رمان ماه گرفتگی (نیویورک سیتی )

رمان ماه گرفتگی (نیویورک سیتی ) پارت ۲

4
(4)

سعی داشت دست هایم را بگیرد که با حالت اماده ای آرنجم را توی صورت فرد زدم ، مطمئن بودم انقدر محکم بوده که او را بیهوش کند ولی او جان سخت تر از چیزی بود که فکر میکردم .
با یه حرکت مرا پشت دیواری کشید و تازه صورتشو دیدم …

آراز بود با صورتی قرمز
خب البته هم باید اون باشه ، دست راست آرتاعه . حتما میدونسته میام سراغش .
با حالت خونسرد ولی عصبی گفتم : چخبره اینجا ؟

آراز نگاهی به چشمهای من انداخت ، دستامو ول کرد و تا اومد حرف بزنه صدای تیری درآمد …

آراز چنان دوید که یک لحظه فکر کردم چقدر آرتا برایش مهم است .
منم پشت سرش سریع رفتم . هیچکدام از بادیگارد ها از حالت های قبلی خود درنیامده بودند .
انگار صدایی نشنیده اند …
نزدیک که شدیم بادیگارد ها جلوی آراز را گرفتند
آراز شروع کرد تا دعوایی راه بندازد که من جلوشو گرفتم و با لحنی محکوم کننده و تحقیر کننده ای گفتم :
از کی تا حالا ادمای آنتونی جلوی من درمیان ؟.

یکی از آنها دست پاچه گفت : منو ببخشید خانم استایل ، لطفا بفرمایید داخل ، آقای آنتونی منتظرتون هستند .
نگاهی به آراز انداختم ، برعکس چهره خنثای من چهره نگرانش مچاله شد و پشت بادیگارد ها ماند .

وارد عمارت که شدم صدای پاشنه کفش هایم سکوت سالن را شکست .

داخل سالن ، آرتا و آنتونی رو مبل های نشیمن نشسته بودند و فقط به هم نگاه میکردند .
چشم هایم دنبال تیری بود که صدایش آراز را پریشان کرده بود …
آنتونی با دیدن من بلند شد با سکوت به طرف من اومد و در یک قدمی من ایستاد …

دلم برای چشمان آبی رنگش تنگ شده بود ولی حتی ذره ای جونش برام اهمیت نداشت یا شاید اینجوری تظاهر میکردم …

سرش را کج کرد و با لحنی تمسخر آمیز گفت : 《

نمیدونستم ادما میرن تیمارستان زیبا تر میشن خانم استایل .》

تنها کسی بود که خودشو مجاز میدونست به من نزدیک بشه ، تیکه بندازه و کلا با من راحت باشه .

ولی من برام مهم نبود چقدر منو میخواد چون هیچوقت نمیتونم کار هایی رو کرده رو فراموش کنم ….
شاید اگر هزار بار هم برمیگشتم عقب او را برای شریک شدن انتخاب میکردم ، به هرحال قابلیت های زیادی داره …

ولی از حاشیه هایی که درست میکنه هیچوقت نمیگذرم.

بدون توجه بهش سمت آرتا رفتم و وقتی مطمئن شدم هنوز زندس رو مبل نشیمن نشستم

گفتم : چخبر آرتا خان ، چه غلطایی کردی تو این مدت که آنتونی افتاده به جونت ؟

آرتا دستی رو صورتش کشید و نیم نگاهی به من انداخت

به جای آرتا ، آنتونی سمت من برگشت و پشت مبلی که روش نشست بودم ایستاد و آنقدر پایین اومد که به گوشم رسید و گفت :

آقا برامون شیر شده ، اول که به صلاح دید خودش تورو میندازه اونجا ، بعدشم میره برات سوپرمن بازی دربیاره ، چاقو میخوره…

صبرم لبریز شد ، حس و حال بازی های آنتونی رو نداشتم . بلند شدم سمت آرتا و دستم را زیر چونش گرفتم و صورتشو بلند کردم .

چی باعث شده بود آرتا اینگونه لال بمونه ؟
همین سوال را با کنجکاوی ازش پرسیدم :

چیشده آرتا لال شدی ؟

آرتا بلند شد و بدون توجه به سوالم روبه آنتونی گفت : نمیخوام چیزی بفهمه 》

بعدشم سرشو انداخت پایین و رفت داخل محوطه بیرون .

روبه آنتونی برگشتم ، با بدن رو فرم و قدی بلند و چشم های آبی اش به من زل زده بود .

شانه هایش را بالا انداخت و گفت :

هرچی آقای کاشف بگن 》

منم از همه جا بی خبر
احتمالا چیزای زیادی بوده که من ازش خبر نداشتم

آنتونی داشت سمتم میومد که سریع از دستش در رفتم بیرون

کارهای بیشتری داشتم که باید انجام میدادم ، باید بادیگارد هایم را برمی گردوندم ، یه سر به شرکت ها میزدمو …..

وقت بازی های آنها را نداشتم از در خروجی که رد شدم آراز را دیدم
انگار براش ثابت شده بود که چیزی نشده ولی برای اطمینان از من پرسید : اتفاقی افتاده ؟؟

مصمم و جوری که نشون بدم فقط بچه بازی بوده گفتم : نه !

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4 / 5. شمارش آرا : 4

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نمایش بیشتر

HSe

هلیا هستم ...نویسنده رمان حس خالص عشق ماه گرفتگی نیویورک سیتی خوشحال میشم یه سری به رمان هام بزنی😊❤️
اشتراک در
اطلاع از
guest
2 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
عسل
10 ماه قبل

قشنگ بود 😊💛♥

دکمه بازگشت به بالا
2
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x