رمان حس خالص عشق

رمان حس خالص عشق پارت ۷

4.9
(20)

چشمام رو به سختی باز کردم ، همه چی دور سرم میچرخید …. سریع بلند شدم و دیدم روی تخت خوابیدم …
اما کجا ؟؟؟

فیزکو با یه بسته دستش اومد داخل اتاق ….
اومد نزدیک بشه بسته رو بهم بده ولی سریع خودمو کشیدم عقب و شروع کردم داد زدن ….

اسرا- منو کجا اوردی؟؟؟؟ چیکار کردی با من ؟؟؟؟

فیزکو ابروهاش رو بالا داد و خیلی آروم سعی کرد آرومم کنه ….

فیزکو- بخدا باور کن کاریت نکردم حتی دستم بهت نزدم ، البته اونجا که غش کردی مجبور بودم بلندت کنم ببرمت یه جا ….

باور نکردم حرفشو ، اومدم بلندشم ببینم منو کجا اورده ولی سرم انقدر تیر کشید که حتی نتوستم یه قدم بردارم … برگشتم روی تخت نشستم و طلبکارانه فیزکو رو مخاطب قرار دادم …

اسرا- منو کجا اوردی لعتنی ؟؟؟

فیزکو- عوض تشکر کردنته ، طلبکاری ؟؟؟ باید میذاشتم همون جلو درب اونجا میموندی ، والا تقصیر منه انقدر پیگیرم برات کار جور کنم ….

اسرا- اره میبینم چه کار خوبیم برام جور کردی

فیزکو- حالا هرچی ، خوشت نیومد به من ربطی نداره .
اینجاعم خونه منه ، فکر نکن میتونی به همه چی دست بزنی ، تو همین اتاق میمونی …

پاکت دستش رو جلو اورد و داد بهم …

فیزکو- اینم بگیر بخور ، چند روزه چیزی نخوردی برا همین غشی شدی … الانم داریم میریم یه جایی ، اینو بخور دوباره غش نکنی ، بخوایم جمع کنیمت بعدشم طلبکار باشی!!

پاکت رو باز کردم …
چیییییی؟؟؟؟ فلافلللل ؟؟؟؟
من که فلافل دوست ندارممممم ….
تا فیزکو از اتاق نرفته بود بیرون داد زدم بهش گفتم …

اسرا – وایسااا … من فلافل دوست ندارم….

چشاش چهار تا شد ، به هرکی میگفتم همین ری اکشنو از خودش نشون میداد ولی واقعا از طعمش خوشم نیومد …

فیزکو – ینی چی دوست ندارمم؟؟؟؟
بچه سوسول بخور ببینم ، انگار از کجا اومده ، همینم کلی پولشو دادم …
درب و بست و رفت …

یاد زخم چشمم افتادم ، دستی بهش کشیدم ، دوتا چست زخم بهش خورده بود …
خنده ای کردم و با حرص زیرلب گفتم : میگه بهت دست نزدم ، جون عمش !

پوفی کشیدم و چون گشنم بود به هر زحمتی بود فلافل رو خوردم …

••••••••••••••••••••••••••

تقی به درب اتاق زد و اومد تو

فیزکو- بالاخره خوردیش ؟؟؟

اسرا – آره هرجور بود …

فیزکو – پاشو بریم

اسرا – کجاااا ؟؟؟ ببین من دوباره اونجاها نمیاماااا

فیزکو – باشه بابا فهمیدیم ….
داریم میریم شرکت خدماتی … برو اونجا اسم بنویس ….

اسرا – باشه … خودم میرم

فیزکو – لوس نشو بابا

بلند شد و از اتاق رفت بیرون … داد زد گفت ….

فیزکو – پایین منتظرتم …

بالاخره بعد از کلی راه و پیچ و خم رسیدیم شرکت خدماتی … یه فرمی بود پر کردم گفتن برای تمیز کردن راه پله ها و اینا منو میفرستن ، بازم بهتر از هیچی بود …

از شرکت خودماتی که اومدم بیرون ، حالت سردرگنی به خودم گرفتم ‌…

فیزکو – چیشده ؟؟؟ نکنه پشیمون شدی ؟؟ میخوای برگردیم همون قبلی ؟؟

میدونست خوشم نمیادا ، میخواست اذیت کنه ،
اخمی بهش کردم …

اسرا – نه فقط نمیدونم ، شبا کجا بمونم ؟؟

فیزکو – خونه من دیگه

اسرا – ینی چییی؟؟ نخیر عمرا ، نمیشه
اصلا تو چرا انقدر پیگیر منی ؟؟؟

فیزکو – دلم به حالت می سوزه ، بدبختی اخه !
الانم لوس بازی درنیار ، تو توی اتاق بخواب منم بیرون میخوابم دیگه …

سرمو پایین انداختم … چاره ای نداشتم ، جایی نداشتم ….

اسرا – باشه ، چاره دیگه ندارم …. ولی شبا در اتاقو قفل میکنما …

فیزکو – باشه بابا

خوشحال میشم نظرتو بگی ❤️
نظرت برام با ارزشه 😘

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.9 / 5. شمارش آرا : 20

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نمایش بیشتر

HSe

هلیا هستم ...نویسنده رمان حس خالص عشق ماه گرفتگی نیویورک سیتی خوشحال میشم یه سری به رمان هام بزنی😊❤️
اشتراک در
اطلاع از
guest
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
دکمه بازگشت به بالا
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x