رمان رویای ارباب

رمان رویای ارباب پارت ۲۵

4.5
(27)

 

 

توی راه حرفی بینمان زده نمیشود، وقتی رسیدیم ماشین را پارک کرد و باهم از ماشین پیاده شدیم

وارد مجتمع شدیم و سوار آسانسور شدیم، لیلا طبقه ی اول را زد

بعد از باز شدن در…زنگ در را فشرد تا در باز شد

خانومی که به او میخورد ۳۷ یا ۳۸ سالش باشد روی مبل نشسته بود
لیلا تا چشمش به او خورد سریع به طرفش رفت و او را در آغوش خودش کشید

بعد از کلی حرف زدن…..لیلا من را به او بعنوان برادر معرفی کرد و باهم وارد اتاقش شدیم

_خب آقا آیدین
مشکلتون رو بگید

نفسم را بیرون میفرستم و شروع به حرف زدن میکنم
_ من توی پارتی با یه خانومی آشنا شدم، به عنوان یک دوست معمولی!
من زیاد اهمیتی بهش نمیدادم ولی اون از اونا بود که ولت نمیکرد و….منو همش به عنوان دوست پسرش یا نامزدش به دیگران معرفی میکرد
منم باهاش دعوا میکردم ولی گوشش بدهکار نبود!
تا اینکه یک روز اومد خونم، گفت من از تو باردارم….
خدا شاهده من اصلا دستمم بهش نخورده! من کلی باهاش دعوا افتادم ولی بیخیالم نمیشد اصلا
به پیشنهاد یکی از رفیقام رفتم باهاش کافه که با پول راضیش کنم دست از سرم برداره….ولی اون میگه من ۲٠٠ میلیار میخوام تا برم
من به پیشنهاد لیلا اومدم پیشه شما که ازش شکایت کنم

نفس عمیقی میکشد و میگوید
_میتونیم شکایت کنیم…ولی دادگاه میگه تا بدنیا اومدن بچه باید صبر کنیم
از شما و بچه آزمایش خون میگیرن تا ببین حق با شماست یا نه
چون الان هیچ جوره نمیشه ثابت کرد که باهم رابطه داشتید یا نه!

اینبار لیلا میگوید
_کی میریم برای شکایت؟

_امروز که چهارشنبه است…شنبه بهتون زنگ میزنم صبح باهم میریم

_باشه ممنون…خب بریم دیگه آیدین جان

بلند میشوم و زیر لب تشکری میکنم که او سرش را تکان میدهد

بعد از خداحافزی از دفترش خارج میشویم و سوار ماشین میشیم
اینبار خودم رانندگی میکنم

_آیدین نگران نباشیاااا این کارش خیلییی خوبه

_من الان ذهنم درگیر یه چیز دیگه اس…

_چی!؟

_رویا

_نگران اونم نباش
خودم یه روز میرم پیشش باهاش حرف میزنم، اصلا باید از خداشم باشه تو شوهرش بشی!

تک خنده ای میکنم و سرعت ماشین را بیشتر میکنم

_یه عروسی براتون میگیرم….
وای آیدین
حتی تصورشم قشنگه!

_بزار عقدو کنیم…عروسی پیشکش!

_عقدم میکنین
وای تو لباس دامادی چقدر آقا میشی آیدین!

_مگه الان خانومم !؟

_عه برو ببینم
همیشه میزنی تو ذوق ادم

خنده ای میکنم…نگاهش میکنم
دلیل ذوقش را نمیفهمم!
من که هیچ امیدی ندارم برای ازدواج رویا….ولی او از همین الان ذوق عروسی ام را دارد برایم قابل تعجب است!

_آیدین بنظرت من چه لباسی بگیرم؟

_لباس؟

_آره دیگه برای عروسیت!

خنده میکنم و میگویم
_خیلی مسخره ای لیلا

_مسخره چیه دیونه!؟
خب میخوام نظرتو بدونم

_بیا خونه ی من

_نه میرم خونه ی خودم مامانم میکشتم

_بیا لیلا
بیا بعد از شامم باهم میریم بیرون

_ببین میتونی برای پنجشنبه بریم خونه ی رویا!

_بریم چی بگیم؟سایه ی منو با تیر میزنه

( یه لیلا داریم شاه نداره، صورتی داره ماه نداره، از خوشگلی تا نداره
به کس کسونش نمیدیم به همه کسونش نمیدیم ،به راه دورش نمیدیم به حرف زورش نمیدیم
به کسی میدیم که کس باشه پیرهن تنش اطلس باشه
شاه میاد با لشکرش شاهزاده ها دور برش واسه پسر کوچیکترش آیا بدیم آیا ندیم ؟

این اهنگم تقدیم میکنیم به خانوم لیلا مرادی🥹🌹)

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.5 / 5. شمارش آرا : 27

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نمایش بیشتر

Sahar mahdavi

✌️😁
اشتراک در
اطلاع از
guest
14 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
لیلا ✍️
5 ماه قبل

سورپرایزززز🤩🤩💃💃 حالا من لباس چی بپوشم؟🤣

خواننده رمان
خواننده رمان
5 ماه قبل

ممنون سحر خانم قشنگ بود

saeid ..
5 ماه قبل

آهنگ آخرش چه ذوقی داشت 🤣🥺

تارا فرهادی
5 ماه قبل

خسته نباشی سحری ❤️😍
ولی چقد آیدین بچگونه رفتار میکنه انگار نه انگار ۲۵ ۲۶ سالشه 🤔

Newshaaa ♡
5 ماه قبل

خسته نباشی سحرییی😘🥲

𝓗𝓪 💫
5 ماه قبل

خسته نباشید عزیزم مرسی بابت پارت💜🥲

Ghazale hamdi
Ghazale
5 ماه قبل

از آیدین خوشم نمیاد🤕
حس خوبی بهش ندارم☹️
ولی دلمم براش میسوزه🥺
عالی بود سحرییییی✨️🥰🤍

دکمه بازگشت به بالا
14
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x