رمان بخاطر تو

رمان بخاطر تو پارت 76 خیلیی هیجانیی

4.6
(21)

….
(دلارام)

در اتاقی حبس شده ام…تنها…گفتند برای اینکه قاتل به شخص دیگری آسیب نزند شب های آخر اورا در انفرادی حبس می‌کنند.

شب های آخر.

کلمه ی تلخیست.همه ی ما شب آخر داریم اما هیچ یک از ما خبر ندارد که کی زمانش فردا می‌رسد.

میدانید فرق ما اعدامی ها با بقیه ی افراد در این است که شما نمی‌دانید کی قرار است بمیرید اما ما می‌دانیم.

می‌دانیم که کمتر از دو یا سه روز دیگر طنابی به دور گردنمان می اندازند.

شب ها با خود حرف میزنم و می‌گویم:قراره پدر و مادرتو ببینی.گریه نکن.کافیه همه میمیرن همه.

اما جواب گو است؟واقعا برای کسی که زندگی اش دستخوش اشتباهی شده جواب گو است؟نیست بخدا که نیست.

سخت است خیلی سخت است خود را برای مرگت آماده کنی و بگویی نگران نباش.

فردا…فردا قرار است برای آخرین بار با خانواده ام صحبتی داشته باشم.

نمیدانم زمانی که از سرهنگ مسئول پرونده درخواست کرده ام بگذارند به خاک خانواده ام بروم و بعد برای چند دقیقه ای با خانواده ی کنونی ام یعنی خانواده ی حاج رضا و آرش و خانواده ی آقا فرهاد صحبت کنم چه در چشمانم دید که اجازه داد.

فردا قرار است سر خاک آنها بروم.

فقط سه روز مانده است تا پایان من.تا پایان دنیای من.
دنیای دختری کمتر از ۳۰ سال که هیچ چیز در زندگی اش ندید غیر از ناخوشی و سیاه بختی.

…..
پاهایم را از ماشین بیرون میگذرام.راه رفتن برایم سخت شده است.به انبوهی از قبر های درکنار هم نگاه می‌کنم.

بغض گلویم را می‌فشرد وقتی به این فکر میکنم که دو روز دیگر من نیز اینجایم.در میام این افراد.

با دستم مرا هول می‌دهند و من جلو جلو به سمت خاک خانواده ام میروم.

وقتی میرسم روی دو زانو می‌نشینم و بدون گفتن کلمه ای شروع به گریه میکنم.

کمی که گریه میکنم از آنها طلب بخشش و حلالیت میکنم.

_ببخشید منو.ببخشید نتونستم دختر خوبی باشم.بابا حلالم کن.هر شب خواب میبینم که پشت کردی بهم.حلالم کنید.

مامان دعا کن برام.دعا کن آسون شه.

خود را روی خاک دانیال انداخته و می نالم:داداشی…کجایی ببینی به چه روزی افتادم…کجایی ببینی دلارامتو…همون دختر بچه ای که همیشه میگفتی:هیچوقت نمیزارم کسی اذیتت کنه موفرفری رو میخوان اعدام کنن.

بعد از کمی گریه رو به سرباز میگویم:این اطراف یه آب خوری هست.میشه بریم من وضو بگیرم دو رکعت نماز بخونم براشون؟

از ترحم نگاهش خوشم نمی اید اما همان ترحم باعث میشود قبول کند.این روزها دنیا خوب به ساز من می‌رقصد.

بعد از گرفتن وضو به سمت قبله می ایستم و شروع به خواندن نماز برایشان میکنم.

برای آرامش روحشان.و تلخ است که این آخرین نمازیست که می‌توانم برایشان بخوانم.

بعد از خواندن نماز برمیگردیم اما من را به اتاق انفرادی ام نمی‌برند.

من‌را وارد اتاقی می‌کنند که با ورودم چشمانم به چند جفت چشم مهربان و قرمز شده از فرط گریه می افتد.

از سمت چپ آقا فرهاد آقا رضا آرش امید ستاره نرگس مرضیه خانوم که در آغوشش نیمای کوچکم را نگه داشته و بعد فاطمه خانوم نشسته اند.

سرباز میگوید:من اینجام فقط نیم ساعت.
با صدای گرفته ای میگویم:سلام.

نیما به سمتم می دود و میگوید:آبجی دلارام…دلم برات تنگ شده بود.

با دستان دستبند زده ام موهایش را نوازش میکنم و میگویم:منم دلم برات شده بود بچه جون.خوبی؟
با تعجب به دستانم نگاه می‌کند و میگوید:واو از این دستبند پلیسیا‌…واقعیه؟

مرضیه خانوم تشر میزند:نیما.

بی توجه میگویم:نه قربونت برم واقعی نیست.الکیه…بازی.

از جا بلند میشوم و با او به سمت جایگاهی که برای نشستن من گذاشته اند میروم.
او را روی دو زانو ام مینشانم و رو به بقیه میگویم:حرف نمیزنید؟فقط نیم ساعت وقت داریما…

صدای گریه ی ستاره و نرگس بلند میشود

رو به آنها میگویم:نرگس….ستاره حرف نمیزنین؟دلم براتون تنگ شده بوداا.

اشک در چشمان حاج رضا و آقا فرهاد حلقه می‌زند اما آرش و امید عجیب خونسرد هستند.

به آرش نگاه می‌کنم… به آن نگاه پر از عشق که چشمانم را رصد می‌کند.

تمام حرف هایم را درون چشم هایم میریزم و فقط نگاهش می‌کنم.
بعد از کمی سکوت صدای فاطمه خانوم می اید:چقدر لاغرشدی مادر…

اهمیت به حرفش نمی‌دهم و میگویم:حلال کن خاله…این دختر پر از زحمت رو حلال کنید.‌.

چشمانش دوباره پر می‌شود

حاج رضا میگوید:نگو اینطوری….تو برای ما چیزی جز رحمت نبودی‌.

به حاج رضا میگویم:شما که اگه اینو نگی باید شک کنم…پدری رو در حق من تموم کردی.

یه ذره پول توی حسابم هست…بدهی که بهتون دارم…پولی که باید پرداخت میکردم زیاد تر از این حرفاست…اما شما بزرگی کن و ببخش.

صدای آقا فرهاد می اید:نگو اینطوری دختر…نگو دل مارو خون نکن.

به او می‌نگرم و چه سخت است گریه نکردن در این وضعیت:عمو…شمام منو ببخش…پررو بازی زیاد در آوردم همه رو بزار پای شیطنت بچه گانه‌…

این بار روی صحبتم با امید است:داداش امید.
در کسری از ثانیه نگاه خونسردش قرمز میشود و فکش روی هم قفل…:جانم‌.

_تورو بیشتر از همه اذیت کردم…این روزا همش کارم شده فکر کردن به گذشته…الان میفهمم چرا انقدر حواست بهم بود..حلال میکنی منو؟

نگاهش را به سقف می‌دوزد و سیبک گلویش تکانی می‌خورد و دستانش را از پایین تا بالای صورتش می‌کشد.
رو به ستاره و نرگس میگویم:شما دوتا بهترین آدمی هستید که توی زندگی هر آدمی میتونه باشه…خیلی مراقبت کنید از خودتون از شما توی این دنیا خیلی کم هست…خیلی.

با نگاه به نرگس چیزی یادم می اید با شیطنت به امید میگویم:باهاش حرف زدم… نسبت بهت بی میل نیست.از دستش نده.

لبخند پر بغضی روی لب هایش کشیده میشه.

این بار اما نوبت آرش است:از تو یه عذر خواهی بزرگ باید بکنم…فکر کنم الان فهمیدی چرا اون حرفارو زدم…فقط نخواستم زندگیتو تباه کنم.اما فایده نداشت….من برای همه زحمت بودم…فقط میخوام بگم…روزایی که با تو گذشت بهترین روزای زندگیم بود.خوشبحال اون دختری که…

لب هایم رو میگزم و دیگر اهمیت نمیدهم کسی اینجا از رابطه ی ما خبر ندارد و ادامه میدهم:خوش بحال دختری که تو قراره خوشبختش کنی…اون خوشبختی

_اون خوشبختی سهم من نشد…اما مطمئنم هر کسی بعد از من میاد تو زندگیت…خوشبخت ترین دختر دنیا میشه…

آرش اما بی اهمیت میگوید:دارم سعی می‌کنم رضایت بگیرم از پرهام.

نگاهم به آنی رنگ تعجب می‌گیرد و میگویم:چجوری؟

همزمان صدای وقت تمومه گفتن سرباز می آید.
به سمتم میاد من را از جا بلند می‌کند

آرش میگوید:گفته مدارکی که علیهش داریمو تحویل پلیس ندیم.رضایت میده.ازادت میکنم.

درحالی که من را میکشانند به سمت خارج از اتاق میگویم:آرش نکنیا…آرش همه چیو خراب نکن…

دستم را بند در میکنم و مانع خارج شدنم میشوم و میگویم:به خانواده ات فکر کن…به آرمین…هر چی بدبختی کشیدیمو خراب نکن آرش

اما دیگر نمیتوانم و من را می‌کشند.

این کار دیوانگی محض است…حتی یک نفر از آن تیم نباید آزاد بماند.
نمیدانم کی قرار است مالکی را مجازات کنند.اما آزادی پرهام به معنی این است که احتمال مجازات مالکی نصف میشود.
نباید بخاطر من دست از این همه سال زحمتش بکشد.
….
(شب قبل از اعدام)

امشب شب آخر است.

در میان زندانیان اصطلاحا به آن شب سوییت می‌گویند.اینجا آخر دنیاست. همان جایی که قرار است وصیت‌های آخر یک محکوم ثبت شده و آخرین خواسته‌هایش اجابت شود. چقدر زمان زود گذشت و چقدر نفس کشیدن لذت بخش می‌شود وقتی بدانی که کمتر از یک روز دیگر نه دمی خواهد بود و نه بازدمی.
اینجا چقدر هوا سنگین است، آنقدر که حتی می‌توانی صدای خس خس سینه و تپش‌های قلبت را بلندتر از هروقت دیگری بشنوی…

در باز می‌شود.

مردی با عبا و لباس روحانیون وارد اتاق میشود.
قلب هایم انگار که می‌خواهد از جا بیرون بیاید.
صدایش را می‌شنوم

او آمده تا اگر من بخواهم تا وقت معین که قبل از طلوع آفتاب همین شب است همراهیم کند.
به من کمک کند…روحیه دهد تا کمتر بترسم.

آمده تا آماده ام کند…مانند گاوی که قبل از سر بریدنش به او آب و علف می‌دهند.
_سلام دخترم.

نفس های بریده شده ام اجازه ی صحبت نمی‌دهد.
شب‌های سوئیت اگر برای زندانی شب سختی باشد برای روحانی اجرای حکم، طاقت‌فرساست. او یک لحظه در سوئیت پیش زندانی و لحظه‌ای دیگر در کنار اولیای دم و در تلاش برای جلب رضایت است

در این شب تمام تلاش خود را می‌کند تا اولیای دم را راضی به بخشش کند.
می‌خواهد حرفی بزند اما من میگویم:میشه من حرف بزنم؟شما جواب بدید؟

سر پایین می اندازد و میگوید:بفرمایید
شروع به صحبت میکنم.
چیشد تصمیم گرفتید روحانی شب‌های اجرای حکم بشید؟

_توفیق اجباری بود. یک شب یکی از همکاران نتونست برای اجرا بره و من به جای او رفتم و بعد از آن با نظر رئیس زندان، قرار شد من روحانی شب‌های اجرای حکم باشم.

اولین شب اجرا رو به یاد دارید؟
بله. حکم دزدان مسلح سوپرمارکت‌ها قرار بود آن شب اجرا شود. آنها به خاطر سرقت‌هایشان با سلاح به اعدام محکوم شده بودند. آن شب چند نفر از قاتلان مهلت و رضایت گرفتند و حکم دزدان مسلح اجرا شد. البته قبل از آن تجربه گرفتن وصیت افرادی که قرار بود حکمشان اجرا شود را داشتم و با این فضا آشنا بودم.

اصطلاحی بین زندانیان درباره شب اجرای حکم اعدام است که به اون شب سوئیت می‌گن شب سوئیت چیست و چجوری میگذره؟

شب سوئیت به این معناست که قاتل می‌دونه فردا طلوع آفتاب رو نمی‌بینه. این برای همه سخته ما نمی‌دانیم کی قراره از این دنیا بریم اما آنها می‌دونن. به خاطر همین شرایطشون سخت تره، و ما با اونها صحبت می‌کنیم و در کنارشون هستیم. ما بیشتر بهشون امید می‌دیم که اون شب را راحت بگذرونن. چون وقتی امید داشته باشن که فردا قراره معجزه بشه، شب آرامی خواهند داشت.

از چه زمانی کنار زندانی قرار می‌گیرید؟

ما اگر قرار باشد وصیت بگیریم، قبل از نماز مغرب و عشاء کنارشان می‌رویم و وصیت را می‌گیریم و با آنها حرف می‌زنیم. زندانی در این شب نیاز دارد کسی کنارش باشد تا با او درد دل کند. بعضی زندانی‌ها تا نزدیک یک ساعت حرف برای گفتن دارند و ما هم سعی می‌کنیم به حرف‌هایشان گوش کنیم و آرامشان کنیم و برای صبح فردا، امیدشان را بیشتر کنیم.
به آنها می‌گویم: لاتقنطوا من رحمه‌ا…، از رحمت خدا غافل نشوید. حتی تا زمانی که طناب دار در گردنتان است و اولیای‌دم می‌خواهد اهرم را بکشد، باز امید داشته باشید. اولیای‌دم برخی از مقتولان، طناب را گردن قاتل می‌اندازند تا قاتل پایان کار خود را ببیند و در آخرین لحظه او را می‌بخشند.

تا به حال تجربه این را داشته‌اید که برای بخشش قاتلی با اولیای‌دم صحبت کنید و رضایت بگیرید؟
بله. قاتلی بود که بعد از قتل جسد مقتول را سوزانده بود. در زندان متحول شده و از ما برای جلب رضایت اولیای‌دم درخواست کمک داشت. با مادر مقتول صحبت کردم و بعد از اصرارهای زیادی توانستم از اولیای‌دم مهلت بگیرم که در مدت مهلت، راضی به بخشش قاتل شد. این مادر فقط می‌خواست حکم را اجرا کند و امید ما هم برای کسب رضایت کم بود. می‌گفت وقتی قاتل را بالای دار ببینم آرام می‌شوم. حدود نیم‌ساعت از بخشش و گذشت گفتیم و کمی آرام شد و قبول کرد رضایت دهد.

با شرطی روبه‌رو شده‌اید که قاتل با شنیدنش، قصاص را به اجرای آن ترجیح بدهد؟

بله. در پرونده‌ای اولیای‌دم برای بخشش درخواست دیه میلیاردی کردند که قاتل اعلام کرد این پول در توان من و خانواده‌ام نیست و به جای پرداخت آن ترجیح می‌دهم قصاص شوم.سال‌های نه‌چندان دور شاهد بودیم که اگر قرار به بخشش به شرط دیه بود، معادل دیه یک انسان و برای کارهای عام‌المنفعه دریافت می‌شد

چرا قبل از طلوع آفتاب حکم اجرا می‌شود؟
به خاطر مسائل شرعی است. بهتر است بین اذان صبح و طلوع آفتاب حکم اجرا شود.

اما من چیز دیگری فکر میکردم.کسی که زیر طناب دار است نباید طلوع را ببیند چون به روز بعد امیدوار می‌شود.
چند ساعتی از صحبتمان می‌گذرد که میگوید:_شما وصیتی ندارید؟
وصیت؟من هنوز ۳۰ سال هم ندارم.چه وصیتی؟
نفس هایم کند شده است اما به هر سختی هست میگویم:به خانواده ام بگید منو حلال کنن.
در باز می‌شود.
وقتش است.میدانم.
روحانی به من میگوید:بلند شو وایستا.
پاهایم میلرزد.
دستم را به دیوار میگیرم تا شاید به ایستادنم کمک کند اما نه.
می افتم زمین.باز از جای بلند میشوم.
به سختی خود را تا در می‌کشم.
چشمانم را با دستمالی می‌بندند.
شروع به راه رفتن میکنم.در میان راه چند باری می افتم.
روحانی چند باری با چوب به دستم میزند.تا به من بفهماند که نزدیک من است.که من تنها نیستم.
نمیدانم چند دقیقه راه رفتم که ناگهان صدای باز شدن دری آمد و سپس خنکی نسیمی به صورتم خورد.
با صدای شنیدن گریه ای متوجه شدم که اینجا آخر کار است.
چشمانم را باز کردند

اولیت چیزی که به چشمم آمد طناب داری بود که روبه رویم بود‌.

با دیدنش از ترس می افتم.

سرباز کمک می‌کند که بلند شوم.

شروع به خواندن حکمی می‌کنند.

آرش و امید در نزدیکی پرهام و وکلیش ایستاده اند.
فاطمه خانوم و خاله مرضیه در آغوش هم می‌گریند و حاج رضا و آقا فرهاد در تلاشند تا آرامشان کنند‌
و من ….ترسیده ام.خیلی.

بعد خواندن حکم…نزدیک به صندلی می‌برند مرا.
در راه مادرم را صدا میکنم:مامان…

پاهایم به زمین چسبیده و حرکت نمی‌کند.بلند تر فریاد میزنم: مامان…

چشمانم را می‌بندم و جیغ میکشم:کمک….کمکم کنید.

تروخدا.توخدا نزارید منو ببرن.
تروخدا….خواهش می…

_رضایت میدم.

با شنیدن صدای پرهام چشمانم را باز می‌کنم.

آرش با رگ هایی ورم کرده و صورتی قرمز در گوشش چیزی میگوید و او دوباره تکرار میکن:رضایت میدم.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.6 / 5. شمارش آرا : 21

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نمایش بیشتر

Fateme

نویسنده رمان بخاطر تو و تقاص
اشتراک در
اطلاع از
guest
21 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
Narges Banoo
5 ماه قبل

بمیری پرهام که فقط زجرکش شدم من 😭😭😭
وای همه چیزو فیلم کرده بودم تو مخم اصن داشتم رد میدادم دیگه😖😖😖
آرششششش چه کردی همرو دیوونه کردیییی🤩🤩🤩🤩🤩🤩🤩🤩
و اینکه
وای ینی امید میاد منو بگیره؟😍🤩
وای باورم نمیشه🤣🤣🤣

Narges Banoo
پاسخ به  Fateme
5 ماه قبل

شاید چیههههه باید بیاد ینی چی من چشم انتظارمااا🤣🤣🤣🤣

لیلا ✍️
5 ماه قبل

وای چه پارت نفس گیری بود بغض کردم فاطمه🤒🤕 ممنون که پارت طولانی دادی میتونم بگم این پارت فوق‌العاده بود پر و پیمون با قلمی عالی خدا رو شکر که دلی اعدام نشد حالا فقط همین مهمه دیگه مهم نیست پرهام چه نقشه کثیفی تو ذهنشه

مائده بالانی
5 ماه قبل

وای خسته نباشی خیلی زیبا بود
رضایت داد اخرش

Tina&Nika
5 ماه قبل

وایی قلبم ریختتت ممنون عالی بود 🥰🥰😍

Tina&Nika
پاسخ به  Fateme
5 ماه قبل

🥰🥰

Narges Banoo
5 ماه قبل

اگه این پسره بخواد دلارامو بگیره با امید میرم سروقتش😎

آخرین ویرایش 5 ماه قبل توسط Narges Banoo
Narges Banoo
پاسخ به  Fateme
5 ماه قبل

نهههههه آرش مزاحمه ما شاید اصن اونجاها نریم شاید بریم شمال آرش فعلا پیش دلارام باید باشه😌😎

تارا فرهادی
5 ماه قبل

وااای چه پارت باحالی بود این پارت
چقد اطلاعات جالب 🙃
اما تلخی رو فهمیدم
فاطمه حس میکنم یکی از اطرافیانت وکیل یا قاضی که این همه اطلاعات زیادی در مورد ایم قانون ها داری به هر حال که من خیلی خوشم اومد جدا از داستان رمان این اطلاعات رو به خواننده ها دادی
خسته نباشی عزیز❤️‍🔥

saeid ..
پاسخ به  Fateme
5 ماه قبل

حالا من اطلاعات لازم دارم و چطور باید تهیه کنم. الان؟😂😂

saeid ..
5 ماه قبل

وااااااای
بالاخره تموم شد
چقدر دلم واسه دلارام می‌سوخت 🥺🥺🥺
خداروشکر رضایت داد
فاطمه جدی این همه اطلاعات رو از کجا میاری؟😂🤦🏻‍♀️🤦🏻‍♀️
واقعا آفرین بی نظیر بود دختر.

Fateme
پاسخ به  saeid ..
5 ماه قبل

نه هنوز یکی دوپارت مونده اما دیگه داره تموم میشهه🥲
گوگل سعید گوگلل😂
قربونت مرسی که خوندی❤️

Newshaaa ♡
5 ماه قبل

واییی پراااام دقیقا ثانیه آخر کاری کردی قلبم دوباره بتپه😂🤣😭😭😭انقدر هیجان و استرس تمام وجودم رو گرفته بود که اصلا نمیتونم توصیفش کنم انگار خودم رو جای دلارام میدیدم خدا رو شکرررر که پرهام رضایت داد😭💔

Fateme
پاسخ به  Newshaaa ♡
5 ماه قبل

😂😂خداروشکر که دوست داشتی قربونت برمم

دکمه بازگشت به بالا
21
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x