رمان مائده...عروس خونبس

رمان مائده…عروس خونبس پارت ۳۳

4.4
(291)

_راست میگی من حامله بودمو داشتم فرار میکردم…ـ
ولی الان اومدم منو ببخشی…بخاطر خودم نمیگم
بخاطر بچمون میگم…باور کن

نفس های عصبی میکشد…در این دوماه گذشته کم عذاب نکشیده بود!

خانواده ی محمد از برادر مائده شکایت کرده بودند…و چون مائده هم در لحظه ی جرم حضور داشت،باید جواب میداد

شب ها کابوس میدید و بیشتر موقعه ها تب میکرد…
در این دوماه زندگی نداشتن…
آبرویش پیش دوستانش رفته بود،پشت سرش هزارویک حرف بود!

«مهیار خودش غیرت نداره زنشو جمع کنه»

«وای آره دیدی؟زنش میخواسته فرار کنه…»

با شنیدن این حرف ها روز به روز کمرش خم تر میشد…دلش شکسته تر از دیروز….!

آدمی نبود که دردهایش را جایی فریاد بزند،همیشه در دل خودش میریخت…شاید دلیل سفید شدن تار موهایش هم همین باشد!

_من هیچ وقت نمیتونم عاشقت بشم…هیچ وقت!
منم مثل تو عاشق یکی دیگه بودم،رویاهامو با اون ساختم
ولی کاریه که شده!
منم مثل خودت قربانیم….میتونستم هربلایی دلم میخواد سرت بیارم ولی دلم نیومد!
دلم سوخت برات….
من فقط بخاطر بچمه که دارم باهات زندگی میکنم……………اینو یادت باشه

حرف دلش را میزند و از جایش بلند میشود،از در حیاط خانه خارج میشود

دستش را روی شکمش گذاشت و چشمانش را بست….
مطمئن بود این بچه دردمان درد دلش است
برایش مهم نبود دختر میشود یا پسر….
فقط منتظر بدنیا اومدنش بود تا دنیا را به پایش بریزد
با خود قسم خورده بود که از صفر شروع کند…..میدانست نمیتواند گذشته و عشق محمدرا از دلش بیرون کند،ولی باید میکرد
حداقل بخاطر کودکش!

_حرف های بابا مهیارتو شنیدی؟!

لبخند آرامی میزند

_از همین الان مشخصه چقدر دوستت داره!
منم دوست دارم….هردمون عاشقتیم،حتی حاضریم بخاطرتت از خودمون هم بگذریم!
نمیزاریم آب توی دل مهربونت تکون بخوره…میفرستیمت مدرسه….اگه پسر بودی بزرگتر که شدی میری سربازی تا مرد بشی
اگرم دختر بودی که درست که تموم شد میشی چراغ خونم….
برات زن میگیریم اگه پسر بودی…قول میدم مادرشوهر بازی درنیارم!

خنده ی بلندی میکند و به حرفش ادامه میدهد

_حالا اگرم دختر بودی، مگه میزارم شوهر کنی؟
برات میخونم….یه دختر دارم شاه نداره

اشک هایش روی گونش فرود آمدند…

_صورتی داره ماه نداره…

با دستش اشکش را پاک میکند و ادامه میدهد

_تو فقط زودتر بدنیا بیا که بدجوری بهت نیاز دارم مامانی….
الان دلم یکیو میخواد،تا صبح توی بغلش گریه کنم…….زار بزنم……..ولی هیچ کس نیست!
هیچ کسو ندارم!
تو بیا که من از این بی کسی دربیام مامان……..

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.4 / 5. شمارش آرا : 291

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نمایش بیشتر

Sahar mahdavi

✌️😁
اشتراک در
اطلاع از
guest
14 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
خواننده رمان
خواننده رمان
6 ماه قبل

خسته نباشی💟

لیلا ✍️
6 ماه قبل

آخ خیلی قشنگ بود 😥💔

کاش بیشتز میذاشتی حالا باید چند روز صبر کنیم☹️

𝓗𝓪 💫
6 ماه قبل

وای عزیزم اگه میشه یکمی طولانی تر بزار کنجکاوم کردی🙃🙃

Ghazale hamdi
6 ماه قبل

#حمایت از سحرییی🥰✨️🤍

...Fatii ...
6 ماه قبل

کاش قصد فرار نداشت شاید وضعیت بهتر میشد🥲🥲

Tina&Nika
6 ماه قبل

عزیزم دلم سوخت براش 🥲🥲🥺ولی خیلی قشنگ بود 😍😍

تارا فرهادی
6 ماه قبل

خسته نباشی سحری گل گلاب😁
عالی بود مثل همیشه 😍😍❤️

دکمه بازگشت به بالا
14
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x