رمان در پرتویِ چشمانت

رمان در پرتویِ چشمانتpart6

4.9
(15)

آن شب را خانه خاله ماند و تا صبح فردایش با عاطفه غیبت کردند و خندیدند
عاطفه _ خرس خانوم پاشو

چشم بسته هوم کشداری گفت

عاطفه _ پاشو این گوشیت خودشو کشت

با تکان های دست عاطفه دیگر خوابش پریده بود
نشست سرجایش و گوشی را از دست عاطفه گرفت
هفده تماس بی پاسخ از ارمیا!
چشمانش را باز و بسته کرد
یک..دو..سه..چهار….هفده تا !
_ دیوونه شده ؟
هرچه به شماره اش زنگ زد خاموش بود ناچار شماره فرمانده پادگان را گرفت
دیگر آنقدر ارمیا شاهکار کرده که به لطف هنرهایش شماره فرمانده پادگان را هم داشتند
فرمانده _ بله ؟
_ سلام آقای خطیبی خوب هستین؟
فرمانده _ سلام بله بفرمایین
_ خواهر ارمیا بهدادم
فرمانده _ بله بله شناختم خواهر پرحاشیه ترین سرباز پادگان

در دلش الهی خدا لعنتت نکنه ای نثار ارمیا کرد و لب گزید
گوش عاطفه چسبیده به گوشی بود و با شنیدن حرف فرمانده تک خنده ای کرد
_ کوفت
فرمانده _ با منین؟
_ نه نه با شما نبودم ببخشید میخواستم بپرسم از ارمیا خبری دارین ؟
فرمانده _ ارمیا که از این جا فرستادنش جای دیگه اما اخبارش میرسه زده دست فرمانده اون پادگانو شکونده

یخ کرده جمله فرمانده را حلاجی کرد عاطفه هم انگار فهمید که خشک شده سرجایش نشست
_ چیکار ؟
فرمانده _ ماعم تعجب کردیم مثه شما
_ الان ..چی میشه؟
فرمانده _ دعا کنین ازش شکایت نشه
_ شکایت کنه چه اتفاقی میافته ؟

با اشاره عاطفه گوشی روی بلندگو گذاشت

فرمانده _ اگه قاضی تشخیص بده کار برادر شما عمدی بوده امکان قصاص هس
_ قصاص ؟ مگه قتله ؟ چطوری؟
فرمانده _ به تقاضای مصدوم همون دست تو همون محل از برادر شما شکسته میشه

دلش هری فرو ریخت
ینی قصاص میشد ؟
دست عاطفه را در دستم فشردم و قطره های اشک بود که صورتم را خیس میکرد

فرمانده _ اگه مصدوم صرف نظر کنه برادر شما بین ۲ تا ۵ سال حبس میشه که اونم بسته به شرایطیه؟

_ چه شرایطی ؟

فرمانده _ مثلا اینکه این ضربه باعث از بین عقل شده باشه یا حواسش دچار مشکل بشه یا باعث شکستگی و قطع شده باشه که فک نمی کنم اینطوری باشه

_ اگه اینطوری نباشه داداشم ازاد میشه ؟

فرمانده _ اگه اینطوری نباشه بین ۳ ماه تا یک سال حبس میشه که فک میکنم همینطوری باشه چون از چوب استفاده کرده

گوشی را عاطفه از دستان یخش گرفت و مشغول حرف زدن شد
دیگر هیچ نشنید
پس برای همین صبح گوشی را ترکانده بود
عاطفه پس از دقایقی داخل اتاق شد و کنارش نشست
عاطفه _ به فرمانده گفتم گفت با فرمانده اون پادگان آشناس صحبت میکنه ببینه چی میشه
_ آدم انقدر احمق انقدر بی‌شعور زنگ بزن بهش
عاطفه _ چی میخوای بگی ؟
_ زنگ بزن انقدر بزن تا جواب بده

خودش که شرشر اشک میریخت و بسته دستمال کاغذی را تمام میکرد
عاطفه هم پشت سر هم شماره ارمیا را می‌گرفت
در اتاق باز شدو علی داخل شد
علی _ کی مرده؟
عاطفه _ علی!
علی _ بگین من طاقت شنیدنشو دارم
عاطفه با چشم غره صورتش را طرف علی می‌کند
عاطفه _ اصلا وقت خوبی واسه مزه پرونی نیس
علی _ خب بگین چیشده ؟
عاطفه همانطور که شماره ارمیا را برای بار هزارم میگرفت قضیه را برای علی تعریف کرد

فایده نداشت !
نه اشک هایش
نه زنگ زدن به ارمیا
بلند شد
مانتویش را پوشید و بی آنکه دکمه هایش را ببندد کوله را روی دوشش انداخت
اشک هایش را با دستانش پاک کرد و سمت در راه افتاد
عاطفه و علی به دنبالش آمدند اما توجهی نکرد
کفش هایش را پوشید از پله ها پایین رفت
عاطفه _ گوشیتو ببر دختر علی برو دنبالش
در را باز کرد و وارد کوچه شد مسیرش سمت چپ بود و همینکه به خانه حاج علی رسید علی دوان دوان خودش را به او رساند
علی _ ترمز کن دختر چه گازی میدی نفسم گرفت
_ من امروز تکلیفمو با این تروریست معلوم میکنم
علی _ میخوای چیکار کنی ؟
ایستاد و رو به علی برگشت
_ تا الان هر گندی که زد دم نزدم آرمانم هیچی نگفت انقدر خفه شدیم که آقا میزنه دست فرماندشونم میشکنه

علی _ حالت جوش نزن درست میشه

_ چی چیو درست میشه؟ ها؟

علی _ یه دسته دیگه آدم نکشته که

_ اگه شکایت کنه قصاص میشه قصاصم نشه سه ماه تا یه سال حبس میشه

چشمان علی متعجب شد و سکوت کرد

_ حالا میفهمی واسه چی دارم جوش میزنم ؟ اگه همون موقع که زد شیشه ماشین خطیبی رو شکوند به بابا میگفتم انقدر شاخ نمیشد

علی _ خطیبی کیه ؟

_ همین فرماندشون که صبح باهاش حرف میزدم

به مسیرش ادامه داد و علی هم همراهش می آمد
تا رسیدن به مغازه پدر هیچ یک حرفی باهم نزدند
پدر داروگیاهی داشت و هرماه خیلی از درآمدش صرف همین ارمیای کله شق میشد
پدرش با دیدن تک دخترش خوشحال شد اما با دیدن سرووضعش سلامش خشک شد در دهانش
بابا _ این چه وضعیه؟ از کجا میای؟
علی _ سلام آقا فرهاد
بابا _ سلام پسرم
روی صندلی نشستند و چندبار پدرش جویای ماجرا شد اما نمی توانست حرف بزند

علی ناچار شروع کرد به توضیح دادن
با هر جمله علی حالت صورت پدرش عوض میشد آنقدر که تا دقایقی بعد از حرف های علی هیچ نگفت و فقط خیره او شد

_ به جان آرمان اگه میدونستم همچین کاری کنه

بابا _ آرمانم میدونسته؟

_ …آره

بابا _ فقط منو مادرت نامحرم بودیم؟… کجاست؟

آدرس پادگان را داد و همان لحظه پدر سوئیچ ماشین را از جیبش درآورد و کتش را برداشت و از مغازه بیرون رفتند

در مغازه را بست
الان میخواست برود ؟
_ منم میام
بابا _ برو خونه
تشر پدر باعث شد قدمی عقب برود و فقط استرس بکشد
ماشین روشن شد و ثانیه ای بعد از جا کنده شد
علی _ بیا بریم خونتون ..آتوسا ؟
مانتویش را کشید که به خودش آمد
_.. بریم

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.9 / 5. شمارش آرا : 15

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نمایش بیشتر

Narges Banoo

http://rubika.ir/nargesbanoo85
اشتراک در
اطلاع از
guest
12 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
لیلا ✍️
4 ماه قبل

خیلی قشنگ بود قلمت روز به روز از قبل بهتر میشه آفرین به تلاش و پشتکارت تو روزی نویسنده درجه یکی میشی✨ ارمیا چه سر خوریه😑🤦‍♀️ بیچاره خونواده‌اش آتوسا راست میگه عینهو تروریسته😂 خب چه مرگشه این بچه!

مائده بالانی
4 ماه قبل

خسته نباشی نرگس جان.
میگم کاش یکم بین مکالمه ها فاصله بدی خیلی تو هم میره یکم تو خوندن اذیت می‌کنه عزیزم.

Tina&Nika
Tina&Nika
4 ماه قبل

خیلی قشنگ بود 🥰🥰

Fateme
4 ماه قبل

خیلی قشنگ بود واقعا قلمت روز به روز داره بهتر میشه
وای چه یاو همه چی بهم ریخت چیکار کرد این ارمیاا

saeid ..
4 ماه قبل

چه می‌کند این بازیکننننن🤣🤣🤦🏻‍♀️
بی نظیر بود نرگس بانو
خسته نباشی واقعا.

𝐸 𝒹𝒶
4 ماه قبل

باه باه خیلیی خوشمان امدد
خسته نباشییی
حماییتتت❤

دکمه بازگشت به بالا
12
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x