رمان آیدا

رمان آیدا پارت 58

4.2
(33)

روی صندلی چوبی اتاقش جای گرفته بود و خیره ی آسمان صاف بیرون بود.

قلب آیدا و آسمان امروز عجیب در تضاد بودند او دلش پر بود و آسمان صاف!

البته فقط دلش پر بود و بالاتر از آن هم نمی‌رفت.

نگاه بی تفاوتش را از بیرون گرفت و از جایش بلند شد

ناهار آماده بود و باید از اتاقش خارج می‌شد گرچه هیچ دلش غذا و خوردن نمی‌خواست!

دو هفته ای می‌گذشت از همان روزی که سام را دیده بود.

روسری اش را مرتب کرد و از اتاق بیرون رفت

همه دور سفره نشسته و منتظرش بودند

این روز ها شیدا هم بیشتر روز ها آنجا بود

اما آنچنان برایش مهم نبود.

کنارشان جای گرفت و بعد از سلام آرامی شروع کرد به خوردن غذایش،دیگر باید عادت می‌کرد که بدون خوردن اجازه بلند شدن ندارد

باید تا آخر غذایش را می‌خورد و بعد مثل همیشه بعد از تشکر بدون حرفی اضافی دوباره راهی اتاقش میشد

همین که اشک نمی‌ریخت،همین که در نگاه اول چهره اش بغض نداشت برایشان کافی بود.

در این مدت آرام شده بود و در آخر هم،همان طور آرام و ساکت شده بود

بیشتر در خودش بود و سعی میکرد زیاد حرف نزند

غذایش را تا آخر خورده و به شیدا کمک کرد برای جمع و جور کردن ظرف و ظروف غذا.

در آخر هم با بهانه ی خواب به اتاقش برگشت.

……..

شب بود و مادرش در آشپزخانه مشغول درست کردن شام بود و پدرش هم آن طرف تر با موبایلش مشغول بود

تلویزیون درحال پخش کارتون بود و آیدا هم همان طور خیره ی تلویزیون بود و این طور به نظر می آمد که مشغول تماشا است

اما فقط به نظر می آمد!

طبق معمول افکارش حوالی سام می‌چرخید.

نیم ساعتی همان طور خیره به تلویزیون در سکوت نشسته بود.

با شنیدن صدای در نگاهش را از کارتون درحال پخش گرفت و از جایش بلند شد

پدرش به سمت در می‌رفت اما قبل از آنکه وارد اتاقش شود صدای پدرش به گوشش خورد:

-مهرداده

او دیگر چه می‌خواست؟!

همان طور در جایش ایستاده و متعجب خیره ی در بود،لحظاتی بعد مهرداد جلوی نگاهش نمایان شد

حالا تعجبی هم در نگاهش نبود، سلام و احوال پرسی کرد و بدون حرفی دیگر وارد اتاقش شد.

دلیل آمدنش را هم نمی‌دانست اخمی روی صورتش بود و همان طور درحال قدم زدن در اتاق بود.

او را هم به تازگی ندیده بود و حالا چه میخواست؟!

بی شک که کاری داشت وگرنه دلیلی برای آمدنش نبود!

ده دقیقه ای می‌گذشت که صدای در اتاق بلند شد و چند ثانیه بعد در بدون اجازه باز شد و مهرداد وارد اتاق شد.

لبخندی روی لب داشت و نگاهش مهربان به نظر می‌رسید ولی مگر اهمیتی داشت؟!

نه اخم هایش مهم بود نه لبخند هایش!

قبل از او آیدا سلامی کرد و اشاره کرد بنشیند.

بلکه آن طور زودتر حرف هایش را بزند و برود

آخر هیچ حوصله ی او را نداشت.

روبه رویش نشست و گفت:

-خوبی،چه خبر؟

تنها جواب سوال دومش را داد:

-سلامتی

دلیلی نداشت صحبت هایش را کش بدهد.

گویا او هم فهمیده بود که آیدا حوصله ی حرف زدن ندارد

ترجیح داد بدون مقدمه چینی سر اصل مطلب برود:

-اگر بخوای فردا میتونی بری دیدنش،حرف زدم و قرار شد فردا اگر خواستی بری دیدن سام.

الان باید خوشحال میشد؟!

اما اگر به دیدنش میرفت باز هم می‌توانست کمی افکارش را از او دور کند؟!

مهرداد در سکوت خیره اش بود و چند دقیقه ای طول کشید تا بالاخره به حرف آمد:

-نمیخوام ببینمش

مهرداد فکر می‌کرد چقدر این حرف آیدا را خوشحال می‌کند اما حالا می‌گفت نمی‌خواهد ببنید!

زمزمه کرد:

-چرا؟

اما قبل از آنکه آیدا جوابی بدهد خودش گفت:

-البته تصمیم با خودته

چند دقیقه ای هم در سکوت نشست و انگار منتظر بود که نظرش عوض شود.

..

از جایش بلند شد و گفت:

-هر طور خودت راحتی،شب بخیر

به سمت در راه افتاد اما قبل از خروجش صدای آیدا را شنید:

-ممنونم

با لبخندی کوتاه به سمتش برگشت و بعد از گفتن:

-خواهش میکنم

از اتاق خارج شد.

چند روز به از دیدنش دستگیر شده بود و او خودش را تازه جمع و جور کرده بود

تازه سعی کرده بود بی تفاوت باشد و تنها منتظر باشد که سه سال بگذرد

پس چرا باید دوباره به دیدنش برود؟!

بهترین کار همان بود که منتظر باشد زمان بگذرد.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.2 / 5. شمارش آرا : 33

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نمایش بیشتر

saeid ..

نویسنده رمان های بامداد عاشقی،شاه دل و آیدا
اشتراک در
اطلاع از
guest
4 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
sety ღ
26 روز قبل

به سعید خان😑
چ عجب🙄😒
اصلا کلا یادم رفته بود داستان چی شده😂🤦🏻‍♀️

خواننده رمان
خواننده رمان
26 روز قبل

وااایییی چه عجب شما پارت دادی فکر کردم اینم مثل خیلی از رمانای این سایت نیمه کاره رها شده دیگه ممنون که ادامه دادی

camellia
camellia
25 روز قبل

من دیگه قیدشده زده بودم🤕😓کاملا ناامید از ادامه اش بودم.😔🙁

𝐍𝐚𝐫𝐠𝐞𝐬 𝐛𝐚𝐧𝐨𝐨
25 روز قبل

طفلک آیدا سه سال خیلیه💔

دکمه بازگشت به بالا
4
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x