رمان سهم من از تو

سهم من ازتو پارت11

0
(0)

ویلیام=دوست دارم!
باحرفش جیغغغ زدم اونم چ جیغی
من=چیییییی؟!!!!
یهو ویلیام هول شد سریع دستشو گذاشت رو دهنم و زد زیرخنده…
ویلیام=زده به سرت؟!چراجیغ میزنی آخرِشبه ها
باحس کردن گرمیه دستش داشتم خفه میشدم حس میکردم الانه که روش بالا بیارم زود دستشو کنار زدم…ولی عجیبه وقتی بغلم کرد این حس رومخ رو نداشتم حتی وقتیکه منو بو*سیدهم عادی بودم…
من=عه انوقت اگه اخرِشبه من چرا اینجام؟
ویلیام=میدونم میخوای ازدستم دربری ولی کورخوندی ازدست من به این راحتیا نمیشه دررفت!
من=که اینطور…اونوقت چی ازجونم میخوای؟
ویلیام=راستی ازحالت سکته دراومدی؟
من=خاک توسرت چه راحتم میگه
ویلیام=دورازجون:/خوبه؟
من=اره،خب میگفتی
ویلیام=مشخص نیست چی میخوام؟یا توداری خودتو میزنی به نفهمی
من=عه عه عه خیلی پرروشدیا!
ویلیام=ببخشید…خب؟
حق به جانب گفتم…
من=خب تو هنوز سوالی نپرسیدی که من بخوام جواب بدم
ویلیام=الیزابت جون من اینطوری نکن عه!!بگو دیگه
وای وای وای وای دستشو راست گذاشت رونقطه ضعف من!!جون ویلیام برام بیشترازجون خودم ارزش داشت ولی بروی خودم نیاوردم…
من=عجیبه تاحالا اینیکی روتو ندیده بودم
ویلیام=چطور؟
من=اخه معمولا شما یه آدم باادب و شخصیت که حرف زدنش کاملا رسمیه هستی نه اینیکی من دارم میبینم:/البته مانتی گفته بود اینطوری نبینش توخونه مخمونو خورده ها ولی منِ احمق باورنکردم
ویلیام=تروخدا طفره نرو الیزابت
من=اره اره…بیا تموم شد؟
ویلیام=چی اره؟
اییییی داشت ادای منو درمیاورد
من=ازمن تقلید نکن جناب واتسون
ویلیام=یباردیگه بهم بگی جناب واتسون قهرمیکنم
من=اخیییی
ویلیام=زهرمار اخی داشت؟
من=چرا میزنی حالا؟
ویلیام=بدم میاد میگی واتسون…
من=خب حالا دیگه نمیگم
ویلیام=الان تومال منی دیگه نه؟
من=اره..‌.چی؟نه،نمیدونم
ویلیام=جوابت مگه اره نبود؟
من=اممم…خببب…اههه…چرا
ویلیام=خوبه پس الان رلیم؟
من=خب اره
ویلیام=همون پس مال منی دیگه
ووویییی داشتم میمردمممم…
ویلیام=خب دیروقته دیگه بیشترازاین وقتتو نمیگیرم
من=باشه پس خدافظ…
ویلیام راست میگفت…فقط دلم می‌خواست دربرمممم،همینکه خواستم بدوئم سمت خونه دستمو گرفت…
ویلیام=کجا؟
من=چیزی زدی؟خودت گفتی برم
ویلیام=بیا بغلم بعد برو
وایییی این بشر چقدددد نازهههه خدااا
رفتم بغلش کردم…بازم باکمال تعجب دیدم هیچ حساسیتی به بغلش ندارم…
من=خب دیگه برم…
ویلیام=باش مراقب خودت باش
من=توام همینطور…
رفتم خونه…وایییی هنوزم باورم نمیشد!ینی جدی جدی الان رل ویلیام بودم؟!ممکنه خواب باشه؟سریع دستمو نیشگون گرفتم و صدای دادم بلندشد…
مامانم=چیشددد
من=هیچی مامان
مامانم=بچه بخواب دیروقته
من=باشه باشه
وااای ینی ممکنه…خدایا باورم نمیشهههه…تو فکر چن دقیقه پیش بودم و نمیدونم چطوری خوابم برد…فرداش رفتم بیرون یکم خرید که ویلیامو دیدم بایه لبخندی که180درجه دهنشو باز کرده بود وهر32دندونش رو به نمایش میذاشت داشت نگام میکرد…ازهم سلام کردیم و ازکنارش گذشتم…اصلا یک حااااالی داشتم که نگووووووووووو توراه برگشت دم در خونمون بودم که یدفعه…
-الیزابتتتتتتتتتتتتتتتتتت…
برگشتم سمت صدا…

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 0 / 5. شمارش آرا : 0

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نمایش بیشتر

Aylli ‌

یآدَم‌نِمیکُنی‌.وُ.زِیآدَم‌نِمیرِوی،یآدَت‌بِخِیر‌یآرِفرآموُش‌کارِمِن...❤️‍🩹
اشتراک در
اطلاع از
guest
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
دکمه بازگشت به بالا
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x