رمان انتهای دنیای من با تو

انتهای دنیای من با تو _ پارت 23

4.9
(35)

ایل ماه✨

تند تند از پله ها پایین میرم
درو باز می کنم و به سمت سبحان شروع به دویدن می کنم..

چند قدمی اون طرف تر، گوشه درختی روی زمین افتاده و خیره شده بهم..

آرزوم بودن در کنارش بود اما نه این شکلی…

اگه قراره بین من و اون یک نفر آسیب بیشتری ببینه، شاید بهتر باشه من اون یه نفر باشم.

رو به روش می شینم و میگم:
_می تونی بلند شی؟؟ اره سبحان می تونی؟ می تونی حرکت کنی؟

اونقدر نگران و دستپاچه بودم که حتی یادم رفت اورژانس خبر کنم.. دوباره و دوباره ازش می پرسم؛ اما هیچی نمیگه و فقط نگام می کنه.

کم کم می ترسم و دستمو رو شونه های مردونش می ذارم و به آرومی میگم:

_ اگه صدامو می شنوی خواهش می کنم..یه چیزی بگو

سبحان: می خوای باهش باشی و منو با نبودنت نابود کنی..؟

صدای تقه ای به گوشم خورد..دلم شکسته بود. یعنی باز هم من مقصر بودم؟!

ایل ماه: سبحان..

خواستم کمکش کنم تا شاید بتونه بلند شه که دستشو محکم از تو دستام بیرون می کشه..

سبحان: جواب..جوابمو ندا…دی!

من تصمیم خودمو گرفته بودم. خیلی وقت بود که راه زندگیم رو پیدا کرده بودم.. اما ای کاش سبحان کنارم بود..کمی نزدیک تر از همیشه.

و من هنوز چقدر این چشمای سبزو دوست داشتم..چقدر دلم برای این موهای خرمایی رنگ و اون لبخند، تنگ می شد

ایل ماه: اگه قراره این طوری پیش بره،اگه قراره هر روز شاهد آسیب دیدنت باشم، اره..باهش ازدواج می کنم

سبحان: اگه..دست از س..سرت برنداشت چ..چی؟؟

سری تکون میدم و اشک می ریزم.
ایل ماه: نمی تونم گریه نکنم..خواستم قوی باشم؛ اما نشد..نشد سبحان

دستی روی سرم می کشه و همون طور بی حال اما با احساس رو به چهرم میگه:

_ اینطوری دیگه..دیگه نمی تونم ازت محافظت کنم ایل ماه. تو همیشه قوی بودی..
فقط اینو بدون هر جا بری و با هر کسی که باشی، من دیوونه وار دوست دارم و منتظرت می مونم…

حالا هر دو باهم اشک می ریزیم. انگار این اشک ها تمومی نداشت. به لحظاتمون وصل شده بود.‌ کاش رهام می کردن. می ترسیدم این آخرین بارِ بودنم با سبحان باشه

ترسیدم از اینکه شاید هرگز در کنارش نباشم؛ اما همیشه و همیشه براش دعا می کنم. هر صبح و شب به یادش خواهم بود. چراکه عشق از بین نمی رفت در وجودم. با گذشت زمان، انگار عشق هم موندگار تر می شد. با هر لبخندی، محبتی، نگاهی، جاودانه تر از همیشش میشد برایم… .

***

کرایه تاکسی رو حساب می کنم. بعد سه روز از اون شب، حالا مجبورم به انجام کاری که با تمام وجودم انجامش می دم‌.

خیالم راحته چون برای سبحان این کار رو به اتمام می رسونم. کسی که حاضرم وجودمو بهش ببخشم و همیشه اون رو در قلبم خواهم داشت…

وارد اتاقی میشم. رو به روم مردی رو می بینم حدودا ۵۰ ساله

ایل ماه: سلام آقا. من..من برای

_ برای ازدواج با من اومدن..

سرمو برمی گردونم و باهش رو به رو میشم. پالتویی قهوه ای رنگ به تن کرده و با ظاهری کاملا متفاوت با من، وارد اتاق میشه.

محضردار میگه: تبریک میگم خانم. بفرمایید بشینید.

بعد از انجام مراحل اداری از پله ها پایین رفتم که نویان با خونسردی گفت:

_ نمی خوای باهش خداحافظی کنی؟

بر می گردم. سبحان..!
اینجا بود. منتظر من؟ یعنی هنوز هم دوستم داشت؟

قلبم می خواست یه بار دیگه باهاش حرف بزنه.. فقط یه بار دیگه؛ اما نشد… انگار سرنوشت، خواستارِ مدتها دوری برامون بود…

نویان که نگاه منو به سبحان می بینه، با تندی میگه: سوار شو

چند دقیقه ای هست که سوار ماشینیم. نویان برام خیلی غریبه بود..

نویان: می ریم خونه حاج علیرضا.

ایل ماه: لطفا نریم پیش بابا..

نویان: به هر حال حاج ملک باید دامادشو ببینه تا با اطمینان، ارث شو برا دخترش بذاره

با ناراحتی از صحبتش نفس آرومی می کشم تا حالمو بهتر کنه..

به نظرم سکوت، بهترین راه بود. اما نویان هنوز به تحقیرهاش ادامه می داد…

نویان: نظرتو نپرسیدم.. ضمناً امروزم نریم، می مونه واسه یه روز دیگه! البته برای من بد نشد. می ریم خونمون

نتونستم دیگه تاب بیارم که با جسارت گفتم:
_ من هیچ جا نمیام.. منو ببرین عمارت!

نویان همراه تک خنده ای با حرص میگه:

_ امکان نداره بذارم ازم دور بمونی.. من از الان شوهرتم.حق نداری بی اجازه من جایی بری ایل ماه. فهمیدی یا یه جور دیگه بهت بفهمونم؟؟

خیره به چشمام فقط سرمو به معنای تایید تکون میدم. نمی ترسیدم اما دلشکسته که بودم. برای این دلشکستگیم کسی نباید دلش می سوخت؟؟ کاش یک نفر هم برای من گریه می کرد… کاش یک نفر منو از تمام دنیاش بیشتر دوست می داشت…

ایل ماه: بذار برم..دست از سرم بردار.

ماشین ترمز می کنه و با خشم دستمو می پیچونه و از ماشین میارتم بیرون. یقه لباسمو چنگ می زنه و روی زمین می کِشَتم

اینطوری عروسو به خونش می بردن؟؟ این شکلی از اون میزبانی می کردن؟یعنی اینقدر تلخ و دردناک بود؟!

از آسانسور که پیاده می شیم، در خونه رو باز می کنه و منو تا اتاق خوابش می کشونه.

نویان: صدات در نمیاد تا برگردم فهمیدی ایل ماه؟؟

همون‌طور بی صدا اشک می ریختم. در اتاق بسته شد و بعد از چند دقیقه، دیگه صدای پاشو نشنیدم…

دلم تنگ شده بود.. چقدر زود دلتنگ خوشبختی شدم که دیروز در کنارم بود و حالا شده بود آرزویم.

***

💖💖💖💖💖💖💖💖💖
تا وقتی خدایی هست،
ریشهٔ هیچ آرزویی
خشک نمی شود…
💖💖💖💖💖💖💖💖💖
«من باور دارم که وفاداری خداوند را تجربه خواهم کرد.
اصلا نگران نخواهم بود. هیچ شکی نخواهم داشت. به او توکل می کنم و می دانم او مأیوسم نخواهد کرد.من به هر وعده ای که خداوند در قلبم نهاده، جان خواهم بخشید و همان چیزی خواهم شد که خداوند مرا به خاطر آن آفریده است. این باور من است. جول اوستین »
💖💖💖💖💖💖💖💖💖

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.9 / 5. شمارش آرا : 35

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نمایش بیشتر
اشتراک در
اطلاع از
guest
6 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
saeid ..
7 ماه قبل

زیبا بود
حماایت

Fateme
7 ماه قبل

خسته نباشی عزیزم
#حمایت

لیلا ✍️
7 ماه قبل

وای خیلی قشنگ بود ممنون بابت پارت زیبا و طولانیت

دلم واسه ایل ماه سوخت ولی یه چیزی بگم؟

شدیدا دوست دارم نویان از فکر انتقام و کینه بیرون بیاد و واقعی عاشق ایل ماه شه

دکمه بازگشت به بالا
6
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x