رمان در بند زلیخا

رمان در بند زلیخا قسمت47

4.6
(9)

خب بی خبری از اتفاقات در آمریکا باید هم او را این‌گونه پریشان می‌کرد.

او که نمی‌دانست پدرش از طریق غذای آرکا ردیاب‌های ریز را وارد بدنش کرده.

او که نمی‌دانست از طریق همان ردیاب به شخصی الکس نام رسیده.

او که نمی‌دانست افراد پدرش تا لب مرگ الکس را کشاندند تا از او اعتراف بگیرند.

او که نمی‌دانست یک هکر وقتی راضی به شکستن حریم می‌شود، راضی به شکستن اسرار هم می شود و برنامه آرکا را برایشان لو داده.

او که نمی‌دانست.

از هیچ چیز.

این‌که الکس با همان حالت خوابیده و نفس‌نفس زدن‌هایش، میان همان خنده‌های خون‌مالش، وسط اتاقی که محافظ‌ها به‌همش ریخته بودند، با سرفه‌هایی که هر از گاهی باعث می‌شدند خون بالا بیاورد، با همان صدای تحلیل رفته‌اش با آرکا تماس گرفته.

او که نمی‌دانست هکر اگر هکر هم باشد، به هر حال گوشه مرامی دارد.

او که نمی‌دانست آرکا اینک از همه چیز با خبرست و در پی فرارست، آن هم در گوشه‌ای از همین خانه دراندشت!

رضا نگاه به ظاهر عادی‌ای به محافظ‌هایی که نزدیک‌ترینشان شش_هفت قدمی با آن‌ها فاصله داشت، انداخت.

سپس دست هستی را گرفت و همان‌طور که در حیاط گام برمی‌داشتند و چشمان پر هستی در پی آرکا روی تاریکی می‌چرخید، گفت:

– چی کار کنم؟

این یعنی فقط دستور بده.

بیخیال حرف رئیس بزرگ، تو فقط بگو!

هستی قدردان نگاهش کرد و با بغض زمزمه کرد.

– پیداش کن. کمکش کن از این‌جا بره.

– خانوم؟ آقا گفتن برین داخل اتاقتون.

از صدای خدمتکار که پشت سرش ایستاده بود، وحشت زده به رضا نگاه کرد.

وقتی پدرش می‌گفت برگرد داخل اتاقت، یعنی بیرون امن نبود.

بیرون برای آرکا امن نبود!

– خانوم؟

رضا دست روی بازوی هستی گذاشت و او را به سمت زن هدایت کرد.

با نگاهش به او فهماند که خیالش راحت باشد، هوای آرکا را دارد.

هستی پس از درنگی با اکراه همراه خدمتکار وارد سالن و سپس داخل اتاقش شد.

آرام و قرار نداشت.

تمام وجودش آرکا را فریاد میزد و هنوز نمی‌دانست چرا آن مرد این‌قدر برایش پررنگ شده.

شاید هم می‌دانست و جرئت اعتراف نداشت.

به طرف پنجره رفت و چشمش که به صحنه مقابلش افتاد، دستش را به دهانش کوبید و هق‌هقش را خفه کرد.

محافظ‌های مسلح مانند مورچه‌های سیاه داخل حیاط می‌دویدند.

سگ‌ها را هم به میان آورده بودند تا بوی آرکا را دنبال کنند.

آرکا در خطر بود و او برای امنیتش داخل اتاق.

قلب او محکم می‌کوبید و آرکا در خطر بود.

پدرش یک مرد عادی نبود و آرکا در خطر بود.

اشک‌هایش بی امان صورتش را خیس می‌کردند و… آرکا در خطر بود!

سریع پشت درخت قایم شد.

طاقت نیاورده بود خب.

نمی‌توانست داخل اتاقش بماند و نظاره‌گر کشته شدن آرکا باشد.

باید پیدایش می‌کرد.

صدای پارس سگ‌ها به او می‌گفت هنوز پیدایش نکرده‌اند چرا که فقط صدای سگ‌ها در حیاط پخش بود و کسی شلیک نمی‌کرد.

به حالت خمیده و تند پشت درخت‌ها سنگر می‌گرفت و به سمتی می‌رفت.

نمی‌دانست کجا باید آرکا را پیدا کند، فقط می‌رفت.

از شدت هیجانی که تحمل می‌کرد، باعث شده بود قلبش درد بگیرد.

پاهایش می‌لرزید و نفس‌نفس داشت.

باید آرکا را پیدا می‌کرد، باید!

حتی اگر زانوهایش رمق همراهی کردن نداشتند.

حتی اگر از شدت ترس لمس شده بود.

جلوتر رفت.

از صدای بلند نفس‌هایش داشت عصبی میشد.

می‌ترسید از طریق همان صدا پیدایش کنند.

از دست سرخ از سرمایش به درخت تکیه داده بود. سر چرخاند تا بلکه نشانی از آرکا ببیند، یک لحظه چشمش به خانه درختیش افتاد.

***

بلند جیغ زد.

– کمک!

دست‌هایش دیگر داشتند شل می‌شدند و هر آن ممکن بود با زمین یکسان شود.

صدای نفس‌های ناله مانندش بلند بود.

نگاهی به پایین پایش انداخت.

لعنتی آخر چه وقت پاره شدن نرده‌بان طنابیش بود؟

وقتی داشت از آن پایین می‌آمد، یک دفعه بندش از شاخه پاره شد و الآن هم که معلق مانده بود.

شانس آورده بود هنوز نزدیک کلبه درختیش بود و الا حتی نمی‌توانست از درگاهش آویزان شود.

دوباره به پایین نگاه کرد.

فاصله‌اش با زمین زیاد بود.

گریه بی اشکی کرد و دوباره جیغ زد.

– رضا؟ رضا؟ بابا کسی نیست؟

و اما آرکا پشت سرش با دستانی فرو رفته در جیب شلوارش خونسرد به او نگاه می‌کرد.

هستی سعی کرد به خودش تاب دهد تا پایش به تنه درخت برسد؛ ولی با جفتک پراندن‌هایش هم به جایی نرسید.

زمزمه کرد.

– دارم خسته میشم.

دست‌هایش عرق کرده بود و می‌دانست نمی تواند زیاد در آن حالت بماند.

– یکی نیست؟ رضا کدوم گوری رفتی؟

عصبی نالید.

– اَش!

شانه‌هایش به درد آمده بودند، ناگهان دست چپش لغزید که با چشم‌هایی گرد خواست دوباره پایین درگاه را بگیرد؛ ولی تعادلش را از دست داد و دست دیگرش هم از بند جدا شد.

وحشت زده تنها توانست نفس حبس کند و چشمانش را محکم ببندد که با افتادن در آغوش شخصی شوکه شد.

با درنگ یک چشمش را باز کرد.

کت سیاهش نشان می‌داد یکی از محافظ‌هاست.

چشم دیگرش را هم باز کرد و سر چرخاند که با دیدن آرکا همان نفس حبس شده‌اش آرام از سینه‌اش خارج شد.

به مانند توله گربه‌ای در آغوش آرکا جمع شده بود و چرا این مرد این‌قدر نگاهش ترسناک بود؟

آرکا او را آرام روی زمین گذاشت که نفس هستی این‌بار با لرز از سینه‌اش خارج شد.

قدمی به عقب تلو خورد که بابت سست بودنش پایش پیچ خورد و از پشت روی زمین افتاد.

حتی یک لحظه هم نگاهش را از آرکا نمی‌گرفت.

این مرد جادو می‌کرد؟

آرکا در سکوت چرخید و با دور شدنش بود که هستی کم‌کم توانست خودش را حس کند و نفسش را پرفشار خارج کرد.

***

همراه با اخم کردنش چشم‌هایش هم تنگ شد.

نگاهش به نردبانی که بعد از همان روز درست کرده بودندش، افتاد.

بادی که جریان نداشت پس چرا آن نردبان آرام تاب می‌خورد؟

انگار کسی از آن بالا رفته بود!

با این فکر حیرت زده به کلبه نگاه کرد.

لابه‌لای درز کلبه یک جفت چشم نگاهش می‌کرد.

حاضر بود قسم بخورد که در آن تاریکی برق آن چشم‌ها را می‌دید.

سریع به اطراف نظری انداخت، وقتی از خلوتش مطمئن شد با دو به سمت کلبه دوید.

از نردبان بالا رفت و وارد کلبه شد.

می‌دانست قلبش اشتباه نمی‌کند.

می‌دانست که پیدایش می‌کند.

همین که در را باز کرد، دستی بازویش را کشید و سریع در را به‌هم کوبید.

آرکا محکم از پشت او را گرفته بود.

دیگر از او نمی‌ترسید.

قسم می‌خورد که حال قلبش آرام بود.

زیر دستی که روی گلویش بود تا صدایش بالا نرود، آرام بود.

قطرات اشکش چکیدند.

آرکا را پیدا کرده بود.

حال جای هر دویشان امن بود.

یا اگر خطری تهدید می‌کرد، جفتشان را تهدید می‌کرد.

دستش را روی ساعد گنده آرکا گذاشت.

آرکا یک دستش را به دور گردنش چرخانده بود و دست دیگرش دور کمر نحیفش بود.

این دختر در برابرش زیادی لطیف بود پس چرا خیال می‌کرد ممکن است برایش خطری داشته باشد؟

هستی صدایش را از لابه‌لای بغضش بیرون داد.

– ب… به کسی چیزی نمیگم… م… می‌خوام کمکت کنم.

سینه‌اش زیر ساعدی که روی گردنش بود، بالا و پایین می‌رفت.

و آرکا چرا واکنشی نشان نمی‌داد؟

– باور کن فقط می‌خوام کمکت کنم.

گرمای نفس آرکا که به پشت گوشش خورد، مورمورش شد.

– چرا؟ مگه نمی‌دونی بابات دنبالمه؟

سرش را نزدیک‌تر کرد و گفت:

– یعنی نفهمیدی خطرناکم؟

هستی با بغض گفت:

– بذار کمکت کنم.

– برای چی می‌خوای کمکم کنی؟

قطره اشک دیگری گونه هستی را خیس کرد.

از سکوتش آرکا دوباره پرسید.

– چه‌طوری؟… چه‌طوری می‌خوای کمکم کنی؟ چی کار می‌تونی بکنی؟

صدایش فقط صدا بود.

هیچ حسی نداشت.

آرام بود و بی تفاوت.

– بیرون پره از محافظ. پیدات می‌کنن. اگه من رو گروگان بگیری، نمی‌تونن بهت آسیبی برسونن.

– می‌خوای جونت رو واسه من به خطر بندازی؟

لحنش بوی تمسخر که نمی‌داد؟

هستی لب پایینش را به دندان گرفت تا هق‌هقش بلند نشود.

آرکا بالاخره رهایش کرد که سریع از او فاصله گرفت و به طرفش چرخید.

سعی کرد به نگاه سردش توجه‌ای نکند و سریع اشک‌هایش را پاک کرد.

– اگه من رو گروگان بگیری، می‌تونی از این‌جا بری. این‌طوری… بابام هم نمی‌تونه بلایی سرت بیاره.

و آن بغض چه دلیلی داشت؟

برای چه هی کوچک و بزرگ میشد؟

مسخره گیر آورده بود؟

یا آدم علاف؟

چشمانش را بسته بود و خودش را تماماً به اویی سپرده بود که از پشت دست به دور گردنش حلقه کرده بود و سر اسلحه را روی سرش گذاشته بود.

خودش را به گروگان‌گیرش سپرده بود و آرام بود.

محافظ‌ها آرکا را نشانه گرفته بودند؛ اما او آرام بود.

سپر بلا شده بود و آرام بود.

منوچهر با آن عصایش لنگ زنان از بین محافظ‌ها به سمت خروجی حیاط رفت.

با دیدن آرکا که ناز کرده‌اش را گروگان گرفته بود، خشمگین به کلت محافظ کناریش چنگ زد و آرکا را نشانه گرفت.

خطاب به او غرید.

– انگشتت اشتباهی تکون بخوره مغزت رو می‌پاشم.

هستی از صدای پدرش چشم‌هایش را باز کرد.

باز هم آن بغض مسخره.

پدرش فقط برای او پدر بود، برای بقیه جلاد بود.

اشک‌هایش که تمامی نداشتند.

دوباره هوای بهاری به سرشان زده بود و می‌باریدند.

پدرش فقط برای او پدر بود، برای بقیه قاتل بود.

نمی‌توانست این مرد مقابلش را باور کند.

هرگز از آن چشمان دو رنگه نترسیده بود؛ ولی الآن… به شدت خوف داشت.

از طرز نگاه همان تک چشم می‌ترسید.

خیلی جلوی خودش را گرفته بود تا چیزی به او نگوید.

تا فریاد نزند.

نباید نمایش را خراب می‌کرد.

باید آرکا می‌رفت.

بعداً وقت برای رفتن او هم پیدا میشد.

برای کناره‌گیری از آن مرد.

برای داد زدن، فریاد کشیدن.

فعلا باید صبر می‌کرد.

آرکا در سکوت فقط عقب می‌رفت و محافظ‌ها نیز محتاطانه نزدیکش می‌شدند.

صدای خشک و خشنش؛ اما برای هستی گوش‌نواز بود.

– سگ‌هات یک قدم دیگه بیان جلو، ببین مغز کیه که می‌پاشه!

و قدم دیگری عقب برداشت و چرا هستی از حرفش نرنجید؟

کم مانده بود لبخند بزند، حتی اگر تلخ باشد.

محافظ‌ها می‌خواستند به جلو بروند که منوچهر با خشم دستش را بالا برد.

مگر تهدید آرکا را نشنیده بودند؟

نگاه درنده‌اش را ندیده بودند؟

آرکا دوباره عقب رفت.

چند قدمی هنوز با در فاصله داشت.

نگاهی به داخل کوچه انداخت.

با این‌که خالی بود؛ ولی از خلوتش مطمئن نبود.

– کسی بیرون نباشه که ممکنه انگشتم بلغزه.

منوچهر با خشم آرام غرید.

– هستی رو ول کن… کسی کاری بهت نداره.

آرکا پوزخندی زد.

اعتماد به یک بی شرف؟!

دوباره به کوچه نیم نگاهی انداخت.

جیپی توی کوچه نزدیک در پارک بود.

– سویچ رو بنداز.

– اول هستی رو ول کن.

آرکا یک ابرویش را بالا انداخت که منوچهر لحظه‌ای با خشم لب‌هایش را به‌هم فشرد و سپس خطاب به محافظ‌هایش داد زد.

– مگه کرین؟

هستی با غم به پدرش خیره بود.

برای جان عزیزش چه جلز و ولزی داشت، آن وقت بحث جان بقیه که میشد… .

یکی از مردها سویچ را به طرف آرکا پرت کرد که آرکا با دست دیگرش سویچ را از هوا چنگ زد؛ ولی دوباره هستی را گرفت.

به سمت در پیش می‌رفت و قلب هستی دوباره داشت ناآرام میشد.

چرا؟

منوچهر اجباراً ایستاده بود و آرکا داشت از آن‌ها فاصله می‌گرفت.

به در ورودی رسید.

تقریباً بیست قدمی بینشان فاصله افتاده بود.

یکی از آن‌ها خواست نزدیکش شود که منوچهر مانع شد.

نمی‌توانست روی جان دخترش خطر کند.

نگاه خیره‌اش؛ ولی به مانند گرگی زخمی روی آرکا بود.

آرکا هستی را رها کرد؛ اما سر کلتش هنوز سمتش بود.

با احتیاط داشت به طرف در می‌رفت.

هستی چرخید و وا رفته به آرکا نگاه کرد.

بغضش چشمانش را سوزاند.

دیگر او را نمی‌دید؟

دلش چرا شور میزد؟

احیاناً دلتنگ آن مرد که نمیشد؟

دلتنگ آن چشم‌ها؟

میانشان ایستاده بود و کسی از محافظ‌ها نزدیک نمی‌آمد.

نگاهش را خواست از افراد پدرش بگیرد و دوباره به آرکا نگاه کند، با دیدن یکی از افراد پدرش که بالای درخت از پشت شاخه‌ها آرکا را نشانه گرفته بود، نفسش گرفت.

به آرکا نگاه کرد.

آرکا ظاهراً متوجه آن شخص نشده بود که هنوز سمت منوچهر تمرکز کرده بود.

هستی دوباره به آن مرد نگاه کرد.

چرا دیدش این‌قدر زیاد شده بود؟

نگاهش تیز شده بود؟

چه‌طور توانست حرکت انگشت اشاره مرد را برای کشیده شدن ماشه ببیند؟

دهانش باز شد.

پلکش پرید.

نگاهش را به آرکا داد، دوباره به آن مرد چشم دوخت.

سریع و به یک‌باره همان‌طور که نگاهش روی مرد پشت شاخه‌ها بود، به طرف آرکا خیز برداشت و… صدای شلیک!

آرکا بهت زده به جسم نحیفی چشم دوخت که مقابلش روی زمین افتاد.

هستی با نفس‌هایی که می‌رفت و نمی‌آمد، دهانش باز و نیم باز میشد و خون‌های بالا آمده از حلقش روی چانه‌اش می‌ریخت.

گلوله‌ای که بین گردن و شانه‌اش اصابت کرد، به سرعت لباسش را خیس و لزج کرد.

نگاهش به آرکا بود.

حالا که فکرش را می‌کرد، می‌دید اعتراف به عشق چندان هم سخت نبود.

شنیده بود که لحظه مرگ تمام زندگی به مانند فیلم برایش مرور می‌شود؛ اما پس چرا فقط خاطراتی که با آرکا داشت از جلوی چشم‌هایش رد میشد؟

تکان می‌خورد و نگاه خشک آرکا رویش بود.

خون بالا می‌آورد و نگاه او به آرکا بود.

منوچهر حیران و ماتم زده به جسم رو به مرگ دخترش خیره بود و از شدت شوک حتی پلک هم نمیزد.

نگاه آخر هستی به روی آرکا بود.

حتی نمی‌خواست آخرین لحظات را هم بدون دیدنش سر کند.

چه خوب که خدا صدایش را شنید و کاری کرد که بعد از این دلتنگش نشود.

چه خوب که او زودتر می‌رفت!

لبش به لبخندی کش نرفت و عوضش چشم‌هایش باز ماند.

عوضش بدنش از حرکت ایستاد.

عوضش آخرین تصویری که دید، آرکا بود.

صدای بوق ماشین بود که سکوت وهم انگیز را شکست.

آرکا تکان نخورد.

ماشین دوباره بوق زد، کشدار که نشان از ضعف اعصاب راننده می‌داد.

پلک آرکا پرید که کم‌کم متوجه اطراف شد.

محافظ‌ها مقابلش بودند.

مات و مبهوت.

پس چه کسی شلیک کرده بود؟

نگاهش را به سمتی که صدا از آن بلند شد، چرخاند.

مردی را پشت شاخه‌ها دید.

مات و مبهوت.

به چشم‌های باز هستی نگاه کرد.

آن چشم‌های سیاهی که روزی با ترس نگاهش می‌کردند، حال هیچ روحی نداشتند.

کسی به او گفته بود نگاهش چرا بی روح است.

به گمانش همین دختر بود که پرسید.

آن هم مردد و با ترس.

حال نگاه هستی بود که بی روح بود.

یعنی نگاهش تا به این اندازه ترسناک بود؟

چرا از چشم‌های هستی ترسید؟

چرا از بی حرکتی سینه‌اش ترسید؟

آن دختر که نمرده بود؟

ماشین دوباره بوق زد که به خودش آمد و سر چرخاند.

رضا با آن چشم‌های سرخش پشت فرمان نشسته بود.

رضایی که چشمان سرخش ندا از بغض می‌دادند.

حیف که یاد گرفته بود اشک نریزد.

آرکا خیره به هستی قدمی به عقب تلو خورد.

نگاهش را به آن مرد پشت شاخه‌ها داد.

نگاهی که هرگز حالت نمی‌گرفت، مگر این‌که ترسناک میشد یا… ترسناک‌تر!

و اینک نگاهش ترسناک‌تر شده بود.

خودش هم حس می‌کرد.

از خشمی که گرمش کرده بود، فهمید.

از خشمی که داشت چشمانش را سرخ می‌کرد.

رگ گردنش را متورم می‌کرد.

دستانش را مشت می‌کرد.

عقلش را از کار می‌انداخت.

که شلیک کند.

که حمله کند.

اجباراً سریع چرخید و وارد کوچه شد.

به محض سوار شدنش رضا پایش را روی پدال گاز فشرد.

آرکا با اخمی غلیظ چشمانش را محکم بست و سرش را به صندلی تکیه داد.

حیف که نتوانست آن چشم‌های معصوم را ببندد.

حیف که نتوانست یک گلوله حرام آن نامرد کند، هر چند که خیلی زود به جهنم می‌رفت.

منوچهر از مرگ دخترش نمی‌گذشت‌.

حتی اگر به دستور خودش شلیک شده بود.

حتی اگر هستی جلوی گلوله پریده بود.

آن چشم‌های بی حس و ترسناک به مانند طرح روی سنگ در ذهنش حک شده بودند.

به خاطر او هم که شده… این بازی را به پایان می‌رساند!

و که از فردا با خبر بود؟

یا مثلاً از شخصی به اسم رضا؟

کسی که پهلوی آرکا بود و ذهنش؛ اما… .

هیچ کس آینده را نمی‌دید که اگر این توانایی را داشت… به حتم فردا را نمی‌دید.

این زندگی ترسناک بود.

این ندانستن‌ها هم نعمت بودند.

♡ به دنیا گفتم بنویس قهقه.
فراموش کردم آینه‌ است.
می‌نویسد هق‌هق.
به دنیا گفتم عشق.
فراموش کردم حسود است.
می‌‌دهد اشک.
قلبم را به دنیا دادم.
فراموش کردم امانت‌دار خوبی نیست.
شیشه‌های شکسته را می‌دهد پس.
خسته شدم.
عمرم را دادم به دنیا.
می‌دانستم غنیمت‌شمار است.
عمرم را گرفت.
منتظر ماندم.
می‌دانستم بی تلافی نمی‌ماند.
اندازه یک عمر داد حسرت! ♡

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.6 / 5. شمارش آرا : 9

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نمایش بیشتر

آلباتروس

نویسنده انواع ژانر: عاشقانه فانتزی تراژدی طنز جنایی و ...
اشتراک در
اطلاع از
guest
17 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
ALA ,
ALA
3 ماه قبل

وایییییییی خدای من اشکام بند نمیاد …
احساس کردم تمام اتفاقات داره جلوی چشم خودم رخ میده
اخه چرا این دختر بیگناه باید میمرد ؟
الباتروس جان واقعا خیلی خیلی خیلی زیبابود طوری که من ۳ بار از اول تا اخر خوندم
خداقوت قلمت مانا🖤

آخرین ویرایش 3 ماه قبل توسط ALA ,
ALA ,
ALA
پاسخ به  آلباتروس
3 ماه قبل

❤🩷🧡

مائده بالانی
3 ماه قبل

خسته نباشی
یاورم نمیشه سر هستی چنین بلایی بیاد.
خیلی غم ناکی بود.
آرکا با این حس عذاب وجدان قطعا میمیره

لیلا ✍️
3 ماه قبل

بی‌نظیر بود. جامع و کامل👌🏻👏🏻 فقط کی تونسته به هستی شلیک کنه؟ لحظه‌های قشنگ و نابی از آرکا و هستی رو به تصویر کشیدی نویسنده عزیز😍

لیلا ✍️
پاسخ به  آلباتروس
3 ماه قبل

سلام راضیه‌جونم😍😘 والا تو هر پارت داری یه نفر رو به دیار باقی می‌فرستی😂 می‌ترسم آخرش اثری از شخصیت‌ها باقی نمونه😅 ولی خب به نظر من کاراکتر هستی به این منظور درست نشده که فقط چند پارت تو داستان باشه و بی‌جهت بمیره به طور قطع تاثیری توی رمان خواهد داشت

Fateme
3 ماه قبل

سلام من برگشتم
فوقالعاده بود این پارت و خیلی هم ناراحت کننده
هستی بیگناه بود زیاددد

𝐃𝐞𝐥𝐬𝐚 ♡
Z♡loves..
3 ماه قبل

ممنون می شیم از کانال تلگرامی ما حمایت کنید با کلی رمان عاشقانه و دوست داشتنی رایگان 😍❤️❤️🙏🏻🙏🏻
https://t.me/RomanNevisZ

𝐃𝐞𝐥𝐬𝐚 ♡
Z♡loves..
3 ماه قبل

خسته نباشی گلم ❤️

𝐍𝐚𝐫𝐠𝐞𝐬 𝐛𝐚𝐧𝐨𝐨
3 ماه قبل

با اینکه هستی یه رقیب عشقی بود اما دلم نمیومد اینجوری بمیره💔🥺

دکمه بازگشت به بالا
17
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x