رمان شاه دل

رمان شاه دل پارت 12

4.6
(230)

نور خورشید با بی‌رحمی مغزش را منفجر میکرد..در آن گرمای شدید آنجا نشستن کاری را درست نمی‌کرد..
در یک لحظه نفرت از حاجی سراسر وجودش را گرفت..کیفش را از کنار پایش برداشت و کنار خیابان برای اولین تاکسی دست تکان داد و خودش را به خانه آنها رساند.. آناهیتا برایش در را باز کرد..
از اخم های روی چهره اش مشخص بود خبری است برای همین کنار رفت و چیزی نگفت..
پایش را که به خانه گذاشت حاجی و لاله بودند که با تعجب از جایشان بلند شدند.‌.آرام سلام کرد و در همین حین حاج خانم از آشپزخانه‌ خارج شد..
خانه را سکوت بدی فرا گرفته بود..
آخر آن دختر بدون شوهرش آن وقت از روز چه میخواست آنجا؟
لاله خم میشود و فرزندش را در آغوش می‌گیرد و به طرف اتاق میرود..
بهتر..! حالا که اعصابش سرجایش نبود ممکن بود به خاطر رفتار هایش یک چیزی هم به او بگوید..
رویش را به طرف حاجی برمیگرداند:
_یکم باهاتون حرف دارم
و این یعنی دلش میخواهد تنها باشند..
آناهیتا و مادرش خودشان به آشپزخانه برمی‌گردند..
و حالا فقط آنها مانده اند..
_چی شده دخترم؟
از آن دخترم گفتن هایش متنفر بود
_امروز پیش دکتر کیوان بودم
خیلی سری و بی هیچ مقدمه ای حرفش را زد..برای یک لحظه رنگ حاجی پرید و با لکنت گفت:
_برای چی؟
چرا سعی داشت خودش را به کوچه علی چپ بزند..!؟
به سختی جلوی خودش را گرفت که پوزخند نزند:
_دکتر همه چیز رو بهم گفته
حاجی که حرفی برای گفتن ندارد برای لحظه ای سکوت میکند و بعد با آن چهره‌ ی یخ و لحن سردش می‌گوید:
_خب بهتر که فهمیدی
انتظار این حرف را نداشت اخمی می‌کند
_شما چیزی به من نگفتین همون اول
اگرچه با خبر هم میشد فرق چندانی به حالش نمی‌کرد
_میدونی که فعلا هر کاری بخوای بکنی هم نمیتونی بکنی عروس..!
جمله اش مانند خنجری زهر آلود به قلبش فرو رفت..
و این یعنی در آن نبرد تنهای تنها بود..
حرف های حاجی حالش را از قبل هم بدتر کرد..
بی هیچ حرفی از جایش بلند میشود و بعد از خدافظی آرامی میخواهد خارج شود که حاجی می‌گوید:
_یکی از بچه های مغازه دم در تا خونه میبرتت!
حرفی نزد و بیرون رفت..
چه فکری با خودش کرده..لابد میخواست به سرش نزده باشد که به جای خانه خودش پیش پدر و مادرش برگردد.‌..
هه…میخواست او را کنترل کند..!
فعلا که همچین قصدی نداشت سوار آن ماشین جلوی در شد و تا خانه فکرش مشغول بود..
جلوی ساختمان که نگه داشت پیاده شده و سرش را خم کرد:
_ممنون آقا
گفت و وارد ساختمان شد..همین که در واحد را باز کرد کیوان را دید که پرده رو میکشد و به طرفش برمیگردد..
با چشم های به خون نشسته خیره اش میشود..
با ترس در را می‌بندد..
استرس اجازه ی هیچ حرفی را نمی‌دهد..
با خودش فکر میکرد که نکند متوجه شده که بدون اجازه به آن اتاق رفته..
ولی جمله ی کیوان تمام افکارش را خط خطی می‌کند..
_تو پیش این یارو چیکار میکردی؟
طول میکشد تا با یاد بیاورد که کیوان آن مرد را می‌شناسد..
ولی هیچ جوابی ندارد بدهد..
چه می‌گفت..چه دلیلی داشت که به خانه ی پدر او رفته باشد
_چه غلطی داشتی میکردی بیرون خانم؟
همان طور خیره نگاهش میکرد
تهمت میزد به همان راحتی..؟
“توهم” کلمه ی دکتر برای بار هزارم در سرش اکو می‌شود
با صدای بلند جنون وار می‌خندد:
_دختر حاجی چه غلطا که نمیکنه
کلمه به کلمه ی حرف هایش مانند سوهان مغزش را خراش می‌دهد و در نهایت کم میاورد..
_خفه شو کیوان
صدایش به قدری بلند بود که کیوان برای لحظه ای سکوت میکند..
و همان طور خیره اش میماند
از این کیوان جدید به شدت نفرت دارد!
بی توجه به او راهش را می‌گیرد که به اتاق برود که در یک لحظه موهایش توسط کیوان کشیده می‌شود
صدای “آخ”گفتنش در خانه می‌پیچد
خنده های هیستریک بار کیوان نشان از خبرهای خوبی نمیدهد..
کنترل آن رفتارهای جنون آمیزش کار هرکسی نبود..

(تمام تلاشم رو میکنم پارتگذاری منظم باشه..شما هم پس لطفا نظراتتون رو کامنت کنید 🙏)

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.6 / 5. شمارش آرا : 230

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نمایش بیشتر

saeid ..

نویسنده رمان های بامداد عاشقی،شاه دل و آیدا
اشتراک در
اطلاع از
guest
25 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
sety ღ
7 ماه قبل

یااادم بووود😎😎😎🤣🤣🤣

Ghazale hamdi
7 ماه قبل

باز داره از کیوان بدم میاد😞🤕
اما دلم هم براش می‌سوزه😢
افرا هم خیلی گناه داره🥺
از بابای کیوان هم بدم میاد خیلی بیشعوره😠
عالی بودددددددد🤍🥰

𝒮𝒾𝒮𝒾 ‌
7 ماه قبل

کیوان گناه داره

Newshaaa ♡
7 ماه قبل

ای بابا این کیوان رو تیمارستانی بیمارستانی باغ وحشی جایی بفرستیم اینجوری نمیشه😑🤦🏻‍♀️

نسرین احمدی
نسرین احمدی
7 ماه قبل

واقعاً حاجی فکر نمی کنه (خودش دختر داره )که چوب خدا صدا نداره…. این دیگه چه اخلاقی وای که اگه افرا بتونه ی جوری طلب پدرش رو با حاجی صاف کنه تا بتونه حمایت خونواده اش رو داشته باشه چقدر خوب میشد خسته نباشی 🌹🌹👌👌👌👌

𝒵ℴℎ𝒶 🥹🤍
7 ماه قبل

ستی جون تایید کن!😂

لیلا ✍️
7 ماه قبل

آخ هردوشون بیگناهن ولی رفتار خانواده کیوان اصلا درست نبود به جای اینکه کمکش کنند بی‌تفاوت عمل کردن و این واقعا جای تامله

رمانت خیلی هیجان.انگیز و قشنگه نمره بیست مال تو😉👌🏻

Fateme
Fateme
7 ماه قبل

بیشتر از افرا دلم به کیوان میسوزه
و از حاجی متنفر شدممم

Fateme
Fateme
7 ماه قبل

خیلی قشنگ بود خسته نباشی♥️

sety ღ
7 ماه قبل

واااایییی سعید الااان خوندم رمانتو
چقدر رومخههههه این حاجی کثافتهههههه
ایشالا زیر گل برهههه مرتیکههههههه
دلم ولی برای کیوان میسوزه بیچاره دست خودش نیست،ک🥺🥺🥺🥺

sety ღ
پاسخ به  saeid ..
7 ماه قبل

بوس بهت سعید ژووونم❤️

HSe
HSe
7 ماه قبل

کیوان بد وارد شدد…. دوباره میخوام بزنمش ولی نههه …. نمیخوام بزنمش
نمیدونم 🥲
از یه طرف میگم گناه داره … از یه طرف بلاهایی که سر افرا میاره رو نمیتونم تحمل کنم
خسته نباشی جونمم عالی بود 😍💜

HSe
HSe
پاسخ به  saeid ..
7 ماه قبل

باشههه ، راست میگی ولی خب بازم افرا گناه داره 🥲

دکمه بازگشت به بالا
25
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x