رمان رویای من

⸾رَِوَِﻳَِاَِےَِ ﻣَِنَِ⸾ ✿40تا𝒑𝒂𝒓𝒕36✿

0
(0)

════════════════
‌《دوماه بعد》 (دانای کل)

بابیرون آمدن رهاوسورن هردو ازجایشان بلند شدند…

ساتیا- سلام خوبین رها خانم

مانیا- سلام خوبی زن دایی

رها- سلام خوبی مانیا جون،خوبی ساتیا جون

ساتیا- ممنون

رها- کارندارین؟

مانیا- نه خدانگه دارتون

سورن- خوبی ساتیا

ساتیا- ممنون خوبی سورن

دستش راجلوآورد و بامانیا دست داد

سورن- سلام مانیاخوبی

مانیا- خوبی سورن

دخترک همینطور چهارچشمی نگاهش را

به دستانشان دوخته بود

سورن- کارنداری؟

مانیا- نه خدانگه دارت

بارفتنشان دوباره نشستند

ساتیا- چقدر قدش بلندههههه

مانیا- آره دوتاشون به دایی رادمهر رفتن،

توخانواده‌ام فقط داییم و پسراش قد

بلندن،سورنم پارسال قدش کوتاه‌تر ازمن

بود امسال ناراحت میگفت آخه چرا من

که قدم کوتاه‌تر ازتوبود

ساتیا- اخی عزیزم

مانیا- خییییلی مثبته خیلی!

باخود دردل زمزمه کرد

اما به روی خودش نیاورد،هنوز زیاد با

دخترک صمیمی نبود!

ساتیا- اره خیلی پسرِخوبیه

مانیا- من اینجورپسراروخیلی دوست دارم

ساتیا- آره منم

مانیا- راستی امروز روزه‌ای؟

ساتیا- آره چطور؟

مانیا- قبول باشه عزیزم،سورنم بااین سنِ

کمش همه‌ی روزه‌هاشو میگیره

ساتیا- ولی خداییش خیلی لاغره دیگه

روزه چرا؟

مانیا- آره خیلی،وااااای ساتیا دیشب

گشنش بود واسه اینکه تاوقت اذان

خودشو سرگرم کنه اومده بود بااونیکی

زن داییم سالاد درست میکرد نشسته بود

پیشش خیارپوست میکند زن داییم میگفت

دستت کثیفه ولش کن میگفت بخدا الان

شستم گفتم بخدا زن دایی دست اون از

دست منم تمیزتره!

حتی اوهم فهمیده بود!(درمورد سورن و کارین ی چیزایی از ارلین شنیده بودم حالا راست و دروغشو نمیدونم ولی وقتی شنیدم خیلی حالم بدشد)

دردل کلی قربان صدقه‌اش رفت اما کوتاه جواب داد:

ساتیا- اخی

مانیا- انقدر گشنش بود بعدم هیچی نخورد

ساتیا- آخ منم اینطوریم یه قاشق

میخورم بعد نمیتونم

مانیا- وای ساتیا دیدی سورن قدش بلنده

من و سورنم شوخی باهم زیادمیکنیم یه

باررفته بودیم بیرون دوتایی انقدرشوخی

کردیم ودنبالِ همدیگه مامانم هی میگفت

نکنین زشته مردم فکربدمیکنن اونا که

نمیدونن شمادوتا فامیلین

ساتیا- منم باپسرداییم دیان اینطوریم،

ولی خدایی دیگه سورن زیادی بلنده

دیان ازمن کوتاه‌تره(البته الان من کوتاه‌ترم😂)

مانیا- اره خب به داییم رفته

این مدت رابا پسرک سرد رفتارمیکرد،

امافردای آن روز رامانند گذشته خنده‌اش

گرفت و گرم جوابش راداد،پسرک طوری

ذوق کرد که قلبِ دخترک به درد آمد،کمی

قبل راکه به یادآورد بازهم لبخند روی لب

هایش نقش بست،چنددقیقه پیش که رگ‌های

بازویش را به پسرهمسایه‌شان میداد و

چقدر دخترک قربان صدقه‌اش میرفت!

کمی که باوالریاصحبت کردند دوباره

پیدایش شد!نگاهی به دخترک انداخت،

سرش را پایین انداخت و…

سورن- خوبی ساتیا

ساتیا- مرسی خوبی سورن

والریا- واییی چجوری میخندهههه اخییی

دخترک خود رادر آغوشِ صمیمی‌ترین دوستش،

کسی که حالا ازخواهرهم به اونزدیکتر

بودانداخت و باصدایی غمناک زمزمه کرد:

ساتیا- الاهی من بمیرم

ساتیار- سلاااااممممم سوریییی

پسرک بازباذوق جوابش راداد:

سورن- به‌به سلاااام اقا ساتیار خوبی؟

دستش راروی سرش کشید وباذوق سمت

خانه رفت…هوا که تاریک شد داخل رفتند

وفردایش بعدازامتحان دوباره بیرون رفت،

پیش والریا و مانیا  و ارلین!

والریا- میگم ستی این ماه تولدت بود دیگه

نه؟کِی بود گذشت؟

مانیا- نه هفته دیگه نیست مگه؟!

دخترک دردل ذوق کرد،انگار سورن هم

تاریخ تولدش را حفظ بود!

ساتیا- چرا۶روز دیگه‌ست،چطور؟

والریا- همینطوری

ارلین- منوحتماااا دعوت میکنیا یادت نره

کادوی خوبی واست میارم

ساتیا- کادونمیخوام خودت بیای کافیه

بعدازکمی صحبت مانیا یکدفعه‌ای برای

سوالی که ذهنش را مشغول کرده بود

مقدمه چینی کرد!

مانیا- میگم شما پیش دبستانی رفتین؟

ارلین- من آره

ساتیا- من اینجا نه خارج رفتم

وقت را مناسب دید تا سوالش رابپرسد پس:

مانیا- مالزی رفتی نه؟

دخترک باچشمان گشاد به مانیا زل زد،او

این راازکجا میدانست؟!

ساتیا- ا…اره

متوجه نگاهِ متعجبِ دخترک که شد بدون

اینکه به حرفش فکرکند لب زد:

مانیا- سورن بهم گفت!!!

چشم های دخترک ازاین گشادترنمیشد،

مگر سورن به این چیزها اهمیت میداد؟

خودمانیاهم فهمید سوتی داده خواست

جمعش کند اما بیشتر گند زد!

مانیا- همه‌چیو بهم گفته درباره‌ی تو کلاااا همههههه چی

بازباچشم های گردتر به او زل زد،دخترک

هُل شد و با اضطراب لب زد:

مانیا- همه‌چیه تورومیدونه،نمیدونم

اینارو ازکجا میدونست!

ساتیا- چجوری یادش مونده من پیش

دبستانیو اونجا بودم؟!!

مانیا- نمیدونم ازکجامیدونه همههههه‌چیو

درموردت میدونه!

یکهوباصدای جیغِ ارلین هردوازجا پریدند

وبه دخترک زل زدند که باذوقی مصنوعی لب زد:

ارلین- واییییی ستی خودشه؟

ساتیا- ها؟

چشمکی زد و اداما داد:

ارلین- همونی که فکرمیکنم،عاشقتههههه!

(ساتیا)

بااین حرف،مانیا پقی زد زیرخنده!انگار

واقعاحق باارلین بود!!!نزدیک به یک هفته

بعد،درحالی که به رادمان،رلم شک داشتم

فهمیدم بایکی دیگه‌ام رابطه داره!بهش گفتم

و دیدم آره!خیلی با بی منتی جوابمو داد

که آره دوسش دارم مشکل داری میتونی

جداشی…بهرحال خب ضربه دومم روهم

خوردم،درسته دوسش نداشتم وفقط واسه

سرگرمی باهاش رل زده بودم ولی یه

جورایی بهش اعتمادداشتم ومطمئن بودم

حداقل اون دوسم داره و به همین خاطر

رفتم پیشش وحتی اونوبغل کردم بااینکه

ترس ازلمس شدن داشتم!اماانگار اونم به

من هیچ حسی نداشت،مثل من که بهش

حسی نداشتم!اما بازم اعتمادداشتم بهش!

دقیقایه روزقبلِ تولدم بود…حالم اونقدری

بدبود که اون چندروز روفقط نشستم واز

ته قلبم گریه کردم و داد زدم!نه بخاطرِ

رادمان،بخاطر خودم که طوری شده بودم

که واسه سرگرمی باهرکس و ناکسی رل

میردم،بخاطرتوئه لعنتی که کاش داشتمت

و الان به این حال و روز نمیوفتادم…

هنوز دوست داشتم،هنوز آرزو میکردم

کاش مال من بودی،حتی وقتایی که با

رادمان بودم روفقط آرزومیکردم که کاش

توجای اون بودی…روز تولدم هم گذشت،

اونروز رو مشکی پوشیدم!فرداش بلاخره

قانع شدم که یه سربرم پیشِ رو*انپزشک

وچون مامانم پیشم بودنتونستم ازاتفاقایی

که افتاده براش بگم،ازبلاهایی که سرم

آوردی!چندباری هم پرسید که پارسال

تابستون چه اتفاقی افتاده که اینطور

شدی و من نتونستم بگم چی به سرم

آوردی،شاید گفتنش راحت باشه ولی

اون فرق داشت!میدونستم حسم

دوطرفه‌است اما…نمیدونم!عجیب بود،از

هرشکستِ عشقی بدتربود برام!همونطور

که انتظار داشتم تقریبا یه نایلون قرص

برام نوشت،گفت افسردگی گرفتی،

اعصابت مشکل داره،بیش فعالی تمرکز

داری،وسواس داری و هزارجور مشکلِ

دیگه و از پارسال دچارشون شدی…

خودمم که ازپارسال تپشِ قلب،تیروئید،

افت فشارِخون،زخم معده و خونریزی

معده رو داشتم!اتفاقا چندباری معدم

خونریزی کرده بود،تیروئیدم که همه

تعجب کردن که بااین سنِ کمم تیروئید

گرفتم!همه‌ی اینا به لطفِ تو بود!و الان در

آخر،همه‌ی چیزی که ازمن باقی مانده بود،هیچ بود!
“ما دوخطِ موازی بودیم که بهم رسیدنمان قانونِ جهان رابرهم میزد،رسیدنمان باشد برای دنیایی دیگر…”

خلاصه گذشت وسرانجام عشق پایانِ من نبود…
“توبرام مثل ماه بودی!همیشه میدیدمت ولی هیچوقت نتونستم لمست کنم اما پناهِ من،قول میدم همیشه آشناترین غریبه‌ات میمانم…”

الان کلی ردِ خود*زنی روی دستم داشتم،

حتی اسمت هنوزم روی دست وپام خودنمایی میکرد…

《یک ماه بعد》 (سوم شخش)

بیرون که رفت با دیدن والریا،مانیا و رها،

سمت‌خانه‌ی آنهاقدم برداشت وپیشِ مانیا

نشست،کم‌کم داشتند صمیمی‌تر میشدند!

ساتیا- سلام خوبین رها خانم

رها- چطوری ساتیاجون خوبی قربونت برم

نمیفهمید چرا جدیدا آنقدر بااو صمیمی

شده بود و آنقدر قربان صدقه‌اش میرفت!

رهااماکنارِدخترک نشست‌و روبه اوپرسید:

رها- فردا امتحان داری؟

ساتیا- امتحانِ چی؟

رها- مکا کنکور نداری؟

تادهان بازکرد وجواب دهد مانیاپیش قدم شد

مانیا- نه نه کلاس یازدهمه

ساتیا- بله کنکورم سالِ آینده‌است

رها- اها…موفق باشی عزیزم

بعدکه نزدیکش شد و کنارش نشست زل زد به دخترک!

رها- رفته بودی کنسرت؟

دردل ناسزایی به مانیا گفت،همه‌چیز را

انگار برایشان میگفت!

ساتیا- بله

رها- خوش گذشت؟

ساتیا- آره خیلی جاتون خالی

رها- شلوغ بود؟

ساتیا- نه زیاد

رها- باکی رفته بودی؟

ساتیا- با خالم

رها- سانس عصر یا شب؟

ساتیا- عصر

سری تکان داد و کنارِ دنیا،مادرِ مانیا

نشست،کنارِهم بودنداما چشم وگوششان

پیشِ دخترک!مدتی بود اورا زیرنظر داشتند!

مانیا که آنها را دید بالبخندروبه آنهاگفت:

مانیا- بریم اونطرف بشینیم؟!

والریا- وای آره گوششون پیش ماست بخدا

ساتیا- میگم مانیا،زن‌داییت چقدر خوشگله!

مانیا- کدوم زن داییم؟

ساتیا- رهاخانم

مانیا- امممم…خواهرش خیلی خوشگله!

ساتیا- خودشم خییییلی خوشگلههههه

کمی که گذشت،سورن برگشت،دخترک

خواست جوری به مانیا بفهماند که نسبت

به سورن حس هایی دارد پس:

════════════════
‌♡بـہ ‍ق‍‍ـل‍‍ـم‍ـ :آیـلے♡

(نظراتتون رو حتما بگین بهم🙂🌼)

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 0 / 5. شمارش آرا : 0

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نمایش بیشتر

𝑖𝑟𝑒𝑛𝑒 ‌

یآدَم‌نِمیکُنی‌.وُ.زِیآدَم‌نِمیرِوی،یآدَت‌بِخِیر‌یآرِفرآموُش‌کارِمِن...❤️‍🩹
اشتراک در
اطلاع از
guest
8 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
مائده بالانی
5 ماه قبل

خسته نباشی عزیزم

𝐸 𝒹𝒶
5 ماه قبل

مانیا چقد شبیع رفیق منه😂میاد ابرو رو درست کنه کل ترکیب صورتو میریزه بهم😂🤦🏻‍♀️
خسته نباشییی🥺❤خیلی گشنگ بود تنکس

𝐸 𝒹𝒶
پاسخ به  𝑖𝑟𝑒𝑛𝑒 ‌
5 ماه قبل

😂😂😂
خاهش گلی❤

Narges Banoo
5 ماه قبل

سلام آیلی جان چطوری ؟ خوبی؟😍
خداقوت 🙂
ببین قلمت خوبه ها فقط یه مشکلی داره که حلش کنی عالی میشه👌🏻
اینکه یه چند تا پارت و تو یه پارت نکنی چون اگه بخوای مثلا سه تا پارتو بنویسی تو یه پارت خیلیی طولانی میشه و اذیت میشی پارت به پارت اگه بفرستی هم راحت تری هم اینکه خواننده لازم نیس چهارتا پارتو یهو بخونه😁🌻

دکمه بازگشت به بالا
8
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x