رمان بی‌نهایت

رمان بی نهایت پارت ۳

4.4
(8)

_ ترلان من من معذرت می خوام
_ نه اشکالی نداره ، اهم من میرم
چشمام هنوزم بعد از رفتنش برق میزد این دختر عجیب با اون زیبایی افسانه ایش من و درگیر کرده بود.
به پشت برگشتم روی کاناپه نشستم و جام شراب توی دستام چرخوندم خیلی خوب می شد اگر این دختر رو اوکی می کردم با خودم دلم عجیب لمس کردنش و میخواست با صدای بلند ارتان نگاهم از مایع سرخ رنگ جام شراب گرفته و به اون داده شد.
ــ بچه ها کیک و اوردن
جام روی عسلی کنارم گذاشتم به سمت سمیرا که روبه روی یک کیک بزرگ ایستاده بود رفتم، بچه ها هم صدا باهم بلند به انگلیسی تولدت مبارک رو می خوندن.
با قرار گرفتن اسمان کنارم دستم و انداختم دور گردنش و سرم بردم زیر گوشش.
ـــ اون دختره که باهام بود و میشناسی؟!
ـــ اره یکی از دوستای جون جونی سمیراست!
لبخند حریصم کنج لبم نشست و با چشمام اطراف سمیرا رو چک کردم که شاید ببینمش ولی نبود
_ آسمان ترلان و میبینی؟
_ جانم نه نیست اون نمیتونه تو این لحظه پیش رفیقش نباشه یعنی اتفاقی افتاده؟
_ نمیدونم
همین طور که چشمای نگرونم پی تیله های آبی می گشت دستم از دور گردن اسمان باز کردم به سمت سمیرا رفتم.
_ سمیرااا از ترلان خبری داری؟
_ نه چیزی شدهه! اخرین بار پیش تو دیدمش
_ پیش من بود ساعتش و نگاه کرد بلند شد …اما چیزی خاصی نگفت، از اون قضیه حداقل ۴۰ دقیقس داره میگذرهه!
_ وایسا آیکان یه لحظه
***
بعد اینکه حرفای آیکان شنیدم ب این فکر نکردم ک ممکنه ترلان رفته باشه چون اگه اعضای بدنش و قط میکردن ب این زودیا نمیرفت خونه
حتما اتفاقی افتاده مطمعنم!
دوویدم ب سمت بیرون، آیکان و تبسم دنبالم بودن سه نفری ترلان و صدا میکردیم.
من سمت باغ رفتم آیکان و تبسم رفتن پارکینگ
هیچکس تو باغ نبود ناامید و با استرس بیشتری از باغ اومدم بیرون ک آیکان و تبسم و دیدم بدو بدو رفتم پیششون
_ سمیرا من و آیکان رفتیم پارکینگ ماشین ترلان بود ولی خودش پیداش نیست
_ وای خدا!منم باغ و نگاه کردم هیچکس اونجا نیست یعنی چه اتفاقیی افتاده.
رفتیم داخل
اهنگ و قطع کردم و بیشتر از حد توانم داد میزدم:
ترلان 40 دقیقس ک پیداش نیست کسی اونو دیده؟
یکی از خدمتکارا گفت:
_ سمیراا خانوم رفیقتون ساعت ۱۱:۰۰ قرار بود بیاد پایین پیش ما ک کادو و کیکتون و بیاره بالا ولی نیومد زمان زیادی گذشت ک ما منتظرشون بودیم مجبور شدیم خودمون بیاریمش بالا
همونجا نشستم اشکم اومد بیرون میدونم یه چیزیش شده
در همون هین بود که صدای ادرین از دور میومد که
میگفت:
بچهااا ترلان اینجاستت
بدو بدو سمت صدای ادرین میرفتیم ترلان توی سرویس بهداشتی گیر کرده بود

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.4 / 5. شمارش آرا : 8

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نمایش بیشتر

بورا ‌

فخر میفروشه اونی که شعور باهاش کلی فاصله داره .
اشتراک در
اطلاع از
guest
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
دکمه بازگشت به بالا
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x