رمان امیدی برای زندگی

امیدی برای زندگی پارت چهل ونهم

3.7
(105)

گوشی اش را گرفت و عکس را روی چهره سهیل زوم کرد.
_جان من نگاهش کن چطوری به دوربین نگاه میکنه
ماهرخ خندید.
_دیوونه!
_خودتی، دارم از داداشم تعریف میکنم
_نمیخواد تعریف کنی
چپ چپ نگاهش کرد.
_ماهی از این حرفا نداشتیما
_خیله خب حالا، انگار چی گفتم
واسه من چشاشو چپ میکنه
موبایلش را از دستش بیرون کشید و روی دسته کاناپه نشست
_این کی گرفته شده؟
_یک سال پیش، قبل از اینکه از ایران بره
سری تکان داد.
_خوبه
به عکس نگاه کرد و یکدفعه وقتی موهای ریخته شده روی پیشانی اش را دید یاد موقعی افتاد که کلاه کاسکت را از سرش بیرون کشید، ناخودآگاه لبخند زد.
سارا چشم ریز کرد.
_ماهی چرا میخندی؟
چه نقشه‌ی شومی توی سرته ها؟ واسه داداشم برنامه نریزی ها
خندید.
_برو گمشو من واسه چی باید برای داداش جنابعالی برنامه بریزم؟
سارا شانه بالا انداخت.
_هیچی بخدا، همین طوری گفتم جبهه نگیر
راستی ماهرو کجاست؟
_با دوستاش رفته مثلا درس بخونه
_به سلامتی
حالا بیا بشین باهات درد و دل کنم….از همون اول هم برای این اومده بودم
ماهرخ چهره ی زاری به خود گرفت.
_وای بدم میاد میشینی ور دل من از ناراحتی هات حرف میزنی
ولم کن بابا
_ایندفعه جدیه ماهرخ…..یادته رفته بودی خونه باغ طلا بهم زنگ زدی گفتم از سهیل خبری ندارم؟
یادش به آن شب افتاد که در مزرعه تا نزدیک های صبح بالای سر سهیل نشسته بود.
_خب؟
_خب که میدونی چرا غیبش زده بود؟
_نه والا علم غیب ندارم
رنگ نگاهش تغییر کرد.
_به خاطر کمند، اون برگشته ایران!
ماهرخ در فکر فرو رفت.
_کمند؟
همونی که گفتی عموت فرستادتش لندن؟
سارا سری تکان داد.
_خب برگرده این چه ربطی به سهیل و غیب شدنش داره؟
لبخند تلخی روی لب هایش نشست.
_ربط داره چون سهیل عاشق کمند بود!
خیلی وقت پیش این اتفاق افتاد ولی سهیل هرگز فراموش نکرد با احساساتش چیکار کردن.
ماهرخ وقتی کمند اومد داداشم داغون شد!
بغض کرد.
_محکمه ولی زخم خوردست!
به وضوح جا خورد…..نمی‌دانست…..سارا نگفته بود…..یعنی سهیل هم عاشقی را تجربه کرده بود؟
چیزی در درونش….جایی در اعماق قلبش تکان خورد.
یعنی این مرد مغرور و خشنی که میدید عاشق هم شده بود؟
نه…نه….نمی‌توانست باور کند….سهیل و عشق؟
مات و مبهوت سارا را نگریست.
_الکی میگی دیگه نه؟
سرش را به چپ راست تکان داد.
ماهرخ متوجه نشد که چرا با این حرف سارا حال خودش بهم ریخت…..چرا وقتی فهمید سهیل قبلا عاشق بوده است اینگونه شد؟
_ماهرخ کمند اونجا ازدواج کرد!
به سهیل نگفتیم، با اینکه ازدواجش اجباری بود ولی باز ترسیدیم به سهیل بگیم تا یه قشقرقی به پا کنه
ولی میدونی وقتی فهمید چه حالی شد؟ میدونی وقتی فهمید چیکار کرد؟
بغضش شکست.
_حالش خیلی بد بود، خیلی!
تا….تازه اسلحه برداشت!…..اونو گذاشت روی سر خودش!
مارو از اتاقش بیرون کرد….از اتاقش بیرون کرد و ماشه رو کشید ماهرخ…..ماشه رو کشید
با چشم های گشاد شده سارا را نگاه کرد…..گوشی را رها کرد و ترسیده ایستاد، بازو هایش را گرفت و تکانش داد.
_مگه دیوونست؟ یعنی چی که ماشه رو کشید سارا؟
اصلا تفنگ از کجا آورده بود؟ بلایی که سر خودش نیورد؟
سارا فقط هق هق کرد.
_ د با تو ام! حرف بزن
اشک هایش را پاک کرد ولی به ثانیه نکشید که دوباره صورتش خیس شد.
_آره دیوونست….دیوونه!
قلبمو آورد داخل دهنم و دوباره گذشت سرجاش….تیر رو از بالکن به بیرون شلیک کرد.
به خودش نزد ولی یه لحظه….فقط یه لحظه فکر کن ماشه رو همون طور که اسلحه روی سرش بود می‌کشید!
شدت گریه هایش بیشتر شد.
_ماهرخ سهیل دوروز خودشو داخل اتاق حبس کرد…..چرا باید این اتفاق برای داداشم بی‌افته؟
میدونی که اون تنها پشت و پناه منه، درسته کاوه هم هست ولی سهیل یه چیز دیگست
فقط برادر نیست برام!
نمیتونم ببینم ناراحته…..نمیتونم ببینم میخواست خودشو بکشه
با اینکه گیج بود از حرف هایی که سارا زده بود ولی سعی کرد آرامش کند.
_سارا اروم باش…..گریه نکن….میدونی سهیل هیچ وقت اینکارو نمیکنه
_اگه می‌کرد چی؟ اون موقع من چه خاکی باید توی سرم می‌ریختم؟
_عه خدا نکنه
سر او را در آغوش گرفت و موهایش را نوازش کرد.
_دیگه گریه نکن خب؟
تو که نیومدی گریه کنی قرار شد یکم درد و دل کنی بعد باهم خوش باشیم هوم؟
خودش هم ته دلش خالی شده بود…..اگر واقعا سهیل ماشه را می‌کشید چه؟
اصلا صبر کن، او چه مرگش شده بود؟ چرا نگران مردی شده بود که اجازه کار را در مزرعه به او نداده و با او بد اخلاقی می‌کرد؟
در دل به خود ناسزا گفت و سعی کرد دیگر به سهیل و اسلحه ای که آن موقع سارا گفته بود روی سرش گذاشته است فکر نکند ولی مگر میشد؟
سارا را از خود فاصله داد و لب زد:
_میخوای ویولن بیارم برات بزنم؟
شاید اینطوری حالت بهتر شد.
کمرنگ لبخند زد.
_اره
چشمکی برایش زد.
_پس حله، دیگه گریه نکنی ها
گرفته باشه ای گفت، ماهرخ رفت و ویولن را از اتاقش آورد…..رو به روی سارا ایستاد و چشم بست.
کمان آرشه را روی سیم ها کشید و آهنگ جان مریم را برایش نواخت.
سارا با لذت به نواختن دوستش گوش سپرد….اشک های روی گونه هایش را با دستش پاک کرد.
نواختنش دلنشین بود، واقعا آرام شد!
بعد از چند دقیقه آهنگش تمام شد و ویولن را روی کاناپه کنار سارا گذاشت.
_نظرت چیه؟
برایش دست زد.
_عالی بود!
_مرسی
ام حالا بیا یه بازی کنیم
_بازی؟
_اره
سوالی نگاهش کرد.
_چه بازی؟
_یه بازی که من چوب بردارم تا میخوری بزنمت!
تا اینطوری درس عبرتی بشه دیگه وقتی پیش منی گریه نکنی
سارا خندید.
_گریه نکردم که‌
ماهرخ چشم گرد کرد.
_الان تو گریه نکردی؟
_چرا ولی الان نه، چند دقیقه پیش
اون موقع هم ناراحت بودم، نمی‌تونستم گریه نکنم
تابی به گردنش داد و بی حوصله نگاهش کرد.
_بابا این داداشت از پس خودش برمیاد تو واسه چی میشینی واسش گریه میکنی؟
آهی کشید و روی برگرداند.
_داداشمه خب
_خب داداشت باشه
اون میدونه داره چیکار میکنه، دختر عموت لیاقت سهیل رو نداشت سارا
اگه لیاقت داشت ولش نمی‌کرد بره لندن! یا اینکه ازدواج کنه!
سرش را به چپ و راست تکان داد.
_نه….کمند ولش نکرد
از روی دلخواه خودش هم ازدواج نکرد
اینبار سر چرخاند و به چشم های خوش رنگ ماهرخ خیره شد.
_شاهرخ کمند رو به زور فرستاد لندن، کمند میخواست فرار کنه
ولی مجبورش کردن ازدواج کنه تا همونجا بمونه
اما بازم سهیل اینا رو نمیدونه، چون نخواست
لبخند زد.
_کمند دیگه براش تموم شده!
_یه چیزی بگم؟
_بگو
_شرکت هم به خاطر برگشتن کمند تعطیل کردن؟
سارا متعجب نگاهش کرد.
_شرکت؟ تو از کجا میدونی تعطیله؟
_خب ناسلامتی قرار بود اونجا کار کنم
به کوروش زنگ زدم گفت تعطیله تا خواستم بپرسم چرا گفت پشت خطی داره و قطع کرد.
_اها آره به خاطر همونه
حالا میدونی مشکل بزرگ تر کجاست؟
_کجاست؟
_مشکل اون جاییه که یه مهمونی آخر هفته برای کمند برگزار میشه و من نمیدونم باید سهیل رو چطوری راضی کنم بیاد
ابرو هایش بالا پریدند.
_اوه عمرا بیاد
_منم میدونم نمیاد ولی باید راضیش کنم چون شاهرخ ازم خواسته
_برو خودتو واسش لوس کن، این جواب میده…..مطمئنم!
_میخوای سهیل خفم کنه؟ مگه بچم که خودمو لوس کنم
_والا تو خواهرشی به حرف کسی هم جز تو گوش نمیده پس اگه یکم خودتو لوس کنی قطعا جواب میده!
_روشتو امتحان میکنم ولی وای به حالت جواب نده!
ویولن را برداشت و خودش کنار سارا نشست.
_نترس من دعا میکنم جواب بده
_باشه فقط تو هم باید بیای
انگار به ماهرخ برق سه فاز وصل شد…..سرش ۱۸۰ درجه سمت سارا چرخید.
_چی؟
_وا چرا اینجوری نگاه میکنی؟
_من واسه چی باید بیام ها؟
_برای اینکه هرکس میتونه یه نفر رو به اختیار خودش دعوت کنه منم دوستمو دعوت کردم مگه بده؟
_آره معلومه که بده
من نه لباس دارم و نه وقت!
_وقتشو که داری خریدش هم با من و سهیل میای
منم لباس ندارم سهیل هم نمیدونم داره یا نه ولی اگه بخره بهتره
_من با داداش تو نمیام
_تو غلط میکنی نیای!
بعدم من اینجا به سلیقه یه نفر احتیاج دارم، فکر کردی من میتونم با سهیل خرید کنم؟
اون فقط نقش همراه رو داره
_بدبخت داداشت…..سلیقه تو هم که نگم صدتا مغازه و بوتیک هم بگردی چیزی پیدا نمیکنی
_اینقدر غر نزن فردا میام دنبالت با هم میریم
نفسش را بیرون فرستاد.
_خیله خب
فقط به طلا هم بگم برای خرید بیاد؟
_آره بگو بیاد
_سهیل که مشکلی نداره نه؟
سارا خندید.
_باورت میشه هنوز بهش نگفتم؟
به پیشانی اش کوبید.
_وای خاک تو سرت، پس اگه نگفتی بیخود میکنی اول پیشنهاد میدی
زبانش را بیرون آورد.
_دوست دارم!
ماهرخ ایشی گفت و روی گرداند.

پایش را روی پدال فشرد تا سریع تر برسد که تلفنش زنگ خورد.
دایره سبز رنگ را کشید و گوشی را روی اسپیکر گذاشت.
_الو؟
_سلام سهیل خان خوبید؟
_سلام و احوال پرسی بخوره تو سرت بگو چه غلطی کردین؟
_آقا پیداش کردیم
_کجاست؟
_همون جایی که بود….خودمون هم از کنارش جم نخوردیم
پوزخند زد.
_آره خب چاره ای غیر از جم نخوردن هم نداشتین
_شما کی……
فرصت حرفی دیگر را نداد و تماس را قطع کرد، ١٠ دقیقه بعد جلوی ساختمان متروکه ای ترمز کرد….از ماشین پیاده شد و در را بهم کوبید.
با قدم هایی بلند خود را به دو نگهبان رساند.
_باز کنید اون درو
_چشم سهیل خان
در آهنی را برایش باز کردند اما به محض باز کردن در مهران جلوی چشم هایش ظاهر شد.
_عه آقا شما…..
_حرف نزن تا دندوناتو توی دهنت نریختم
همین الان به خونت تشنم که گذاشتی در بره پس خفه شو
بگو کدوم گوریه؟
مهران کنار رفت و با دستش جایی را نشان داد.
_اونجاست آقا….بستیمش به میله
قدمی جلو رفت و با دستش به قفسه‌ی سینه او آرام ضربه زد.
_خاک بر سر منکه اینو سپرم دست توعه بی عرضه
سر پایین انداخت و حرفی نزد.
سهیل دستش را پایین انداخت و از کنارش گذشت.

تمام بدنش کوفته بود و از گوشه پیشانی اش خون جاری بود.
با دیدن قامت مردی که به او نزدیک می‌شد سعی کرد خودش را جمع کند که صدای آشنایی را شنید.
_سلام آقا دانیال
بهت خوش میگذره؟
بی جان نگاهش را بالا آورد.
_به مرحمت شما بله….خیلی خوبم
دست هایش را در جیب شلوارش فرو کرد و مقابلش ایستاد.
_خوبه منم همینو میخوام…..میخوام که خوب باشی
دیگر توانی نداشت….باید برای زنده ماندن التماس می‌کرد آن هم وقتی که خود این مرد جلو اش بود.
_سهیل خان توروخدا بزار من برم….بابا یه غلطی کردم الانم مثل سگ پشیمونم
دست از سرم بردار
سهیل سری برایش تکان داد.
_باشه میری….میری ولی نه خودت! جنازت
بعدم میفرستمش برای مادرت
کمی در جایش جا به جاشد.
_آخه آقا مادرم مریضه من میگم بزار برم میگی جنازتو میفرستم واسش؟
اینطوری دق میکنه که
سهیل غرید:
_دق میکنه؟ اگه بفهمه چه غلطی کردی که خوشحالم میشه نمک نشناس!
با درد نالید:
_سهیل خان بیخود کردم، من طمع کردم
پول بیشتر میخواستم امجدی بهم پیشنهاد داد منم وسوسه شدم قبول کردم
نمیدونستم که در ازای پولی که بهم میده کارایی رو میگه انجام بدم که به شما ضربه میزنه!
از حرف هایش عصبانی شد، نشست و طناب دور دست هایش را باز کرد.
آنها را گوشه ای انداخت و یقه دانیال چنگ زد.
_تو غلط کردی با هفت جدت که طمع کردی!
فکر کردی من چیم دانیال؟ تو دوتا شاخ روی سر من میبینی؟
د بدبخت منکه میدونم اون بیشرفی که زد به ماشین سارا تو بودی!
یقه اش را ول کرد و هولش داد.
سرش به میله پشت سرش خورد و ارام ناله کرد.
سهیل برخاست و چشم ریز کرد.
_تو چی داشتی ها؟ تو چی داشتی؟
پدرت مرده بود و مادر مریضت روی دستت بود، هیچی نداشتی که خرجش کنی!
برای خریدن دارو هاش میرفتی جیب مردمو میزدی یادته که؟
آخرین نفری که میخواستی جیبشو بزنی من بودم، ولی به پست بد آدمی خوردی
کتکت زدم ولی بعدش بهت پناه دادم!
دانیال آب دهانش را قورت داد و با چشم هایی نیمه باز نگاهش کرد.
_تو ازم چی خواستی بهت ندادم هوم؟
پول دادم، ماشین دادم، خونه دادم، کار هم دادم بهت بی شرف
روی زمین افتاد و هیچ نگفت….سهیل ادامه داد:
_تورو کردم آقا دانیال!
شدی زیر دست خودم…..کلی کار برات کردم
بعد به خاطر یه قرون بیشتر رفتی سمت اون امجدی بی همه چیز تا علیه شاهرخ مدارک بدزدی؟ تا بزنی به ماشین خواهر من؟
این را که گفت با پایش به شکم دانیال کوبید که فریادش هوا رفت.
دستش را روی شکمش گذاشت و خودش را بالا کشید.
بالاخره به حرف امد:
_آقا غلط کردم، باشه من بیشرف، من بی همه چیز، من بی‌کس
سهیل خان شما که شدی همه کسم دیگه اینکارو باهام نکن…..قسم میخورم اگه بزارید زنده بمونم جبران کنم!
_خفه شو بابا قسم حضرت عباستو باور کنم یا دم خروستو؟
_آقا من……
سهیل نگذاشت حرفش را کامل کند و با یک قدم به دانیال نزدیک شد و لگد محکمی به پهلو اش کوبید.
_هیس….روضه نخون خب؟
دانیال از درد به خود پیچید و دستش را روی پهلوی راستش گذاشت.
_تو رفتی از شاهرخ مدرک دزدیدی دادی دست یوسف!
دست آدمی که من میخوام سر به تنش نباشه
حماقت کردی دانیال…..حماقت!
تو میدونستی کارتو تموم میکنم اگه بفهمم بعد بازم اینکارو کردی
رویش خیمه زد، یقه لباسش را گرفت و بالا آوردش.
_تو میدونستی همه زندگیه من ساراست ولی خودت رفتی و زدی به ماشینش، توعه بی همه چیز!
چند بار سرفه کرد و با صدایی که از ته چاه می‌امد لب زد:
_بخدا….تصادف….تقصیر….من نبود!
_نبود؟
محکم به زمین کوباندش.
_د اگه نبود که تو الان اینجا نبودی!
میدونی چرا خونتو نمیریزم؟

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3.7 / 5. شمارش آرا : 105

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نمایش بیشتر
اشتراک در
اطلاع از
guest
3 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
Narges Banoo
6 ماه قبل

بدبختو کشتش که 🥲برخلاف کارای قبیحش اسمش قشنگه دانیال😂

Tina&Nika
6 ماه قبل

اول عالی بود ❤️

دکمه بازگشت به بالا
3
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x