رمان شانس زنده ماندن

رمان شانس زنده ماندن پارت 6

4.9
(7)

_سلام مامان

_سلام دخترم خوبی ببخشید که از خواب بلندت کردم

_اشکالی نداره مرسی مامان من خوبم!!

_بهت خوش میگذره؟

_اره مامان گلم تو خوبی؟

کلی با مامانم صحبت کردم یه جورایی دلم براشون تنگ شده بود.
با مادرم خدافطی کردم و تماس و قطع کردم.رفتم سمت آشپزخونه تا تمیز کنم…

چند ساعت گذشت..از وسایلی که احسان گرفته بود.املت درست کردم.چون نه برنج گرفته بود نه گوشت که بشه قیمه یا قرمه درست کرد.

در حال رنده کردن گوجه ها شدم.که یه سایه سریع از روی من رد شد.و وارد اتاق خواب شد.

اونقدر که این سایه تند و سریع بود که فقط متوجه حرکت اون شدم .ترسیدم با خودم بسم الله ای گفتم و وارد اتاق خواب شدم.هیچی تو اتاق خواب نریدم
با خودم گفتم:

_چقدر من خیالاتی شدم!!

وارد آشپزخونه شدم.ادامه رنده کردن گوجه ها بودم که صدایی از اتاق خواب شنیدم.مثل صدای راه رفتن اونم با سرعت تند ..
سریع ضربان قلبم تند شد.استرس گرفتم .
من که این مدلی نبودم.

دوباره وارد اتاق خواب شدم هیچی ندیدم .فقط کمد دیواری و دیدم، که داره باز و بسته میشه.
یه لحظه فکر کردم یادم اومد من صبح از خواب پاشدم کمد دیواری و بستم.

اما چرا الان باز بود؟؟؟

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.9 / 5. شمارش آرا : 7

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نمایش بیشتر

Hadiseh Ahmadi

یه روز میاد که تموم زندگیت از جلو چشمات میگذره ؛ پس کاری کن که ارزش دیدن داشته باشه ...
اشتراک در
اطلاع از
guest
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
دکمه بازگشت به بالا
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x