رمان قلب بنفش

رمان قلب بنفش پارت چهل

4.4
(534)

رمان قلب بنفش💜✨
#پارت_چهل
《راوی》
جلوی آینه رفت…
به چشمان گود رفته و صورت رنگ پریده اش نگاه کرد…
جوری حال اش بد بود که انگار امروز روز مرگ اش است؛البته که بود!روزی که عشق اش را با دستان خودش چال میکرد،قطعا روز مرگ اش بود…
امشب،قبل از اینکه مدارک را بردارد و برای همیشه گور اش را گم کند،برای آخرین بار در آغوش اش به خواب می‌رفت…
برای آخرین بار عطر تن اش را با تمام وجود نفس می‌کشید…
برای بار آخر عشق اش را اعتراف می‌کرد.‌‌‌‌..
به زمین و زمان چنگ زدند و مقاومت کردند؛اما نشد!
گفتند می‌روند و همه چیز را می‌گویند اما امیدشان با این تهدید آخر ناامید شد…
مگر راهی مانده بود؟!جان خودشان دیگر هیچ،اما صمدی با کسی شوخی داشت؟!فکر اینکه بلایی سر آرتا و آراز بیاید،دیوانه شان کرد.‌‌‌‌..
نمی‌توانستند برای نجات‌ خودشان،آنها و عشق به آنها را فدا کنند…
دست های لرزان اش را سمت لوازم آرایشی اش برد و کمی به صورت اش رنگ و رو بخشید…
آرتا نباید او را اینطور میدید.‌..
بغض اش را قورت داد و به سمت خانه اش راه افتاد…
آسانسور در طبقه ایستاد…
جلو رفت…
کلید را از کیف اش درآورد…
آخرین باری که به اینجا آمده بود آرتا این را بهش داده بود،آن موقع گفته بود لازم می‌شود…
خبر نداشت که برای چه کاری لازم میشود‌‌‌‌‌…
ذهن اش را خاموش کرد…
احتمالا این ساعت خانه نبود…
داخل شد و وسط پذیرایی ایستاد؛سیگار های شکسته ی روی میز توجه اش را جلب کرد…
“_اه آرتا!حال ام بد شد خاموش اش کن اون رو.
_از کی تاحالا تو سیگار کشیدن من هم فضولی میکنی کوچولو؟!
_دیوونه اصلا من به جهنم!خودت داغون میشی؛جون تیدا خاموش اش کن.”
سر اش گیج رفت دیدگان اش تار شد…
اشک هایش راه خودشان را پیدا کردند؛تن اش لرزید و گریه اش اوج گرفت…
چطور می‌توانست از او و خاطرات اش بگذرد و برود؟!چیزی از او باقی می‌ماند؟!
اشک هایش را پاک کرد و سمت اتاق اش راه افتاد…
مانتو را از تن اش در آورد و گوشه ای گذاشت…
آرام بخشی در دهان اش گذاشت و با آب قورت اش داد…
می‌دانست که گاوصندوق در اتاق است…
زمانی که آرتا از کمد اش برایش لباس در آورد،آن را دیده بود…
میخواست نگاهی بیندازد و مطمئن شود هنوز همان جاست…
فقط همین امشب را وقت داشتند؛این آخرین فرصت برای نجات‌ دادن آرتا و آراز بود…
لباس های داخل کمد را کنار زد و چشم اش به گاوصندوق افتاد…
یعنی رمز اش چه بود؟!
تصمیم گرفت امتحانی کند…
چند تا عددی که به ذهن اش میرسید و حدس میزد رمز،چیزی از بین آنها باشد را امتحان کرد اما همه شان اشتباه از آب در آمدند…
کلافه در کمد را بست و کنار کشید…
وقت تنگ بود!باید زود می‌فهمید…
جان آرتا چیزی نبود که حاضر باشد سر اش با کسی قمار کند…
از پله ها پایین آمد و روی مبل نشست…
لب اش را با استرس گار می‌گرفت…
کمی بعد صدای قدم هایش را شنید…
بلند شد و خودش را جمع و جور کرد…
سمت در رفت…
انگار سنگ بزرگی در گلویش گیر کرده بود و خفه اش میکرد؛بغض سنگین اش را با هزار زور قورت داد…
در باز شد و قامت آرتا نمایان…
_تیدا؟تو…..تو کی اومدی؟!
دل اش میخواست سفت در آغوش اش بکشد و انقدر گریه کند که همین آخرین نفس هایش هم به پایان برساند…
با صدای لرزان اش لب زد
_یهو خواستم ببینمت…ببخشید اگه بد موقع…….
حرف اش قطع شد
_چرت و پرت نگو اصلا خوب شد اومدی!
لبخند کجی که دل تیدا را همیشه آب میکرد زد…
آخ که قلب اش می ایستاد با دیدن این حالت اش…
سرش را پایین انداخت که حال اش بیشتر از این خراب نشود…
_دل ات برام تنگ شده بود؟!
چه میخواست بشنود امشب؟!آره!آره دل اش تنگ شده بود،از همین الان که در چشمان ات زل زده بود دل تنگ ات بود…
از همین الان داشت برای لحظه های نبودن ات در دل اش،شیون میزد…
سری تکان داد…
آرتا خودش را روی مبل انداخت…
ساعت اطراف دوازده بود؛حسابی خسته بود،اما خواب به چشم اش حرام شده بود…
_کوچولو!بریم بالا…
آب دهان اش را قورت داد…
برعکس همیشه خودش از جایش پا شد و سمت پله ها رفت…
با هم بالا رفتند…
به محض وارد شدنشان داخل اتاق،لب هایش اسیر لب های آرتا شد.‌‌..
قلب اش داشت سینه اش را پاره میکرد و بیرون میزد…
چطور دیگر او را نبوسد؟!چطور زنده بماند بدون او…
با همان چشمان بسته اشک ریخت و دست اش را محکم تر دور گردن اش حلقه کرد تا از او جدا نشود…
هر دویشان به نفس نفس افتادند که از هم جدا شدند…
همانطور که در فاصله یک میلی متری اش قرار داشت با لحنی آمیخته با خنده نجوا کرد
_چی شده فرفری؟!هوممم؟؟یه جوری شدی امروز…
فرفری…می‌توانست برای این لحن و صدایش نمیرد؟!

“_فرفری!کجا رفتی؟؟
_دیگه به من نگو فرفری فهمیدییی؟
_دوست دارم بگم فهمیدیی؟هزار بار دیگه هم میگم؛فرفری،فرفری،فرفری،فرفری…”
از همین حالا صدایش در ذهن اش اکو می شد و نمی‌توانست ساکت اش کند…
با پرت شدن اش روی تخت به خودش آمد و دید که کنار آرتا افتاده است…
دست اش لای موهایش چرخید…
این روزها،این کار عادت اش شده بود…
بازی کردن با موهایش…
یاد آن شب افتاد؛همان شبی که آن خواب عجیب و غریب را دید…
همان شبی که برای اولین بار قلب اش را لا به لای این موهای پر پیچ و خم جا گذاشته بود…
تک به تک لحظات آن خواب را کاملا به یاد داشت…
ناخواسته لب از سخن باز کرد…
_بیست و یکم فروردین ماه بود…
تیدا سوالی نگاه اش کرد…
از چه حرف میزد؟!بیست و یکم فروردین…چه تاریخی بود؟!
لبخند کمرنگی زد و ادامه داد
_لب دریا بودم و نگاهم به موج ها بود…سکوت عجیبی برقرار بود و آسمون هم ابری…
صدای پا از پشت سرم شنیدم که برگشتم…
تیدا با چشم هایی تنگ شده نگاه اش میکرد و حرف اش را گوش میداد…
نمی‌دانست که چه می‌گوید و هرچقدر فکر می‌کرد نمیفهمید…
_برگشتم و یه دختر کوچولو با موهای خرمایی فرفری دیدم…نمی‌شناختم اش،اما انگار که اون موقع تنها هدفم دیدن صورت اش بود…خیلی دلم میخواست ببینم کیه…اما پشت اش به من بود و تا بهش نزدیک شدم شروع به فرار کردن کرد…
همزمان با دویدن اش داد و برق زد و بارون با شدت شروع به باریدن کرد…
دنبال اش میدویدم…انگار یه نیرویی مثل جاذبه،خیلی عمیق من رو به طرف اون می‌کشید….هر چی که تلاش میکردم دستم بهش نمی‌رسید…آخرش گیر اش انداختم اما تا خواست برگرده از خواب پریدم…
چشمان تیدا اندازه ی نعلبکی شدند…دختر؟؟؟با موهای خرمایی فرفری؟؟؟؟؟یعنی……یعنی چه؟!مشخصاتی که میداد شبیه مشخصات خودش بود و همین مسئله خیلی کنجکاوی اش را بر انگیخت…
آرتا نگاهی به صورت شگفت زده ی تیدا کرد و لبخند اش پر رنگ تر شد.‌..
_انقدر ذهن ام درگیر تصویر اون شب شده بود که،نتونستم طاقت بیارم…حس میکردم باید به یکی میگفتم…رفتم پیش مامانم…ماجرا رو براش تعریف کردم که ذوق زده شد…
گفت این یه نشونه از آینده بوده برات…نیمه ی گمشده ات رو تو خواب دیدی!
کمی مکث کرد و با صدای آرام تری گفت
_حالا میفهمم اون دختر کی بوده…
بغض تیدا که تا الان به زور نگه اش داشته بود ترکید…
این دم آخری،این مرد قصد جان اش را کرده بود؟!
خودش را فدایش میکرد…به یاد دارد که روزی به خودش قول داده بود قلب اش را بگیرد…
اما الان؟!
اشک های گرم اش روی سینه ی آرتا فرود می آمدند…
با تعجب تیدا را بغل گرفته بود و کمرش را نوازش میکرد…
شاکی گفت
_پس چت شد یهو؟؟؟تیدا حالت خوبه؟؟؟
میان گریه هایش گفت
_هی……هیچی نیست……خوبم!
لحن اش کلافه تر و جدی تر از قبل شد
_داری دیوونه ام میکنی میگی چته یا نههه؟؟؟جواب بده تیدا…حرف بزن…
مدل حرف زدن اش او را ترساند…قطعا اگر جواب اش را نمیداد او را عصبانی تر میکرد…
کمی خودش را ساکت کرد
_می…..میترسم آرتا!
تقریبا داد زد
_از چی میترسی ها؟؟؟تو چشمام نگاه کن ببینم.
چشمان خیس اش را بالا آورد و نگاه اش قفل چشمان نگران آرتا شد…
_از اینکه یه روز نباشی…یه روز ولم کنی و تنهام بذاری….
بوسه ای روی سرش نشست که باعث شد لحظه ای روح از تن اش جدا شود…
_هیششش!آروم کوچولو…
کمی درنگ کرد و یواش تر گفت
_من قاتل همه ی ترس هاتم!
دریای طوفانی و پر از موج های خشن قلب اش را،او با همین یک جمله نابود میکرد…
سرش را بیشتر روی سینه اش فشار داد…
با صدایی که از ته چاه در می آمد گفت
_قول میدی ولم نکنی؟؟؟
_قول!
_آرتا؟من دوست دارم!
آره!اگر این آخرین لحظه هایشان بود باید می‌گفت…
آرتا با چشمان بسته لبخند بزرگی زد و کمرش را چنگ زد…
بوسه ی دیگری روی گونه اش کاشت و هوش از سر دخترک پراند…
دست اش را بالا آورد و ته ریش اش را نوازش کرد…
بینی اش را به لباس اش نزدیک کرد و عطر اش را با تمام توان به ریه هایش کشید…
دل اش میخواست تا ابد در همین آغوش امن دفن شود و اینجا،خانه ی ابدی اش باشد…یک لحظه از این نقطه ی امن بیرون نیاید؛دنیای بیرون از اینجا،خیلی بیشتر از چیزی که فکر می‌کرد،وحشتناک بود!
×××××××××
بچه ها پارت جدید رو هم گذاشتم براتون🌕🤍
داریم به قسمت های حساس نزدیک میشیم پس انرژی هاتون نیفته و حتما حتما با گذاشتن کامنت خوشحالم کنید🥂💜
حدس هاتون رو برام بنویسید ببینم چی میگذره تو مغز شما😅😂

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.4 / 5. شمارش آرا : 534

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نمایش بیشتر

Newshaaa ♡

نویسنده رمان قلب بنفش:)💜🙃
اشتراک در
اطلاع از
guest
75 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
sety ღ
7 ماه قبل

ای کاش تیدا به آرتا همه چیزو بگهههه🥺🥺🥺🥺
عالی بودش نیوش گلی❤😘

sety ღ
پاسخ به  Newshaaa ♡
7 ماه قبل

زر مفت میزن بابا
آرتا و آراز سگ جونن چیزیشون نمیشه😂🤦‍♀️

sety ღ
پاسخ به  sety ღ
7 ماه قبل

خدایی ولی من جای تیدا بودم به آرتا میگفتم
یه نقشه میکشیدین که مثلا آرتا از چیزی خبر نداره و نیدا دزدکی ورداشته در حالی که آرتا میدونه
اونجوری صمدی گور به گور شده شرش کم میشد

تازه این دو تا با پلیس ها هم در ارتباطن دیگه میتونن صمدی رو بگیرن راااحت

😁 😂

sety ღ
پاسخ به  Newshaaa ♡
7 ماه قبل

دختراتو آدم کن نیوش😂🤦‍♀️
من اعصابم ضعیف شده😂😂😂

sety ღ
پاسخ به  Newshaaa ♡
7 ماه قبل

خوب اگه یکم مخشون بکار بندازن میبیننن که وقتی مدارکو بدزدن و آرتا و آراز بفهمن اوضاع خراب تر میشه پس بهتره قبلش دهن هاشون رو باز کنن و همه چیزو بگن🤦‍♀️😂
همین جوری دارن از دستشون میدن دیگه شاید گفتنش تاثیری بذاره خو
چقدر خنگن دخترات🤣🤦‍♀️

sety ღ
پاسخ به  Newshaaa ♡
7 ماه قبل

صمدی یه آدم کثیف رو مخمه هیچ غلطی نمیتونه بکنه باهات شرط میبیندم🤣🤣🤣

Ghazale hamdi
پاسخ به  sety ღ
7 ماه قبل

میدونستید اگر بابای من فامیلیش رو عوض نمی‌کرد من الان صمدی بودم؟😁

𝒵ℴℎ𝒶 🥹🤍
پاسخ به  Ghazale hamdi
7 ماه قبل

عه بابات فامیلیشو عوض کرده؟😁
من هم فامیلیم پسوند داشته که برش داشتن خداروشکر
اشرفی کازرونی🤣

Ghazale hamdi
پاسخ به  𝒵ℴℎ𝒶 🥹🤍
7 ماه قبل

البته عوض نکرده ولی بخاطر اشتباه ثبت احوال به جای حمدی نوشته بودن صمدی و وقتی بابام فهمید عوضش کرد🤕
نه بابای من از این لطفا نکرده و من از پسوند اسمم متنفرممممم🤬🤬🤦‍♀️

Ghazale hamdi
پاسخ به  Newshaaa ♡
7 ماه قبل

من خیلی سر این مشکل دارم از روی شناسنامه‌هم درست نمیخونن
مثلا به جای غزاله میگن فرزانه یا به جای حمدی میگن احمدی🤦‍♀️🤦‍♀️🤬

Ghazale hamdi
پاسخ به  Newshaaa ♡
7 ماه قبل

نمیدونم والا هم کورن هم کر🤣🤣🤦‍♀️🤦‍♀️

𝒵ℴℎ𝒶 🥹🤍
پاسخ به  Ghazale hamdi
7 ماه قبل

به من اشرافی
اشرف نیا
شرفی🤣🤣🤣

Ghazale hamdi
پاسخ به  𝒵ℴℎ𝒶 🥹🤍
7 ماه قبل

من تو مدرسه بیشتر از این اتفاقا واسم میافته
اون روزم رفتیم بخیه‌های دستم رو بکشیم از روی شناسنامه خوند احمدی🤦‍♀️🤦‍♀️

Ghazale hamdi
پاسخ به  Newshaaa ♡
7 ماه قبل

نه من صمدی رو بیشتر دوست دارم🤕

Ghazale hamdi
پاسخ به  Newshaaa ♡
7 ماه قبل

اشکال نداره😆😆😆
ولی من فامیلی مامانم رو خیلی دوس دارم

𝒵ℴℎ𝒶 🥹🤍
پاسخ به  Ghazale hamdi
7 ماه قبل

من مامانم فامیلیشو عوض کرده😆

Ghazale hamdi
پاسخ به  𝒵ℴℎ𝒶 🥹🤍
7 ماه قبل

من دوست دارم فامیلیم رو عوض کنم فامیلی مامانم رو بزارم

𝒵ℴℎ𝒶 🥹🤍
پاسخ به  Ghazale hamdi
7 ماه قبل

عه😅
من فامیلیم بدک نیست
باهاش میسازم😂
البته فکر کنم چون پدرت فوت کرده دیگه نمیتونی فامیلیت رو عوض کنی حالا نمیدونم🤷‍♀️

Ghazale hamdi
پاسخ به  𝒵ℴℎ𝒶 🥹🤍
7 ماه قبل

مال تو که قشنگه
چرا میشه ولی خب از بزرگترین جد پدری باید اجازه بگیرم اگه اجازه داد میتونم عوض کنم اما اگه اجازه نداد باید با پسوند بزارم
مثلا امامی‌فر

𝒵ℴℎ𝒶 🥹🤍
پاسخ به  Newshaaa ♡
7 ماه قبل

دقیقاااا🥲🥲🥲

Ghazale hamdi
پاسخ به  Newshaaa ♡
7 ماه قبل

من هر بار که میرم دکتر فامیلیم رو کامل میگن منم فقط حرص میخورم

Ghazale hamdi
پاسخ به  Newshaaa ♡
7 ماه قبل

نه من هرباری که یه نفر فامیلیم رو با پسوند صدا میکنه تا دو روز حرص میخورممم🤬🤬

Ghazale hamdi
پاسخ به  Newshaaa ♡
7 ماه قبل

آخه مال من هرجوری نگاش کنی نمیشه ازش راضی بود🤦‍♀️🤦‍♀️

Ghazale hamdi
پاسخ به  Newshaaa ♡
7 ماه قبل

غزاله حمدی ملاقاسم🤦‍♀️🤦‍♀️🤦‍♀️🤦‍♀️🤦‍♀️🤦‍♀️
نخندینااا😥

Ghazale hamdi
پاسخ به  Newshaaa ♡
7 ماه قبل

زشته
بدم میاد ازششش😥😭

saeid ..
7 ماه قبل

به نظرم در کنار هم بهتر میتونن موفق باشن🥺
خسته نباشی

Mahdis Hasani
7 ماه قبل

مرسییییی

لیلا ✍️
7 ماه قبل

آخ چقدر قشنگ بود من اگه جای تیدا بودم همه چیو بهش میگفتم تا بدتر از این نشده😞🤒

sety ღ
پاسخ به  Newshaaa ♡
7 ماه قبل

این که آرتا نمیمونه پای قولش مشخصه🤣🤦‍♀️

تارا فرهادی
7 ماه قبل

مرسییی نیوش خوشگلم
الفراااررر اینا که میدونم آخر نمیگن خوب فرار کنین دیگه

Ghazale hamdi
7 ماه قبل

#حمایت از نیوشیی✨️🤍🥺

لیلا ✍️
7 ماه قبل

بچه‌ها امروز پارت جدید نوش‌دارو رو میفرستم اگه دوست داشتین حمایت کنید😍

لیلا ✍️
پاسخ به  Newshaaa ♡
7 ماه قبل

نه بابا تو رماندونی دیگه الان فرستادم🙃

Fateme
Fateme
7 ماه قبل

آخ خدا من چقد ارتارو دوست دارمم
تیدا خیلی گناه داشت تو این پارت
عالی بود نیوشا گلی امیدوارم صمدی برای همیشه بمیرههه

Fateme
Fateme
پاسخ به  Newshaaa ♡
7 ماه قبل

اخخخ میدونستم این حس دو طرفه اس😂
❤️

𝓗𝓪 💫
7 ماه قبل

موفق باشی عزیزم.
از دیروز شروع کردم به خوندن خیلی قشنگه 🤎

𝒵ℴℎ𝒶 🥹🤍
7 ماه قبل

هوراااا
چه پارتی بود این پارت
پسرم گل کاشت🤣🥰
نیوش اگه امروز دختر خوبی باشه میخوام پارت بدم🤣🤣

𝒵ℴℎ𝒶 🥹🤍
پاسخ به  Newshaaa ♡
7 ماه قبل

بله دختر بد🤣

𝒵ℴℎ𝒶 🥹🤍
پاسخ به  Newshaaa ♡
7 ماه قبل

🤣🤣🤣
هیچی🤣🤣

𝒵ℴℎ𝒶 🥹🤍
7 ماه قبل

ستی قربونت برم بیا تایید کن😂😂

Fateme
Fateme
پاسخ به  𝒵ℴℎ𝒶 🥹🤍
7 ماه قبل

آره تروخدا

دکمه بازگشت به بالا
75
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x