رمان بخاطر تو

رمان بخاطر تو پارت ۵۳

3.9
(69)

(دلارام)

با شنیدن صدای کوبیده شدن چیزی پلکامو باز کردم.گیج به دور و برم نگاه کردم.

باز در کوبیده شد با عصبانیت رفتم سمت در و بازش کردم روبه ستاره با داد و عصبانیت گفتم:چخبرته سر آوردی مگه؟

تو خودش جمع میشه و تلفنش رو سمت گوشش میبره:خواب بوده امید.خدافظ

میاد تو و دستشو رو صورتم میزاره:چشمات چرا قرمز شده؟

دستمو از رو صورتم کنار میزنم و میگم:چرا دوروزه گیر دادید به چشمای من‌؟قرمز شده که شده.

متعجب از رفتارم میگه:چت شده دلارام سرت درد میکنه؟چرا انقدر عصبی؟

داد میزنم:من عصبی نیستم‌.

ستاره از دادم تو خودش جمع میشه اما بهش برمیخوره و میگه:باشه امید گفت زنگ زدن گوشیتو جواب ندادی برو بالا ببین کجاست.همین خدافظ

چشمامو روهم میزارم و می‌فهمم که ناراحت شده از جا بلند میشم و میگم:ببخشید ستاره دست خودم صدام بلند شد.

مثل اینکه همچنان قهره که میگه:مهم نیست دیگه پیش میاد

با لبخند پامیشم و دستشو می‌کشم تو بغلم و میگم:بیا اینجا ببینم لوس خانم.

لبخندشو حس میکنم و میگه:همیشه همینجوری بمون.ورژن عصبانیت و بداخلاقت خیلی مزخرفه

سر تکون دادن و گفتم:همیشه‌همینجوری میمونم قول میدم

به سمت گوشی میرم و با دیدن تعداد میسکال ها سریع زنگ میزنم به آرش.

_الو آرش

صدای نفس عمیقش میاد و میگه:دلارام خوبی؟من مردم از نگرانی کجایی تو اخه؟گوشیتو چرا جواب ندادی؟

شرمنده لب گزیدم و گفتم:خواب بودم ببخشید نگران شدی

…..

چند ساعت بعد(آرش)

باند رو دور سرم بیچیدن و دستم رو که مثلا شکسته داخل آویز دست قرار دادن

منتظر تماس تصویری مالکی بودیم

صدای گوشی کاوه بلند شد همه از جلو دوربین کنار رفتن و صدای مالکی تو اتاق پخش شد

_آرش پسرم چیکار کردی با خودت.

سعی می‌کنم از جام بلند شم کع صداش

میاد:نمیخواد..نمیخواد بشین پسر.

_شرمنده ام آقا نتونستم کارمو درست انجام بدم.

صدای متاسفش میاد:دشمنت شرمنده پسر این چه حرفیه سلامتی تو برام مهم تره.باهاش حرف زدم گفتم حمل جنس از مرز یکم طول میکشه چند وقت بیشتر تو مخفیگاه میمونه.یه نفر دیگه رو میفرستم جای تو بار رو تحویل بگیره.
توهم با کاوه برگرد بیا برو یه بیمارستان بهتر.

_با گاوه برمی‌گردم تا شب ولی بیمارستان نمیخواد چند روز استراحت کنم خوب میشم.

_باشه پسر من باید برم مراقب باشید.

_چشم.خداحافظ

_خدانگهدارتون.

از جا بلند میشم و میرم سمت پرستار و تشکر میکنم و نیم ساعت بعد با کاوه عزم رفتن میکنیم اما امید میمونه.


ساعت ۲۱:۳۰

(امید)

ماسکم رو روی صورتم تنظیم میکنم و به سمت ماشینی رفتم که از طرف مالکی بود.

البته وقتی عکسشو به آرش فرستادم و تایید کرد وه میشناستش فهمیدم.به شیشه زدم

شیشه رو کشید پایین و گفت:بله؟

بی‌توجه به بوی گند سیگارش گفتم:داداش ماشینم یکم پایین تر خاموش شده میای یه هولی بدی؟

سر به معنی منفی تکون داد و گفت:نمیشه داداش کار دارم برو به یکی دیگه بگو.

با دست به اطراف نشون دادم و گفتم:هیچکس نیست.بیا ثواب داره.

نوچی گفت و پیاده شد و سیگارشو انداخت چند قدم رفت جلو و گفت:کو پس من ماشینی نمیبینم.

جلو رفتم و گفتم:چرا جلو تر هست تاریکه دیده نمیشه.

شک کرد و خواست برگرده که ضربه ی محکمی به نقطه ی بیهوشی گردنش زدم و بعد جسمشو توی ماشین انداختم.

ماشین رو جا به جا کردم و بعد قفلش کردم و به سمت در رفتم.

ده دقیقه بعد مردی از ماشینی که تازه وارد کوچه شده بود پیاده شد و اومد سمت من و گفت:هوا بارونیه.

به ساعتم نگاه کردم دقیقا ده.

گفتم:من چتر دارم.

با دست به مردی که کنار ماشین ایستاده بود اشاره کرد و اون مرد خم شد توی ماشین و چند دقیقه بعد کامیونی وارد کوچه شد

به سمت در رفتم و در زدم نگهبان اومد و گفت کیه؟

_از طرف مندلیف اومدم.

در رو باز کرد و کامیون رو داخل بردیم‌‌.برگه ای که ثابت می‌کرد جنسارو تحویل گرفتیم امضا کردم و بعد رسیدی گرفتم قرار شد موقعی که جنسارو بردن خارج به اون کسی که قرار بود بگیره تحویل بدن این رسیدو.

وقتی رفتن به سمت کامیون رفتم و روشنش کردم نگهبان با شنیدن صدای کامیون اومد سمتم و گفت:چیکار میکنی؟

خونسرد گفتم:دستور مندلیفه برو اونور.

با شنیدن اسم مندلیف گفت:بزار زنگ بزنم بهش و به سمت کانکسش رفت

بی‌توجه بهش سرعتم رو بالا بردم که پشت سرم اومد و داد میزد وایسا.

کامیون رو خارج کردم و به ماشین اون کسی که از طرف مالکی اومده بود نگاه کردم طرف هنوز بیهوش بود.

به ساعت نگاه کردم ۲۲:۲۵ دقیقه تا دو دقیقه ی دیگه بهوش میومد

از کوچه خارج شدم و به سمت آدرسی که آرش داد روندم اردبیل.

با رفیقم تماس گرفتم و قضیه رو تعریف کردم و گفتم که چون اسمی از هیچکس برده نشده فعلا نمیتونیم جنسارو تحویل بدیم.

حرفمو تایید کرد و گفت:اگه بی مدرک چیزی بگیم واسه خودمون هم دردسر میشه.مثل اینکه با یه باند بزرگ طرفیم

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3.9 / 5. شمارش آرا : 69

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نمایش بیشتر

Fateme

نویسنده رمان بخاطر تو و تقاص
اشتراک در
اطلاع از
guest
16 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
لیلا ✍️
لیلی
7 ماه قبل

عالی بود فقط امیدوارم مشکلی واسشون پیش نیاد

Fateme
Fateme
پاسخ به  لیلی
7 ماه قبل

مرسی لیلاجونم♥️

نسرین احمدی
نسرین احمدی
7 ماه قبل

فاطمه جون خیلی قشنگ وزیبا می‌نویسی و خیلی زیبا صحنه سازی می کنی ولی فکر کنم امیدتحت تعقیب چون مالکی که رییس ی باند بزرگ محال ب این سادگی سرش کلاه بره حتی مطمئن هستم کاوه رو برا رد گم کنی فرستاده البته رفتار ب ظاهر مهربانش با آرش هم جای سوال داره مطمئنن باند روی سر آرش مالکی رو اگه شک داشته به یقین رسونده 👍👍👍

Fateme
Fateme
پاسخ به  نسرین احمدی
7 ماه قبل

مرسی نسرین جان عاشق وقتاییم که نظرتون راجب ادامه ی رمان رو میخونم 🩵
تو ادامه متوجه میشیم که قراره چی بشه

Newshaaa ♡
7 ماه قبل

👌🏻👌🏻👌🏻جذاااااب و دل انگییییز😂😂😂❤❤

Fateme
Fateme
پاسخ به  Newshaaa ♡
7 ماه قبل

مرسییی😂💜

saeid ..
7 ماه قبل

خیلی قشنگ بود ولی من همش استرس دارم نکنه چیزی بشه
خیلی از مالکی میترسم 😂

Fateme
Fateme
پاسخ به  saeid ..
7 ماه قبل

مالکی ترسیدن داره اما بیشتر از همه حس انتقام جویی آرش و دلارامه که ترس داره😂
مرسی که خوندی 🩷

saeid ..
پاسخ به  Fateme
7 ماه قبل

اره خب🤣

Newshaaa ♡
7 ماه قبل

ستییییی کجایییی

FELIX 🐰
7 ماه قبل

🤔🤔🤔🤔
عجیبه
دل میخواد مالکی رو بکشم🤔🤔🗡
فاطمه جون من این چند وقت نتونستم نظر بدم اما امتیاز میدادم از این به بعد همیشه هستم💖

Fateme
Fateme
پاسخ به  FELIX 🐰
7 ماه قبل

مرسی قلبم🩷

Nushin
Nushin
7 ماه قبل

خیلی قشنگ بود خدا قوت😍😊

Fateme
Fateme
پاسخ به  Nushin
7 ماه قبل

مرسی از اینکه میخونی🩵

تارا فرهادی
7 ماه قبل

و اینک مافیایی شدن داستان 🤣
مرسی فاطمه جان😘🧡

Fateme
Fateme
پاسخ به  تارا فرهادی
7 ماه قبل

😂😂
مرسی که خوندی تاراجان❤️

دکمه بازگشت به بالا
16
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x