رمان دلبرِ سرکش

رمان دلبرِ سرکش part5

4.7
(61)

تا درست کردن سالاد گلویش خشک شد بس نکن نکن گفت دستانش را شست و با صدای زنگ آیفون سمت اتاقش دوید لباس هایش را عوض کرد و در آینه به خودش خیره شد .
ابروهای مشکی کشیده اش و چشم های مشکی اش را از پدر به ارث برده بود موهای پرپشت موج دار مشکی اش را از مادر بینی لب هم که شبیه هیچکدام نشده بود
سارافونش را شومیز سفید رنگش پوشید برای بار آخر شالش را روی سرش درست کرد و از اتاق خارج شد
ملیسا _ سلام دخته عموم چطوری ؟
_ سلام بر دخته زشت عمو عااالیم
ملیسا _ زشت همه را مثله خود پندارد
_ برم سلام کنم بعد با تو مذاکره میکنم
به سراغ عمو و زنعمویش رفت بعد از سلام احوال پرسی کنار ملیسا نشست و آراد را از بغلش گرفت
_ سلام زردک من سلام خوشگل من آخ آخ مادر فدای اون چشای سبزت من این لپاتو گاز بگیرم ووووییییی ملیسا اصن به تو نرفته
ملیسا _ ها حتما به تو رفته
_ اگه میرفت که عالی میشد ولی کپ باباشه
ملیسا _ بده بچمو به من بده الان چارتا چیز دیگم میگی
_ نمیدمش نگا چه آرومه بغلم وای خدا مامانش قربونش جیگریه واس خودش کو باباش؟
ملیسا _ باباش؟‌ خدا خیرش بده یه سری به بچه میزنه و میره آب بازی
_ همینه دیگه جو میگیرتت میری شوهر دریانورد میکنی
ملیسا _ به خودشم میگم که ازش واسه من شوهر در نمیاد قشنگ گفتم یا من و بچه یا کارش واقعا خسته شدم هر دفعه تنم تو خونه میلرزه که غرق نشه واسش اتفاقی نیافته دیگه خسته شدم
_ دوس پسرت که نیس بگی کات میکنم و خلاص شوهرته بابای بچته سعی کن مشکلتو حل کنی همین اول پیشنهاد جدایی نده
ملیسا _ یه هفته شده خونه بابامم که بیاد تکلیفمون روشن شه
_ چی بگم فقط الکی الکی سر این چیزا طلاق نگیری
ملیسا _ نه بابا طلاق چیه فقط میخوام بفهمه ازدواج کرده مسئولیت داره وظیفش فقط پر کردن شکم زن و بچش نیست منو این بچه نیاز به توجه داریم یکساله من فقط رفتم خونه بابام هیچ جا نرفتم
با شنیدن اسمش به طرف آشپزخانه رفت سینی چای را از مادر گرفت و سمت مهمانان برد کم کم سفره را چیدند و آنقدر به به چه چه کردند که بیشتر از هر روز غذا خورد
ملیسا _ زنعمو مارو چند نفر حساب کردین اینهمه غذا
زن عمو _ با این هنرایی که تو به خرج میدی من باید تا یه هفته از این آقا بشنوم دیدی دستپخت زن داداشمو
عمو _ یه هفته که هیچ یه یک سالی شایدم ببشتر بگم دستت درد نکنه زن داداش واقعا زحمت کشیدی
کیان _ عمو از اینا بخورین
عمو _ تو کنار من نشستی یه نقشه ای داری
کیان _ نه آخه عمو شما نخورین بعد میمونه ما تا سه روز باید بخورین تموم شه خب خسته میشیم دیگه
عمو بلند خندید به دنبالش بقیه به خنده افتاد از لحن پر تمنای کیان
عمو _ چشم عموجان هرچی مونده بار میزنم میبرم خوبه؟
کیان _ خیلی خوبه
عمو سر به سر کیان می گذاشت اوهم با آراد در گیر بود چندبار ملیسا خواست بگیردش ولی نداد انقدر آراد تو دل برو و دوست داشتنی بود که یک لحظه ام دوست نداشت از او جدا شود

دیگه اگه اینم اشتباه بشه ..نمیدونم چیکار کنم😂

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.7 / 5. شمارش آرا : 61

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نمایش بیشتر

Narges Bina

http://rubika.ir/nargesbanoo85
اشتراک در
اطلاع از
guest
1 دیدگاه
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
دکمه بازگشت به بالا
1
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x