رمان طلا (ققنوس)

رمان طلا(ققنوس) پارت_ پنجم

4.7
(21)

پارت_پنجم

رفتم سمتش :به آقا امین زنده دل چه دافی شدی ندزدنت پسر

امین قهقهه ای زد گفت:شما رو ندزدن خیلی دختر کش شدی جون بابا

با این حرفش هردو خندیدیم و دیوونه نثارش کردم و کمی از قهوه ام خوردم به ساعت اپل واجم نگاه کردم ساعت ۸ بود

ینی وقت رفتن رسیده با سر به امین اشاره کردم که رفت پارکینگ و منم پشت سرش رفتم و لامبورگینی طلایی مو سوار شدم و راه افتادیم

تا رسیدیم دیدم طلا هنوز نیومده یه رستوران دوبله بود ما طبقه پایین بودیم
الیاس فرهمند و یه زن کنارش تو وسط سالن تو یه میز ۶ نفره نشسته بودن با نزدیک شدن ما به میز بلند شدن و درحالی که احوال و پرسی میکردیم دست همو فشردیم
+سلام جناب بولوت بفرمایید خوش اومدید

_ممنون آقای فرهمند ایشون و که میشناسید رفیق دیرینه بنده هستن
امین جان
مدیر عامل شرکت زنده دل

+بله بله مگه کسی هست که شما و امین خان رو نشناسه لطفا بشینید

تا نشستیم گارسون اومد :چی میل دارید قربان

_دو تا ویسکی مالت بیارید شما چی آقای فرهمند
+برا منم یدونه از همیشگی  و یدونه هم کوکتیل میوه
گارسون :چشم  قربان حتما تا چند مین دیگه میارم

تا گارسون رفت فرهمند شروع کرد به حرف زدن : خواهر بنده آلین جان یکی از بهترین ها تو کار شه گفتم تا باهاتون آشنا بشه

_سلام خانم فرهمند خوشبختم
+منم همینطور جناب بولوت
بعدم رو کرد به امین تا باهاش آشنا بشه که صدای تق تق کفش های یکی تو سالن پیچید
تا سرمو بالا آوردم دیدم یه فرشته داره از پله ها میاد پایین
طلا با کت و شلوار مشکی کفش های طلایی مشکیش مثل ملکه شده بود

وقتی سرم و برگردوندم دیدم الیاس هم داره نگاهش می‌کنه که خونم به جوش اومد

خیلی زود از صندلی بلند شدم دستشو گرفتم دیدم با چشمهای گردشده منو نگاه می‌کنه

وقتی نگاهمو دید با کمال آرومی اومد کنارم ایستاد
ولی سرشو اون طرف چرنود نمی‌دونم چی داد که یه

لحظه چشاش درشت شد ولی بعد دستمو ول کرد و رفت پیش خواهر فرهمند و خیلی محکم بغلش کرد

الان این من بودم که چشم گرد میکردم ،طلا چه ربطی به اینا داشت چیزی که بیشتر عصبیم میکرد نگاه

با لذت الیاس بود  مرتیکه عوضی یه جوری نگاه میکرد انگار زنشه با صدای طلا ب خودم اومدم

+آلین عزیز دلم چقدر بزرگ شدی تو کی برگشتی از اتریش

_ابجی طلا دیروز برگشتم امروزم میخواستم بیام پیشت ولی داداش گفت باهاشون جلسه داری و شب میای شام منم گفتم سورپرایزت کنم

+خیلی کار خوبی کردی چند روز اینجا نیستم بعد برگشت یه سر بریم جای همیشگی

دیدم اینا قصد ندارن چیزی بگن منم دارم از فوضولی میرم با امین نگاهی رد و بدل کردم تا ببینم اون چیزی می‌دونه دیدم نه اونم از چیزی خبر ندارع
نتونستم نگاه فرهمند رو طاقت بیارم و صداش کردم
_اوهوم اوهوم خانم فلاح بفرمایید بشینید

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.7 / 5. شمارش آرا : 21

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نمایش بیشتر
اشتراک در
اطلاع از
guest
8 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
𝒵ℴℎ𝒶 🥹🤍
10 ماه قبل

رمانت خیلی خوبه ❤️
اگه برات مقدور هست لطفا زودتر پارت بذار نویسنده جان😊🌸

sety ღ
10 ماه قبل

یه سوال
لوکیشن این اتفاقات کجاست؟؟

sety ღ
پاسخ به  maviş jsr
10 ماه قبل

بعد تو تبریز تو رستوراناشون ویسکی سرو میکنن؟؟🤔🤨

𝒵ℴℎ𝒶 🥹🤍
پاسخ به  sety ღ
10 ماه قبل

مگه کدوم شهر هستی عزیزم ؟ چون توی شیراز که رستوران های بالا شهر و اینا میشه

sety ღ
پاسخ به  𝒵ℴℎ𝒶 🥹🤍
10 ماه قبل

تهرانم
میدونم تو شهر های بزرگ مثل تهران و شیراز و اصفهان و اینا خیلی راحت یه سری جاها سرو میشه
اما تبریز یه بافت سنتی و قدیمی طور خاصی داره و چون شوهر خاله ام اهل اونجاست طبق تعریف هاش بعید میدونم تو تبریز سرو شه…

آخرین ویرایش 10 ماه قبل توسط sety ღ
دکمه بازگشت به بالا
8
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x