رمان چشمهای لال
-
رمان چشمهای لال پارت 13
چشمهایش سرخ شده بود از عصبانیتی که رگ گردنش را متورم کرده بود. مدام بین اسارت دستان کیان و دو…
بیشتر بخوانید » -
رمان چشمهای لال پارت 12
کامل لم داد و سرش را درون گوشیاش فرو برد. ماتم برده بود؛ چه کاری باید برایش انجام میدادم؟ اصلا…
بیشتر بخوانید » -
رمان چشمهای لال پارت 11
بیشتر و بیشتر به صحنه زل زدم. خدای من! محال بود! محال ممکن بود! حتما الکی بود…میخواستند اذیتم کنند. حتما…
بیشتر بخوانید » -
رمان چشمهای لال پارت 10
سلام عشقای من! خیلی دوستون دارم این پارت طویل خدمت شما. لطفا وقتی کامل پارت رو خوندین حدستون رو برام…
بیشتر بخوانید » -
رمان چشمهای لال پارت 9
یک آن دلم هوری ریخت. خدای من! صدای خودش بود؟ آن صدای بمی که همیشهی خدا شوخطبعی درش موح میزد،…
بیشتر بخوانید » -
رمان چشمهای لال پارت 8
سرعتم را کم کردم؛ به کوچه رسیده بودم. کوچهی درندشتی که فقط نور تیر چراغ برق روشنش کرده بود؛ نور…
بیشتر بخوانید » -
رمان چشمهای لال پارت ۷
به درب خروجی باغ رسیدم. نردههای پیچ و تاب خورده و باکلاسی داشت. درب را گشودم که صدای هیران کسی…
بیشتر بخوانید » -
رمان چشمهای لال پارت ۶
سرم را از زیر نوازش دستانش کنار کشیدم و روی تخت نشستم. تمام بدنم جوری سنگ شده بود و تیر…
بیشتر بخوانید » -
رمان چشمهای لال پارت ۵
مچ دستم را اسیر کرد و مرا با خود کشاند. تنم هم از غم سنگین شده بود و هم از…
بیشتر بخوانید » -
رمان چشمهای لال پارت ۴
«زمان حال» «طنین» با وحشت جلو رفتم. مکث کردم و چشمانم را به جنازهی روبهرویم دوختم. نمیدانستم چه بگویم! چه…
بیشتر بخوانید »
- 1
- 2