رمان آتش

رمان آتش پارت 32

4.9
(16)

مسیح بیش از حد راجب من میدونست.. خیلی زیاد من رو شناخته بود.. حتی من رو میفهمید پس دلیلی نداشت نفهمه موهای واقعیم چه شکلیه..
دیدن موهای من اون زمان ها برای نزدیکانم بود.. هر غریبه ای که تو جمع بود کلاهی رو سرم میذاشتم.. اوایل سامی زور میکرد و بعد تر فهمیدم هر کسی لیاقت نداره موهای یه زن رو ببینه.. خود شیفتگی نیست هااا.. نه.. بعضی مرد ها با دیدن یه تاره مو بد جور هار و غیر قابل کنترل میشن..((دقت کنید فقط بعضی ها;)) سامی و کارن همیشع جنبه های خطرناک رو میدید و منو از اونا حفظ میکردن..
بلافاصله پایین رفتم و بادیدن مسیح که اونم یه کت چرم مشکی و زیرش تیشرت مشکی و شلوار جین آبی تیره و بوت پوشیده ناخود آگاه لبخند زدم.. داشت یال های طوفان رو نوازش میکرد.. یه چیزی به سرعت نور از ذهنم رد شد و باعث شد بترسم.. “”حرکت دست مسیح لای موهای من چه شکلیه؟؟”” سری تکون دادم تا این فکر مسخره از سرم بیرون بره..
مسیح با دیدنم لبخندی زد و گف: خب خانوم خوشتیپ کجا بریم؟؟
+ پایین یه دشتی هست که رود خونه هم داره.. نیم ساعته است مسیرش.. همیشه با سامی میرفتیم..
همون طور که حرف میزدم سمت آذرخش رفتم و سوارش شدم.. مسیح هم سوار طوفان شد.. هر دو اسب سیاه سیاه بودند و تنها تفاوتشون این بود که آذرخش روی پیشونی اش لکه ای سفید داشت و طوفان نداشت.. دلیل اینکه آذرخش را انتخاب کردم همین لکه بود..
در نوزادی ام لکه ای شبیه ماه گرفتی به شکل سه تا خط که یه سرشون تو یه نقطه بهم چسبیده و اون سرشون از هم دور شده بود روی پیشونی ام بود..انگار یکی سه انگشتش رو روی پیشونیم گذاشته بوده.. با بزرگتر شدنم محو شد و الان درحدیه که وقتی خیلی هیجان زده یا عصبی میشم که باعث میشه پوستم قرمزشه خودشو به شکل یه کبودی محو نشون میده..
مسیح هم سوار طوفان شد و گف: بزن بریم..
آروم حرکت میکردیم.. مسیر تا یه جایی کمی سنگلاخ بود و تاختن ممکن بود اسبها رو اذیت کنه.. دو طرف مسیری که میرفتیم درختای سر به فلک کشیده بودند که حال دلم عجیب خوب بود.. همیشه اسب سواری و بودن تو طبیعت حال دلم رو خوب میکرد.. حتی الان که اکثر درختا برگاشون زرد و نارنجی شده بود و آماده ریختن..
با رسیدن به دشت سرم رو به سمت مسیح چرخوندم و گفتم: مسیح میای مسابقه.. همین مسیر مستقیم تا چند کیلومتر دیگه میرسه به یه رود خونه..
مسیح سری به نشونه تایید تکون داد و سه دو یکی گفتم و افسار آذرخش رو محکم گرفتم و ضربه ای به پهلوش زدم..
شروع به سرعت گرفتن کرد وکمی بعد تنها چیزی که حس میکرد برخورد باد به صورتم بود.. بالا پایین شدن روی آذرخش باعث شده بود که موهام تیکه تیکه ازکلاه خارج شه.. احساس رهایی میکردم.. من بودم و یه دشت و یادگاری از خاله دیوانه ام..

# مسیح

طوفان فوق العاده بود.. اسبی تربیت شده که خوب بلد بود با سواره اش راه بیاید.. مسابقه با آترا هیجان انگیز بود.. با سرعت میتاخت.. منم پا به پاش تاختم.. از دور رودخانه رو دیدم و کمی افسار طوفان رو کشیدم تا سرعتش رو کم کنه.. آترا اما با همون سرعت ادامه داد..مو هاش کمی از کلاه بیرون ریخته بود و من احساس میکردم که صاف شده اما خب قطعاخطای دید بود.. تو این سرعتی که ما میتاختیم همه چیز شبیه خیال و خطای دید به نظر میرسید.. اون حجم از موهای فر قطعا صاف شدنش درد سر داره..
طبیعت دور و اطرافمون بشدت زیبا بود.. مخصوصا حالا که انگار همه چیز رو روی دور تند زدن..
آترا تو فاصله بیست متری تا رودخانه افسار آذرخش رو ناگهانی کشید.. از واکنش آذرخش مشخص بود عادت داره.. آذرخش روی دو تا دست هاش بلند شد.. آترا با مهارت خودش رو نگه داشت اما موهاش..
خدای بزرگ.. همه چیز در یه ثانیه اتفاق افتاد اما ذهن من همه چیز رو صحنه آهسته میدید..
موهای صاف صاف خرمایی رنگی ناگهان از زیر کلاه بیرون ریخت و دورتادورش رو پوشش داد.. موهای ابریشمی.. قطعا بهترین صفت برای توصیفش بود..
سرش رو به سمتم چرخوند..
واژه ها قابل توصیف صحنه مقابلم نبود.. انگار دختری از دل طبیعت روبه روی من ایستاده.. شایدم یک کابوی..
شاید ساده ترین توصیف این باشد دختری زیبا بر روی اسبی که روی دوپا ایستاده نشسته و در حالی موهای ابریشمی اش که دورش را گرفته با چشمای براقی که در سبزی کنارش سبز تر دیده میشود به من لبخند دندون نمایی میزند.. دختری که سخت لبخند میزد به من لبخند دندان نما می زند.. کی باورش میشه؟؟
قطعا اگر شماهم اینجا بودید و همچین صحنه ای میدید دیگر هیچ چیز زیبایی در زندگی تان پیدا نمیکردید.. این دختر و این دشت در کنار هم زیباترین منظره جهان را ساختند..
شاید همان جا بود که نفس کبریتی را که روشن کرده بود روی هیزم ها درونم انداخت و آتشش را روشن کرد..
آذرخش به حالت عادی برگشت و در حالی که یورتمه میرفت سمت من و طوفان آمد.. نمی توانستم به دختر روبه رویم آترا بگویم.. این چشمان براق قطعا متعلق به آترا نبود..
ناخود اگاه با نزدیک شدنش صدایش زدم: نفس..
انگار صدایم در دشت پیچید و اکو شد.. چشمهایش کمی گرد شد و اخم ظریفی کرد..
توضیح دادم: باور کن اگه جای من بودی و خودت رو میدیدی نمیتونستی به اسم آترا صدا بزنی.. چرا موهات رو پنهان کردی؟؟ موهات فوق العاده اس..
تلخ گفت.. با لحن بر دردی گفت..
گف:اگه شونه اشون نمیکردم کی غر میزد؟؟؟ مامانم.. هست؟؟ نه..اگه موهام رو باز میذاشتم کی میخواست ببافتشون؟؟ بابام.. هست؟؟ نه.. اگه بیرون میریختمشون تا زیبایی ش رو به رخ همه بکشم کی غیرتی میشد؟؟ سامیار.. هست؟؟ نه.. من دلیلی ندارم مسیح..
از اسب پیاده شد.. من هم پیاده شدم.. نزدیک تک درختی در دشت بودیم.. به سمت چنار پیر حرکت کرد و منم همراهش رفتم.. کنار تنه درخت رو زمین نشست و منم کنارش نشستم.. دوست داشتم حرف بزنه اما میدونستم الان اگه بهش فشاری بیارم سکوت میکنه.. بنابراین صبر کردم تا خودش شروع کنه و تواین مدت از منظره اطرافم لذت بردم..
با شروع صحبت هایش سرم را سمتش چرخاندم.. شروع کرد: همیشه اینجا با سامی می اومدیم.. اینجا تنها جایی خارج از خونه بود که سامی اجازه میداد موهام رها باشه.. مشکلی با پسر خاله هامون نداشت.. ما ها همه مون برای هم خواهر برادر بودیم.. اما خارج از خانواده غیرتی میشد عجیب.. عاشق اینجا بودم.. قبل از آذرخش و طوفان با دوچرخه از ویلا تا اینجا می اومدیم.. سیزده سالم بود که ویلارو سامیار تموم کرد و اولین تابستون کلش رو اینجا بودیم.. جواهر ده برای من پر از خاطره ست.. خاطراتی شیرین.. همون تابستون اول اینجا رو دوتایی پیدا کردیم.. شد محل مخفی ما.. خاله زرین که پنج سال از سامی بزرگتر بود در به در دنبال پیدا کردن اینجا بود.. میدید که ما یه دفعه محو میشیم.. نمیتونست تصور کنه که ما انقدر تو دل جنگل اومده باشیم.. مسیح اینجا بهشت من و سامی بود.. به بهشت ما خوش اومدی..
جنله آخرش را خیره در چشم هایم با لبخند گرمی که رو لبش خودنمایی میکرد گف..
گفتم: باعث افتخار منه که به مخفی گاه شما دوتا اومدم.. میدونی احساس میکنم مثل داستانای دیزنی اومدم ماجراجوییو سر از جنگل در ارودم..
– لابد اومدی به جنگ اژدها..
+ آره.. و صد البته نجات شاهزاده خانوم..
با لحن با مزه ای گف: عهه مسیح؟؟ یه دختر به این زیبایی کنارت نشسته بعد تو راجب شاهزاده خانوم صحبت میکنی؟؟؟
لبخندی به رویش پاشیدم: اشتباه نکن نفس.. منظور من از شاهزاده نفسه و از اژدها آترا.. یاد داستان شرک افتادم.. اینجا مثل قلعه فیونا میمونه.. خودتی.. نفسی.. کمی دور تر از اینجا دیگه خبری از نفس نیست و فقط آتراست.. که از نظر من بی شباهت به اژدها نیست.. نه اینکه آترا بد باشه هاا نه.. اما برای نفس بده.. برای بقیه همچنان ضرری ندار.. آترا دوست نداره نفس آزاد شه.. اما من دوست دارم.. پس قطعا اومدم به جنگش مگه نه؟؟
چهره اش متعجب بود.. مردمک های رنگی اش دو دو میزد.. انگار درک نمیکرد درحالی که درک میکرد..
با صدای آرامی گف: دوباره صدام کن..
شاید اگر گوش هایم مثل مادرم انقدر تیز نبود نمیشنیدم.. به حرفش گوش دادم..+ نفس..
با تته پته بعد از چند ثانیه گف:
– تو…. تو…. مسیح تو.. تو منو قشنگ صدا میزنی.. مثل مامان بابام.. مثل سامی.. مثل اونایی که دوسشون داشتم..
میفهمیدم چی میگه.. خیلی از آدم ها به صدا شدن اسمش دقت نمیکنن.. هر کس یه جوری هر اسمی رو میگه.. معمولا پیدا نمیشه کسی که بتونه مثل خانواده ات تورو صدا بزنه.. میدونستم یکی از دلایل فاصله گرفتنش از اسم نفس به خاطر این بود که هیچ کس اورا جوری که دوست داشت صدا نمیکرد.. مثل خانواده اش..
+مامان بابات چه جور با هم آشنا شدن؟؟

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.9 / 5. شمارش آرا : 16

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نمایش بیشتر

sety

اے کــاش عــشــقـღ را زبــان ســخــن بــود
اشتراک در
اطلاع از
guest
4 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
مهان
مهان
11 ماه قبل

وااایییی چقدر کاور جدید خوشگلهههه😍
میگم این پسره که تو عکسه مسیحه؟؟ قیافه اش با عکس قبل فرق نمیکنه؟؟

mahan
mahan
پاسخ به  sety ღ
11 ماه قبل

اسمش چیه؟؟؟

دکمه بازگشت به بالا
4
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x