رمان حس خالص عشق

رمان حس خالص عشق پارت۱۷

4.3
(30)

قطرات آب روی سرم فرود می آمدند … انگار چیزی توی سرم سنگینی میکرد .
سوال هایی از ناکجا آباد که حتی برای جوابشان حدسی نداشتم .
جملاتی که با 《چرا ؟》شروع می شوند … ولی پاسخشان فقط صبر کردن است .
《صبر》چیزی که من ندارم …

بعضی سوالات هم جای اضافی سرم رو پر کردند … که واقعا حق من این بود ؟؟
توی این دنیا به کسی آزار نرسوندم . هیچوقت بد کسی رو نخواستم و سرم تو کار خودم بوده . ولی چرا از بین این همه انسان توی این دنیا من باید انتخاب بشم که این همه بلا به سرم بیاد .

پس کو اون عدالت که ازش حرف میزنند ؟؟
کی زمانش میرسه منم طعم خوشبختی رو بچشم ؟؟
کی اون موقعی میرسه که به این روزا فکر کنم و بهشون بخندم ، بخندم به اینکه دوران بدبختی تموم شد …؟!

حتی الان نمیدونم حق با کیه ؟؟
قبل از اینکه به این خونه بیام ، حق با من بود … من کسی بودم که آسیب دیده … هنوز هم من کسیم که آسیب دیده ولی نمیدونم … هنوزم حق با منه ؟؟
امیر از قصد اینکارو با من کرد ؟؟
چرا ؟؟؟
پس چرا بهم کمک میکنه ؟؟
اگه عاشق دلسا هست ، پس چرا هنوز فکرش پیش منه و من براش مهم هستم ؟؟
عذاب وجدان داره ؟؟ یا احساس گناه میکنه ؟؟
فکر کنم هیچکدوم .

قلبم با فکر کردن به این سوالات درد میگیره . احساس میکنم الان به کسی نیاز دارم که کنارم باشه و منو درک کنه … ولی کسی نیست … فقط خودم و افکارم .
این بیشتر قلبمو به درد میاره که تنهام ! مثل قبل ، امیر نیست که پیشم باشه و به اون پناه بیارم …
الان باید از دست امیر به کسی پناه ببرم … ولی کسی نیست !

••••••••••••••••••••••••••••••••••••••

《راوی 》

دوش مختصری گرفت و از حمام بیرون اومد …
شومیز سفید مشکی از دستگیره کمد آویزان بود ، حتما لباس برای امشب هست …

موهایش را خشک کرد ، نگاهی به لوازم آرایشی روی میز انداخت …
با کرم پودر و رژ لب قهوه ای رنگی خودش را آرایش کرد …

کسی در زد و وارد اتاق شد … دلسا بود .

با تعجب به دلسا نگاه کرد و سلامی داد .

دلسا – هنوز حاضر نشدی عزیزم ؟؟؟
مهمونا دارن میرسن .

نگاهی به سر و وضع خودش انداخت … فقط لباسش مونده بود .

اسرا – همین الان حاضر میشم میام .

دلسا کمی مکث کرد و دختر مقابلش رو برانداز کرد …
در فکر این بود چجوری امشب را براش تلخ کنه … احتمالا باید از همین الان شروع میکرد .

دلسا – این چجوری آرایشیه ؟؟؟

اسرا با چشمای تعجب زده خشکش زده بود نمیدونست چه جوابی بدهد . خودش رو دوباره توی آیینه نگاه کرد … مگه چه ایرادی داشت ؟؟
آرایشی ساده ، مناسب برای دختری مثل خودش .

اسرا – مگه چه عیبی داره ؟؟

دلسا سری تکون و جلوتر اومد … دستمال مرطوبی از داخل جعبه برداشت و روی صورت اسرا کشید …

دلسا- حق داری !
مگه تا حالا دست به لوازم آرایش زدی که بلد باشی چجوری آرایش کنی … از این به بعد رو پیش شیرین بهت یاد بده چجوری حداقل یه رژ لب بزنی …

اسرا در سکوت غرق شده بود … ایستاده بود و دلسا روی صورتش کار میکرد .
باید حرفی میزد تا بهش بفهمونه اینجوری باهاش صحبت نکنه … ولی توانی برای بحث نداشت ، در سرش جایی برای مسئله ای دیگه ای وجود نداشت ….
سرش رو ثابت نگه داشته بود تا دلسا کارش تموم شد … خودش رو توی آیینه نگاه کرد … زیبا شده بود اما خودش نمیپسندید … فقط میتوانست تشکری کند تا دلسا از اتاق بیرون برود .

دلسا – سریعتر لباست رو عوض کن …

حالا نوبت لباس بود ، از داخل کاور بیرون اوردش .
لباسش رو عوض کرد .
دامن تنگ مشکی که تا پایین زانوش رو می پوشاند … شومیزی سفید مشکی با یقه ضربدری …
سرشونه هایش بیرون بودند ولی براش مهم نبود … نمیدانست چه کسایی امشب در این مهمانی هستند …

خودش را برای بار آخر در آیینه نگاه کرد موهایش رو تا جایی که می تونست روی سرشونه هایش انداخت تا زیاد پیدا نباشد …
نگاهی به کفش های روی زمین کرد … خداروشکر پاشنه بلندی نداشت .
کفش های مشکی رو هم پوشید و از اتاق بیرون اومد …

مهمونی در فضای باز برگزار میشد .
وارد آشپزخونه شد … شیرین هنوز داشت وسایل رو آماده میکرد …
با دیدن اسرا 《ماشالله 》ای گفت ….

شیرین – دخترم همه چیو برات حاضر کرد … ترتیب اینکه هرچیزی رو کی ببری هم نوشتم …
اگر کمک خواستی یا سوالی داشتی من توی اتاقم هستم …

اسرا نگاهی به کاغذ روی میز انداخت ، نیشخندی زد و از شیرین تشکر کرد .
بعد از اینکه شیرین از آشپزخونه رفت … خودش را مشغول آماده کردن اولین پذیرایی کرد .

صدای مهمان ها رو میتونست بشنوه . شربت های رنگی رو آماده کرد و به فضای باز پشت خانه رفت …
بیرون رو تزئین کرده بودن … نگاهی به مهمونا انداخت و به سمتشون رفت .. چند تا دختر با لباس های باز و آرایش های غلیظ … شربت ها رو بهشون تعارف کرد …

رسید به دلسا که لباس قرمز رنگی تنش کرده بود … بالاتنه اش خیلی باز بود …. از اون لباس ها که بپوشی نپوشی فرقی نداره !
شربت رو بهش تعارف کرد و بدون هیچ حرفی برداشت …

داشت به داخل خانه برمیگشت تا شربت های بیشتری آماده کند که صدای یکی از دختر ها جلب توجه کرد …

– دلسا جون ، ماشالله تا خدمتکارات هم خوشگلن … میشه برای مهمونی امشب یه کاری باهاش کرد …

صدای خنده هاشون بالا رفت …

اسرا دقیقا منظورشو نفهمید … به راهش ادامه داد و وارد آشپزخونه شد .

پذیرایی ها رو یکی یکی میبرد و مهمان ها هم بیشتر میشدند … کم کم صدای موزیک هم زیاد شد و مهمونی با رقص گرم شد …

از آشپزخونه بیرون اومد تا شیرینی ها رو ببره ‌… یکدفعه درب ورودی باز شد و امیر با چندتا مرد دیگر وارد شدند …

لحظه بدنش لرزید و سریع به آشپزخونه برگشت …

صدای پای امیر رو میتونست بشنوه که به سمت آشپزخونه میاد …
بهش هشدار داده بود که توی این مهمونی شرکت نکنه …
امیر با چهره ای درهم وارد آشپزخونه شد …

بدون هیچ مقدمه ای شروع کرد به همه چیز ایراد گرفتن …

امیر – بهت گفتم توی این مهمونی شرکت نکن …!

صدایش پر از حرص بود ، مکثی کرد و نگاهی به دخترک انداخت …

امیر – این چه لباسیه پوشیدی اسرا ؟؟

دختر به خودش اومد و متوجه شد موهاش از روی سرشونه اش کنار رفته …
سعی کرد دوباره موهاشو بندازه روی بدنش تا پوششی باشه …

حتی امیر هم ازش ایراد میگرفت …
این که امیر بهش اهمیت میده ، آزارش میده … نگرانش میکنه … نمیخواست اینقدر پیگیرش باشه ، اینجوری موندن توی این خونه براش سخت تره … دلش میخواست مثل بقیه خدمتکار ها ، بی اهمیت باشه …بهش دستور بده … !

نه اینکه نگران لباسش باشه … نگران باشه که توی چه مهمونی شرکت کنه و کجا بره … چی بپوشه … چی بخوره …

با حرص همه حرف های دلش رو خلاصه کرد ‌و گفت …

اسرا – دلم میخواد اینجا باشم … تو حق نداری نگران من باشی که کجام … چیکار میکنم … بهت گفتم باهام مثل یه خدمتکار رفتار کن …
نمیخوام نگرانم باشی !!!

امیر دستی به صورتش کشید و یکی از لیوان های شربت رو برداشت …
قصد تسلیم شدن نداشت … میدونست اگر اسرا رو همینجوری ول کند ، اتفاقات بدی براش میوفته .

شربت رو که تموم کرد لیوان رو روی میز گذاشت و سمت اسرا رفت .

دستش رو گرفت و به دنبال خودش کشید … صدای اسرا بالا رفت ولی با اون صدای موزیک ، کسی متوجه نمیشد .

اسرا – نکن امیر !! دستمو ول کن لعتنی …

اسرا رو به دنبال خودش به اتاق میبرد …
به اتاق اسرا که رسیدند ، درب اتاق باز کرد و اسرا رو داخل کشید …

تهدید آمیز دستش رو بالا اورد …

امیر – از این اتاق بیرون نمیای …

اسرا گیج شده بود … خواست مانع رفتن امیر بشه ولی دیر شده بود … امیر از اتاق بیرون رفت و درب اتاق با صدای کلید قفل شد .

با مشت به درب کوبید ولی صداش به گوش کسی نمیرسید .

اسرا – امیر در رو باز کن ، لعتنی …

تا چند دقیقه ای با درب اتاق ور میرفت ولی فایده نداشت …
این کار امیر همه چیو خرابتر میکرد .
اگه دلسا میفهمید که امیر همچین کاری کرده … باید از این خونه میرفت ، دوباره آواره میشد ، اون موقع دیگه کسی نبود که نجاتش بده …

برای بار آخر مشتی به درب اتاق زد .
بی نتیجه رو تخت نشست و بغض گلویش شکسته شد .

یکدفعه صدای چرخاندن کلید توی درب اتاق جلب توجه کرد . با تعجب بلند شد تا شخص پشت درب رو ببینه …….

منتظر نظر قشنگتون هستم ❤️😍

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا : 30

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نمایش بیشتر

HSe

هلیا هستم ...نویسنده رمان حس خالص عشق ماه گرفتگی نیویورک سیتی خوشحال میشم یه سری به رمان هام بزنی😊❤️
اشتراک در
اطلاع از
guest
10 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
𝒵ℴℎ𝒶 🥹🤍
8 ماه قبل

اولین کامنت🤫

Ghazale hamdi
8 ماه قبل

#حمایت از هلیا جونی🥰🤍

لیلا ✍️
8 ماه قبل

عالی بود هلیا جان اکت‌ها به قشنگی کناد هم به تصویر کشیده شده قلم روون و زیبا جوری که دلم نمیخواست تموم بشه امیدوارم واسه اسرا اتفاق بدی نیفته

saeid ..
8 ماه قبل

یووهووو پارت دادی💃💃
عاالی بود

saeid ..
پاسخ به  HSe
8 ماه قبل

😊🌷

دکمه بازگشت به بالا
10
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x