ چی نمیگم. فکر کردم از شاهرخ آدم تری؛ اما فکر کردن به اینکه تو ازون بهتری فقط یه اشتباه محضه…

تند به سمت در میرم که بلند میگه:
_ از اون دختر چی؟؟؟ از اون دختر بهتر نیستم واست؟! اون دخترهٔ هیز و فقیر که دستش پیش بابام درازه و می تونه هر شبشو خوب رو تختای این و اون ساپورت کنه بد ترم؟؟!

با عصبانیت فریاد بلندی می کشم و میگم: حرف دهنتو بفهم رونیا.. بفهم چی از اون دهنت درمیاد!..

رونیا از شدت ترس به روی زمین افتاده و تموم آرایشش با اشکایی که می ریخت خراب شده بود…

_ نمی خواستم امشب اینطوری بگذره.. خودت این شبو ذهرمار کردی. به حال و روزت نگاه کن رونیا.. شده به جای تمنا و خواهش از بقیه بابت پر کردن تنهایی هات، به خودت تکیه کنی؟!

تازه فهمیدم چی گفتم.. بدبختی شو مستقیم و بدون رودرواسی توی بهترین شب زندگیش به روش آوردم و حالا دیگه هیچ کاری از دستم برنمیومد..

نویانو می بینم که وارد اتاق میشه و به سمت رونیا میاد و رو بهم با لحن خشنی میگه: بهتره تمومش کنی!

نخواستم بیشتر از این آزارش بدم برای همین رفتم..

✳️✳️✳️

همون‌طور که دستی رو سر هاگ می کشم ، گردنبندی که برای تولد رونیا خریده بودم رو از جیبم میارم بیرون و بهش خیره میشم. آهسته و با غمی عمیق میگم:

_متاسفم رونیا..

💖مبادا شوخی شوخی وارد قلب کسی شوید که او جدی جدی شما را به قلبش دعوت کرده باشد. یادتان باشد هرگز باعث گریه کسی نشوید. چون خدا اشک‌های او را می شمارد و به وقتش با شما حساب می کند‌.. 💖

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.8 / 5. شمارش آرا : 32

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نمایش بیشتر
اشتراک در
اطلاع از
guest
14 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
saeid ..
8 ماه قبل

#حمایت_حمایت
متن آخرش خیلی قشنگ بود 🥲

رمانم من دوست داشتی سر بزن..خوشحال میشم
(بامداد عاشقی)

𝒵ℴℎ𝒶 🥹🤍
8 ماه قبل

#حمایت_از نویسندگان

HSe
HSe
8 ماه قبل

متن آخرش خیلی خوب بود 😍♥️
خسته نباشی

تارا فرهادی
پاسخ به  HSe
8 ماه قبل

آره خیییلی قشنگ بود آخرش
عالی بود عزیزم همینطور ادامه بده منتظر پارت بعدی هستیم
لطفااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااا
حمایتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتت
کنیدددددددددددددددددددددددددددددددددددددد
##رمان_عاشقانه#نویسندگی

Ghazale hamdi
8 ماه قبل

#حمایت از نویسندگان🤗

Fateme
8 ماه قبل

متن آخرش چقد قشنگ بود
عالیه زهرا جان پرقدرت ادامه بده

لیلا ✍️
8 ماه قبل

عالی بود واقعا این پارت هم قلمت قشنگتر از قبل بود و هم صحنه‌هاش رو به خوبی به تصویر کشیدی👌🏻👏🏻⭐

عاشق متن‌هاس آخر پارت رمانتم😊

دکمه بازگشت به بالا
14
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x