رمان هرج و مرج

رمان هرج و مرج پارت 3

4.1
(79)

سایمان از سر شب گریه میکرد..
نگران تکانش دادم … چرا آرام نمیشد؟!
-مامان ؟ سایمانم؟؟ چرا اروم نمیشی ..
وای خدا چیکار کنم.!؟

– نورا … بیام تو؟؟

با شنیدن صدای محمد .کلافه گفتم: بیا تو..

در اتاق را ارام باز کرد و با احتیاط وارد شد

-چیشده ؟ چرا سایمان گریه میکنه؟!

کلافه سایمان را جا به جا کردم و رو به او گفتم: نمیدونم .. فک کنم دلش درد میکنه..

با صدای جیغ سایمان از شدت استرس نزدیک بود به گریه بیوفتم..

محمد به سمتم آمد و سایمان را گرفت
-تو برو آماده شو منم میرم ماشینو روشن‌کنم ببریمش دکتر…

سری تکان دادم و به سرعت به سمت کمد حرکت کردم دم دستی ترین مانتو را به تن زدم و از اتاق بیرون رفتم…

محمد درحالی که سایمان را به دست داشت ماشین را روشن کرده بود و صدای گریه سایمان یک لحظه هم قطع نمیشد!

-این بچه چشه نورا؟ چرا انقد گریه میکنه؟

سایمان را از او گرفتم و اوهم پشت فرمان جا گرفت..

درحالی که از شدت استرس ناخون های دستم را میجوییدم گفتم:
+داری از من میپرسی ؟ تاحالا چندتا شکم زاییدم بنظرت؟

سری تکان داد و چیزی نگفت ..
حوصله اورا دیگر نداشتم..

سایمان از شدت گریه صورتش سرخ شده بود و نفس نفس میزد
نگران خیره به حالات او بودم..

-یکم سریع تر برو محمدد

محمد بیتوجه به حرف من در خیابان توقف کرد

شوکه خیره او شدم.!

-چرا ماشینو زدی کنار دیوونه؟؟ بچم داره میمیره..حالیته؟؟

بیحرف از ماشین پیاده شد و به سمت در یکی از خانه ها حرکت کرد…
از شدت استرس و نگرانی صورتم از اشک خیس شده بود

به سرعت از ماشین پیاده شدم و به سمت او که حالا در کنار یک دختر ایستاده بود حرکت کردم..

-محمد.. داری چه غلطی میکنی؟

محمد با ظاهری اشفته به سمتم برگشت و اینبار گفت: انتظار نداری که ببرمت بیمارستان؟؟

شوکه شده رو به او گفتم؛ چرا؟ .. چی داری میگی؟؟

-اگه ببرمت بیمارستان نیاز به شناسنامه داریم! سایمان حتی شناسنامه هم نداره.. چطور میخوای ببریش اونجا..؟
+خب .. خب… الان چیکار کنم.. بچم داره میمیره!

محمد عصبی به دختر اشاره کرد و گفت: بنظرت اوردمت اینجا واسه چی؟؟ این یارو پزشکه! اوردمت تا درد بچتو دوا کنه..

با شنیدن این حرفش نفس اسوده ای کشیدم

-بیاریدش داخل تا معاینش کنم.

وارد خانه شدیم. سایمان کمی ارام تر شده و تا حدودی خیالم را راحت کرده بود.

-بچه رو بیارید اینجا ..

به سرعت کاری را که گفته بود انجام دادم..
بعد از چکاپ در حالی که چیزی مینوشت رو به من گفت: پسرت شیر خودتو میخوره یا شیر خشک؟

+شیر خودمو..
و نگران پرسیدم: مشکلی داره؟ چیزیش شده؟

لبخند گرمی زد و با اطمینان گفت: نه عزیزم مشکلی نداره.. فقط یکم ضعیفه! ظاهرا زودتر از موعدم بدنیا اومده .. علاوه برشیر خودت لازمه که شیرخشکم بخوره تا به وزن استاندارد برسه..

سری تکان دادم و گفتم: یعنی گشنشه؟ اخه هرکاری میکردم شیر نمیخورد..

+اره گرسنه اس.. یسری شیرخشک بهتون پیشنهاد میدم برین بگیرین

سری تکان دادم و با تشکری کوتاه از اتاق بیرون زدم

محمد کنار ماشین ایستاده بود و با دیدنم به سمتم امد

نگاهی به سایمانی که خواب بود انداخت و گفت: چیشد ؟ مشکلش چیه؟

+میگفت گرسنش بوده.. باید شیرخشک بهش بدم..

سوار ماشین شدیم و ادامه دادم: باید بریم داروخانه یه چندتا شیرخشک براش بگیرم..

+چطور ؟ واسه گرفتن شیرخشک فک کنم کدملی پدر نیاز داره.. شناسنامه رو میخوای چیکار کنی نورا؟

– ازاد میخریم.. تا وقتی براش یه شناسانامه جور کنم..

سری تکان و به سمت داروخانه حرکت کرد…

………………

نگاهی به سایمان که با ولع شیر میخورد انداختم
-مانا نگاش کن!! چقد گشنش بود بچم..

+ پس بگو چرا انقد نق میزد.. بیچاره گرسنش بوده.

سری تکان دادم و در جایم جاب جا شدم..

-راستی واسه کی بلیط گرفتین؟

+محمد میگفت واسه پسفردا..

-خوبه تا اونموقع چیزامو جمع میکنم..

موهایش را پشت گوش انداخت و‌گفت: راستی نورا..

+هوم؟!..

دست دست میکرد تا چیزی بگوید …

-چیه مانا ..؟ چیزی شده؟

لبخند خجالت زده ای زد و گفت: حسام زنگ زد .. گفت فردا قراره بیاد دنبالم..

با خوشحالی گفتم: اشتی کردین؟؟ این که خیلی خوبهه

-کجاش خوبه؟ من نمیخوام از پیشت برم نورا.. یعنی فهمیدنش انقد سخته؟

+منم یبار بهتون گفتم مانا .. میتونم از پس خودم بربیام
نگران نباش.. اصن هر روز بهت زنگ میزنم چطوره ؟؟

بغض کرده بود و چیزی نمیگفت

راستش خودم هم بشدت دلم میخواست کنار انها بمانم.. اما! تا کی؟ نمیشد.. دیگر نمیشد انها را به زحمت بیاندازم . باید خودم را جمع و جور میکردم

دستی به موهایش کشیدم و ارام لب زدم: مانا؟ قربونت بشم؟ قهری الان؟؟ اذیت نکن دیگه.. من تصمیمو گرفتم هردوتاتون باید برگردین پیش خانوادهاتون .. تاکی میخوای اینجا باشین.. خودت منطقی بهش فکر کن! میشه اینجا باشی؟ پیش من؟ حسام چی میشه پس؟ به اون فکر کردی؟

سری تکان داد و گفت: بهم قول بده نورا! قول بده هروقت چیزی شد بهم خبر بدی .. جون سایمان..

با لبخندی عمیق به او زل زدم.. پس قبول کرده بود..

-قول میدم .. بجون سایمانم قول میدم..

خودش را در اغوشم انداخت و بساط گریه و زاری شروع شد..!
…………………
قهوه ساز را روشن کردم و به سینک ظرفشویی تکیه دادم.
چندروزی میشد که در این خانه مستقر شده بودیم..
حرفا های محمد در سرم بالا پایین میشد
گفته بود تا چند وقت دیگر یک نفر از طرف او میاید تا اوضاع را چک کند! گفته بود که استرس دیدن ارسلان را نداشته باشم که به عقل جن هم نمیرسد من اینجا باشم ..او با اطمینان گفته بود ولی من.. چرا به سکوت ارسلان حس خوبی نداشتم!؟

پوزخندی زدم!.. ارسلان مردی که ادعای عشق و عاشقی میکرد اما وقتی بارداریم را فهمید در کمال ناباوری ب من! ب نورا .. به زنی که به گفته خودش میپرستیدش تهمت زد! هنوز حرفاهایش را به یاد دارم .. وقتی که با بی رحمی گفت : مشخص نیست با چندنفر جز من رابطه داشتی که حاصلش این بچه شده.!!

و اما من! ان لحظه ب حدی شوکه بودم که حتی ان حرف ارسلان را جدی نگرفتم…
چشمانم را از یاداوری گذشته محکم فشردم و لبخند تلخی زدم! اخ! نورای احمق…

(دوستان عزیز پارت های آینده داستان اصلی رمان شروع میشه! یه شروع هیجان انگیز و خیلی چیزای مبهم برطرف میشن:)

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.1 / 5. شمارش آرا : 79

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نمایش بیشتر

Fat M

حتی‌اگه‌بمیرمم‌فکرت‌نمیره‌از‌سرم! یه آدم مودی.. INTJ
اشتراک در
اطلاع از
guest
15 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
آلباتروس
2 ماه قبل

خداقوت دختر
پارت دلنشینی بود
بیچاره سایمان که کسی زبونشو بلد نیست😂😂

لیلا ✍️
2 ماه قبل

وای که چه‌قدر خوب می‌نویسی دختر😄😍 یعنی احساساتی عمیق از قلمت می‌باره این رو بدون اغراق میگم، سیر رمان متعادله، به تندی یا کند از صحنه‌ها رد نمی‌شی👌🏻دلم واسه سایمان ضعف رفت بچم گناه داره خب🤢🤒 این بابای عوضیش سر چی آخه به زنش تهمت زده خب یه آزمایش دی‌‌ان‌ای بگیر اون ذهن مریضت رو آروم کن دیگه😡 البته می‌دونم که داستان به این سادگی نیست و این از قدرت قلمته که آروم آروم داریم می‌ریم جلو🙂 خداقوت عزیزم😍

لیلا ✍️
2 ماه قبل

عا این رو بگم تا یادم نرفته علامت+ مناسب دیالوگ نیست فقط خط‌تیره کوتاه – درسته عزیزم البته گاهی : هم بعضی از نویسنده‌ها به کار می‌برند‌.

ALA ,
ALA
2 ماه قبل

خیلی زیبا بود عزیزم
خسته نباشی
بیچاره سایمان

Mana goli
Mana goli
2 ماه قبل

روند پارت گذاری خوبه، داستان جالبیه امید وارم که تا آخر رمان همین جوری خوب پیش بره🥰

𝐸 𝒹𝒶
2 ماه قبل

سایمان چقد شیکموعهه😂
خسته نباشی عزیزم
حمایتت فراموش نشه🫂🫂

𝐍𝐚𝐫𝐠𝐞𝐬 𝐛𝐚𝐧𝐨𝐨
2 ماه قبل

چه ارسلان بیشعوره مرتیکه خاک بر سر خب میومد یه آزمایش میگرفت دیگه چرا تهمت زد واااا مردم مردا قدیم😂
قلمت خیلی قشنگه
ینی اون تیکه گریه بچه رو من قشنگ میفهمم آدم حاضره خودشو بکشه که بچه آروم بشه🥺

دکمه بازگشت به بالا
15
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x