رمان امیدی برای زندگی

امیدی برای زندگی پارت چهلم

4.7
(16)

خسته بعد از کلی چرخ زدن به خانه رسید و در را باز کرد.
بعد از اینکه سهیل او را رسانده بود به اریشگاه رفت و بعد از آن نیز پیاده در خیابان ها راه رفته بود.
دلش می‌خواست ویولون بزند ولی حوصله اش را نداشت.
مانتو و لباس هایش را با یک تاپ گل‌بهی به همراه شلوار تنگ سفیدی عوض کرد و موهای کوتاه شده اش را باز  گذاشت و فقط تلی به اندازه‌ی اینکه در دست و پایش نباشند زد و خودش را به حالت دمر روی تخت انداخت.
موهایش را مصری کوتاه کرده بود.
_آخيش….الهی قربونت برم تخت قشنگم….دیشب تا صبح نبودی ببینی که روی یه مبل خوابیدم!
کمر و گردن برام نموند!
سرش را روی بالشت گذاشت و گوشی اش را برداشت تا به ماهرو زنگ بزند و بگوید که خانه است.
_الو سلام عشقم
_سلام خوبی ماهی؟
_آره عزیزم….من رسیدم خونه تو هم با ترانه بیا
تأکید میکنم فقط ترانه ها!
_باشه تو نگران نباش شوهر مادرمون…..
با کلمه ی مادر عصبی شد و داد کشید:
_ماهرو!
_چی….چیشده؟ چرا داد میزنی؟
_تو حق نداری بهش بگی مادر!…..چند بار بهت گفتم دلم نمیخواد این کلمه رو از زبونت بشنوم!
اصلا ترانه لیاقت داره که تو مادر صداش میکنی؟
اگه داره باشه تو صداش کن و بگو مادرم! نه مادرمون!
ماهرو بهت زده جوابش را داد:
_باشه….باشه ماهرخ غلط کردم دیگه نمیگم….تو آروم باش
بعدم من چیزی نگفتم که فقط گفتم….
میان حرفش پرید:
_بگو شوهر ترانه!
_باشه آبجی اصلا خودم اسنپ میگیرم میام هوم؟
_نخیر!
با همون ترانه میای
حالام خدافظ!
بلافاصله بعد از حرفش تلفن را قطع کرد.
خوشش نمی آمد که ماهرو ترانه را مادر صدا کند…..روی این کلمه حساس بود و هیچ وقت دلش نمی‌خواست ترانه با نام مادر خطاب شود.
حتی اگر هم میمرد حاضر نبود او را مادر صدا کند!
عصبی غر زد:
_بعد از اون هومن نچسب ماهرو گند میزنه به حالمون اَه!
چرخید و به پهلو خوابید
_کاش هیچ وقت بچه‌ی ترانه نبودم!
تلخ زمزمه کرد:
_خدایا چرا اینقدر منو بدبخت آفریدی؟…..چرا من باید حسرت اینکه به یه نفر بگم مامان به دلم بمونه؟
چرا آخه ها؟ چرا؟
عادت به گریه نداشت ولی قطره اشک سمجی روی گونه اش سر خورد و چشم بست‌.
دلش گرفته بود!
چقدر با سهیل در این مسئله تفاهم داشتند، سهیل نیز کسی را نداشت که موقع سختی مادر صدایش کند.
کسی را نداشت موقع به خاک سیاه نشستن زندگی اش او را بغل کند و آغوش گرمش نصیبش شود!

با نوازش سرش پلک هایش را باز کرد و با دیدن او از جا پرید و روی تخت نیم خیز شد
_سهیل؟
لبخندی به رویش زد.
_هوم
بهت زده زمزمه کرد:
_خوبی؟چیزیت نیست؟
بلند شد و روی تخت نشست……موهای روی صورت خواهرش را کنار زد و مرتب کرد.
_اره خوبم
بلافاصله بعد از حرفش دستش را روی پیشانی او گذاشت.
_دیگه تب نداری!
لبخند روی آب هایش پخش شد.
دستش را دور گردن او انداخت و بغلش کرد…..سرش را روی شانه اش گذاشت و با نفس عمیقی که کشید عطر تنش را به ریه هایش فرستاد.
بغض کرد….دلیلش را نمی‌دانست فقط بغض کرد.
_چیکار کردی که اینطوری شدی داداش؟
چرا به خودت فشار میاری ها؟
چرا استراحت نمیکنی؟مثلا تیر خودی
دست دور کمر خواهرش حلقه کرد و محکم او را به خودش فشرد.
_حالا که چیزی نشده، خوبم
_یعنی چی چیزی نیست؟
حتما باید یه چیزیت میشد که باور کنی حالت خوب نیست؟
بغضش شکست و به هق هق افتاد.
_سهیل دیوونه بازی در نیار، مراقب خودت باش
من از اینکه نباشی میترسم….از اینکه یا بلایی سرت بیاد میترسم
اگه اینکه دیگه نتونم ببینمت وحشت دارم!
میفهمی؟
او را از خودش جدا کرد و دست روی گونه هایش گذاشت.
لبخند زد.
_گریه نکن سارا
نترس من چیزیم نمیشه، میدونی من بدتر از اینا رو تجربه کردم پس اگه قرار بود اتفاقی بی افته همون موقع می افتاد!
_داداش؟
_جانم؟
خودش را در بغل او جا داد و زمزمه کرد:
_خودت میدونی خیلی دوست دارم پس بهم قول بده حواست به خودت هست باشه؟
_نه!
قلبش لرزید و دستش را روی سینه برهنه او مشت کرد.
_سهیل……
_هیس!
سارا هیچی نگو! تو میدونی که چیزی معلوم نیست پس من نمیتونم بهت قول بدم
از او فاصله گرفت و به چهره ی برادرش نگاه کرد.
_نمیشه….تو باید قول بدی!
جدی نگاهش کرد و سارا غمگین شد.
_چرا؟
_تو که باید دلیلشو بهتر از هرکس دیگه ای بدونی!
نفسش را به بیرون فوت کرد و سر تکان داد….در این مورد سهیل را درک می‌کرد.
به موهایش خیره شد و خواست شیطنت کند!
لبخندی زد و با دستش موهای اورا بیشتر بهم ریخت.
سهیل مچ دستش را گرفت و لب زد:
_چیکار میکنی….نکن
_خوشم میاد…..جذاب تر میشی داداش جونم
_میخوام جذاب نشم
خندید.
_نمیشه
چه بخوای چه نخوای جذابی
خیره در چشم های سیاهش لب زد:
_ولی سهیل؟!
_هوم؟
باز خودش را در بغلش انداخت.
_هیچ وقت تنهام نزار!
سهیل “باشه”ای گفت و سارا گونه اش را بوسید.
_افرین
نگاهش را به سرم تموم شده ی او دوخت و لب زد:
_سهیل سرمت تموم شده
_میدونم….کندمش
_اها
یکدفعه در باز شد و سر هر دوی آنها به سمت در چرخید.
شاهرخ بود که میان قاب در ایستاده بود.
سهیل چشم بست و سارا عقب رفت.
_بیدار شدی؟ خیلی نگرانمون کردی پسر
پوزخند زد.
_نگران؟!
پشت بند حرفش خندید و چشم باز کرد.
_جالبه واقعا! مگه نه سارا؟
خواهرش سر پایین انداخت و با انگشتان دستش بازی کرد.
_نه…..جالب نیست!
سهیل شوکه نگاهش کرد…..فکر نمی‌کرد مخالفت کند.
_چی؟
_گفتم جالب نیست…..چون هممون نگران شدیم چیزیت شده باشه
شاهرخ به سارا اشاره کرد که بیرون برود و او به حرفش گوش کرد…..پشت سرش که در را بست شاهرخ قدمی جلو رفت.
_حالت خوبه؟
_عالیم میبینی که
_متلک ننداز
ابرو درهم کشید.
_متلک نیست واقعیته! دروغ میگم به سارا
با تو که رو در وایسی ندارم ولی غرور چرا….غرور دارم!
کلافه پوفی کشید….سهیل تک خنده ای کرد.
_چیه خستت کردم؟
_نه پسر…..میخوام باهات صحبت کنم
سری تکان داد.
_اوکی گوش می‌کنم
سعی کرد آرام باشد…..از عصبانیت چند ساعت پیشش خبری نبود ولی بازم……
_تو دختر تابشو توی رستوران گذاشتی ولش کردی رفتی؟
_آره ولی ولش نکردم…..داخل رستوران بودیم کار فوری پیش اومد رفتم
عصبی خندید.
_چرت و پرت نگو! کار فوری دیگه چیه؟ تو دختره رو داخل رستوران ولش کردی و رفتی!
عصبی لب زد:
_گفتم ولش نکردم!
_پس چیکارش کردی نکنه بعد از این کار به حساب فوری رسوندیش خونه ها؟
سهیل صدایش را بالا برد:
_من چطوری میتونستم وقتی داخل اتاق عمل زیر دست دکتر بودم بیام برسونمش خونه؟!
ببخشید که اون یاسر بی همه چیز اومده بود عمارت حواسم نبود اول اونو برسونم یا باهاش با ملایمت رفتار کنم!
چی میگی واسه خودت؟ نکنه واقعا انتظار داشتی با اون وضعیت اول نگران دختر تابش باشم؟!
شاهرخ به وضوح جا خورد.
_چیشد؟لال شدی آقای صدر؟
نمیدونستی دقیقا همون روزی که با دختر تابش قرار بازدید کارخونه داشتم یاسر اومده بود عمارت؟!…..
همه‌ی حرف هایش را یکدفعه زده بود و نفس کم آورد.
_شرمنده ببخشید، یاسر هماهنگ نکرده بود کی بیاد عمارت وقت منم خالی باشه
_خب زودتر میگفتی!
ابرو درهم کشید.
_اجازه دادی؟ یا فقط یه طرفه به قاضی رفتی؟
شاهرخ چشم بست و در دل به خود ناسزا گفت…..ولی همین عصبانیت و ندانستن سبب خیر ‌شده بود و باعث شده بود سریع تر از حال سهیل با خبر شود!
_خجالت نکش اگه چیز دیگه ای هم توی دلت مونده بیا بارم کن!
از روی تخت بلند شد ولی وقتی سر پا ایستاد احساس ضعف و سر گیجه بهش دست داد!
بلافاصله دستش را روی سرش گذاشت که شاهرخ نگران به سمتش رفت.
_خوبی؟ چیشد؟
گیج به او نگاه کرد و دست اورا که روی بازو اش بود پس زد.
_نیاز به دلسوزی کسی ندارم!
این را گفت و از کنارش گذشت…..دلش نمی‌خواست یک لحظه هم او را ببیند یا به حرف هایش گوش دهد….شاهرخ فقط مایه عذابش بود!
از عمارت بیرون زد و صدای خنده ای توجه اش را جلب کرد….آن صدا برای جواد بود.
_اخ بابا دیدی؟ دیدی چوب خدا صدا نداره؟
روز اول که اومد منو کتک زد حالا ببین چطوری حالش بده که دکتر آوردن بالا سرش؟
_هیس جواد!
این چه حرفیه که میزنی؟
خودت راه افتادی دنبال ناموس مردم…..سهیل خان خوب کتک زد،حقت بود پسره‌ی چشم سفید!
_خوب حالا پدر من، کتک زدنم یه حدی داره نه اینکه من نمی‌تونستم تا دوروز تکون بخورم
پدرش سکوت کرد و حرفی نزد اما او ادامه داد:
_به نظرم که حق اون مرد بود،خب آخه من یه غلطی کردم به اون چه ربطی داشت؟
غلام خواست دهان برای حرفی باز کند اما…..اما دیدن سهیل که درست پشت سر جواد قرار داشت لالش کرد!
_ربطشو بهت میخوای نشون بدم؟
نفسش بند رفت…..سهیل سرش را پایین آورد و نفس هایش درست به گردن پسرک می‌خورد.
_آره میخوای؟
میخوای با کلت بزنمت ببینم تو هم می‌افتی روی تخت و حالت بد میشه یا نه؟
غلام با لکنت لب زد:
_س….سلام….سهیل خان….شم…شما کی…..
کمر صاف کرد و دستش را به نشانه‌ی سوکت بالا برد.
_هیس….هیس آقا غلام
من اونقدر آدم پستی هستم که چشم روی این همه سالی که اینجا کار کردی ببندم و بندازمتون بیرون
ولی اینکارو نمیکنم میدونی چرا؟
به نشانه ی نه سرش را تکان داد…..سهیل هم لبخندی بر لب نشاند و دستش را روی شانه‌ی جواد گذاشت.
لرز تنش را به خوبی حس میکرد!
_به خاطر اینکه پسرت داره سرگرمم میکنه!
جواد حتی بر نمی‌گشت که اورا نگاه کند…..میترسید که با او چشم در چشم شود.
_که چوب خدا صدا نداره آره؟
یکدفعه جواد را به سمت خود برگرداند و لب زد:
_حیف که الان حوصله ندارم به خدمتت برسم ولی….
انگشت اشاره اش را به نشانه‌ی تهدید بالا برد و ادامه داد:
_ولی فقط یک بار دیگه ببینم داری بل بل زبونی میکنی علاوه بر اینکه از اینجا میندازمتون بیرون یه کاری میکنم که پدرت هیچ وقت نتونه سرشو جلوی کس و ناکس بگیره بالا!
بی ابروتون که میکنم هیچ…..جد و ابادتو به خاک سیاه میشونم!
چشمان جواد از ترس دو دو میزد وهرکاری می‌کرد که به او نگاه نکند!
_حله؟
سری تکان داد و سهیل خوبه ای گفت.
از پله ها پاین آمد و نفسش را بیرون فوت کرد، به باغ عمارت آمده بود تا حالش بهتر شود ولی حرف های جواد بیشتر بهمش ریخت.
به فواره‌ی بزرگ وسط عمارت که آب از آن جاری بود خیره شد…..در دل گفت کاش زندگی خودش هم هرچه سریع تر مانند این آب می‌گذشت!
خسته بود…..از این زندگی تکراری اش خسته بود!
_چیشده تو فکری؟!
سکوت کرد و حرفی نزد.
_سهیل؟
با دهان بسته هومی گفت.
_حالت خوبه؟ بهتری؟ کوروش…..
میان حرفش پرید‌:
_آره نیاز نیست نگران باشی خوبم…..حوصله نداشتم مثل تو و یاسر دوروز داخل بیمارستان باشم الان دارم نتیجشو میبینم
کاوه دست هایش را بالا برد.
_اوکی….اروم باش بابا،چیز خاصی نگفتم که
جلو تر که رفت سهیل به سمتش چرخید
_کاوه؟
_بله؟
دستی به موهایش کشید و لب زد:
_با سارا ازدواج میکنی و خوشبختش میکنی!
فقط وای به حالت اگه بفهمم….بدونم و ببینم سارا رو ناراحت کردی یا یه کاری که باعث آزارش بشه باهاش کردی اون موقعست که سر از تنت جدا میکنم، با‌‌شه؟
شوکه سهیل را نگاه کرد.
_چی؟
در بهت حرف های او باقی مانده بود…..یکدفعه چشد که سهیل این حرف هارا به زبان آورد؟
بالاخره لب با کرد:
_جدی میگی سهیل؟ واقعا اجازه….اجازه میدی که با سارا ازدواج کنم؟
_من با تو شوخی دارم؟
لب هایش کش آمدند.
_نه
برق خوشحالی در نگاهش دیده می‌شد.
_واقعا ممنونم بخدا پشیمونت نمیکنم!
مطمئن باش خوشبختش میکنم
سهیل سری تکان داد.
_چاره ای غیر از اینم نداری!
خندید.
_باشه سهیل….من غلط کنم کاری که باعث آزار سارا میشه رو بکنم
_خوبه
فقط ببین زور عقد و عروسی رو خودم میگم، فعلا زمانش نیست
بهتره مثل همون یک سال صبر کنی!
راستی به شاهرخ بگو یه نفرو بفرسته اتاق منو درست کنن
_خیله خب هرچی تو بگی!
بابت اتاقتم خیالت راحت از قبل انجام شده
پوزخند زد.
_یه کار مفیدتون تو این سالها فقط همین بود!
این را گفت و از کنارش گذشت.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.7 / 5. شمارش آرا : 16

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نمایش بیشتر
اشتراک در
اطلاع از
guest
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
دکمه بازگشت به بالا
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x