رمان داستان من

رمان داستان من پارت ۵

4.8
(32)

+ لیام بیدار شو . رسیدیم …

صدای بوق کشتی همه را از خواب بیدار میکند . بالاخره کشتی امداد به بندرگاه میرسد .
مسافران باید پیاده شوند و ادامه مسیر خود را از این بندر آغاز کنند .
کشتی های مسافربری تا دو روز مسافر نمی برند . پس مجبورن دو شب را در بندر سر کنند.

پدر ماری ، سرهنگ برکتون از وقتی که دخترش از خانه فرار کرده است ، عکس ماری را در سراسر شهر و روستا پخش کرده بود و سرباز های او تا بندر هم پیش آمده بودند .
آنها عکس ماری را در دست داشته و تمام کشتی را میخواهند بازرسی کنند.
عکسی از لیام نیست ولی آقای برکتون می داند هر جا لیام باشد ماری هم همانجاست .

+ لیام سرباز ها رو نگاه کن . اونا حتما دنبال ما میگردن . حالا چکار کنیم ؟!
_ بیا فعلا در کشتی بمانیم تا همه پیاده شوند …

ماری محکم در آغوش لیام است …
منتظر معجزست شاید اونا پشیمون بشن و برن
ولی ممکن است داخل کشتی رو هم بگردن
یکی از خدمه های کشتی چهره های پریشان آنها را میبیند … همراه مسافران به پایین می رود و دلیل بازرسی سربازان را جویا می شود

+ لیام چرا داره با سربازا صحبت میکنه ؟!
_ آروم باش ماری ! خونسردی خودتو حفظ کن دستمو بگیر و نفس عمیق بکش… من نمیذارم مارو از هم جدا کنن

خدمه به سوی آنها به داخل بر میگردد
/ فکر کنم شما خانم ماری برکتون هستید و شما هم آقای لیام متالی هستید ؟!

ماری ناراحت و عصبی …
+ حتما رفتی مارو لو دادی آره ؟! چقد مگه گیرت میاد؟!
_ آقا با ما چکار داری ؟! چرا پیش سربازا رفتی ها ؟!

خدمه سعی میکند آنها را آرام کند …
/ خواهش میکنم آروم تر ! الان خودتون خودتان را لو می دهید …
من کسی را نفروختم … فقط رفتم و مطمئن شدم و فهمیدم دنبال شما دو نفر میگردن …
فقط عکس خانم رو دارن …
باید فکری بکنیم …

به ماری شالی می دهند تا به عنوان روبنده از آن استفاده کند …
مسافران به پایان رسیدند …
< شما ها بیایید پایین دیگه …

خدمه دوستانش رو صدا میکند آنها پشت ماری و لیام باهم به پایین میروند …
< اسمتونو بگید خانم روبندشو بیاره پایین …

< مگه نشنیدید چی گفتم چرا وقتو تلف میکنید …

غرق از پیشانی ماری و لیام سرازیر میشود
بازپرس و دوتا سرباز دیگه مشکوک میشوند …
نزدیک می شوند …

/ فرااااار کنید …

لیام دست ماری را محکم گرفته و او را دنبال خود میکشاند … ماری با سرعت همراه لیام از بین مردم عبور میکنند
خدمه و دوستانش جلو سربازان رو گرفتند . بازپرس سوت خود را به صدا در می آورد
ماموران به دنبال آنها در حال حرکت در می آیند …

_ ماری سریع تر … ماااریییی

صدای نفس های آنها بلند و بلند تر میشود …
ترس و فرار نفس آنها را بند آورده …

از بین مردم و شلوغی باید با سرعت می گذشتند و ماری نگاهی به پشت که ماموران از بین شلوغی دیده میشوند …

+ لیام دارن میان …

به کوچه های تو در تو میرسند … سعی میکنن از بین این مسیر ماموران را گمراه کنند …

_ یکی کمک کنه …
لیام در خانه هارا یکی در میان به صدا در می آورد …

بالاخره در خانه ای باز میشود و آنها به داخل میروند و در را می بندد

_ آروم آروم … ساکت تا برن …

خانمی در را باز کرده اون از بالکن آنها را در حال فرار دیده بود …

ادامه در پارت ششم…

نظرتو بگو 😍😘
نظرت برام با ارزشه 💓

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.8 / 5. شمارش آرا : 32

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نمایش بیشتر

HSe

هلیا هستم ...نویسنده رمان حس خالص عشق ماه گرفتگی نیویورک سیتی خوشحال میشم یه سری به رمان هام بزنی😊❤️
اشتراک در
اطلاع از
guest
2 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
saeid ..
7 ماه قبل

من فعلا رفتم تا رمانم تایید شه برگردم😂

saeid ..
پاسخ به  saeid ..
7 ماه قبل

ای بابا اشتباهی اینجا گذاشتم
همون جا بمونید😂

دکمه بازگشت به بالا
2
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x