رمان قلب بنفش

رمان قلب بنفش پارت ۱

4.5
(12)

رمان قلب بنفش💜✨
#پارت_یک

صدای جیغ های خودم و گریه های آریانا بود که داشت حالم رو بدتر می کرد؛دوتا دختر بچه ی هفت ساله که جز خودشون هیچ کس رو نداشتن.
بعد هفت سال تو بی کسی بزرگ شدن بالاخره شرمین ما رو فروخت؛همش می گفت این کار رو به خاطر خودتون کردم!این یارو صمدی مایه داره مثل من هشتش گروی نهش نیست.یه روزی برام دعا میکنین!

دوتا مرد هیکلی دستمون رو کشیدن و داخل ماشین پرت کردن …تمام راه رو بی صدا اشک میریختم.
به یه خونه باغ بزرگ با نمای سفید رنگ رسیدیم.با زور از ماشین پیاده شدیم و به محض ورودمون داخل خونه تا به خودمون بیایم داخل یه اتاق تاریک زندانی شدیم و در رومون قفل شد..‌.
××××
آریانا_تیدا!پاشو دختر؛پاشو خواب دیدی!
با نفس نفس دستم رو روی سینم گذاشتم که اول اسپری و بعد لیوان آبی رو به سمتم گرفت که درجا سر کشیدم…
آریانا_بلند شو خودت رو جمع و جور کن؛ ناسلامتی امروز باید بریم دفتر.

با یادآوری قرار امروز از جام پریدم و سریع خودمو گربه شور کردم و موهام رو خشک کردم…
آماده شدیم و از خونه بیرون رفتیم.
تمام راه سرم رو به شیشه چسبوندم و شروع کردم به فکر کردن…  .
با وارد شدنمون به دفتر منشی برامون سری تکون داد.
_آقای صمدی داخل اتاقشون منتظر هستن.
تشکری کردم و با آریانا به سمت اتاق نحسش رفتیم…

مثل همیشه با چشمایی سرد و بی روح که آدمو حسابی میترسوندن به روبروش خیره بود.
_بشینید تا شایان برسه.
چند دقیقه بعد شایان که برادرزاده و شریک صمدی بود اومد تو…
با قدم هایی بلند سمت مبل تک نفره اومد و نشست.
توضیحاتش رو شروع کرد.
_اومدید اینجا که اولین و آخرین ماموریتتون پیش ما رو بفهمین…چیزی که این همه سال براش منتظر بودیم…اگر این کار به سرانجام برسه که شما رو به خیر و ما رو به سلامت؛اما اگر چیزی به غیر از این اتفاق بیفته؛یکی میمیره و اون یکی بلایی سرش میاد که اون سرش ناپیدا باشه…   .

چشمام از تعجب و ترس گرد شدن.آخ!بالاخره موفق شدم لبم رو به خون بندازم…نه !من نباید اینقدر راحت ترسم رو بهشون نشون می دادم.نگاهی به آریانا انداختم؛اونم دست کمی از من نداشت و افتاده بود به جون پوست دستش.
بمیرم من برای این تنهایی ای که داریم.اگه داد بزنیم کمک کسی صدامون رو می شنوه؟!کسی دستش رو برای کمک دراز میکنه؟نه!جواب این سوال ها فقط یه کلمه ست “نه”
بغض تو گلومو به سختی قورت دادم و سرم رو بالا گرفتم.
_آراز و آرتا سهیلی،رقیب ها و بهتره بگم دشمنای ما.شما هرطور سده نزدیک اونا میشین و هر چیزی که لازم داریم برای ما می دزدین و میارین؛بعدشم الفرار.بعد از تموم شدن کارها تا آب ها از آسیاب بیفته یه مدتی از کشور خارج میشین.
عکس ها،مشخصات و چیزایی که لازم دارین براتون فرستاده میشه.خوب حواستون باشه!یک هفته بیشتر تا روز مهمونی نمونده…  .
××××
از دفتر اومدیم بیرون و بی هدف تو خیابون ها قدم می زدیم…
آریانا_بریم یه جا بشینیم حرف بزنیم؟
تیدا_آره خوبه بریم.
به یه کافه کوچیک رسیدیم و روی صندلی های چوبیش نشستیم.
بعد از دادن سفارش تا چند دقیقه فقط به هم خیره شدیم…انگار هر دومون می‌خواستیم از این آینده ی نامعلومی که در انتظارمونه حرف بزنیم؛اما این قضیه به قدری عجیب و ترسناک بود که معلوم نبود از کجا باید صحبت رو شروع کرد…
دوباره به جون دستاش افتاده بود؛همیشه وقتی استرس می گرفت این کار رو تکرار می کرد.این بار من حرف زدم…
_بسه دیگه دختر!دستت رو نابود کردی.
با غم بهم نگاه کرد…
_نمیدونم چی باید بگم تیدا.واقعا سخته!من می ترسم.

_منم همینطور؛اصلا از کجا معلوم که ما بتونیم انجامش بدیم؟اگه نشه که ما رو………
حرفم رو قطع کرد و تشر زد‌
_نه!هیچ وقت؛دیگه هیچ وقت این فکر رو نکن‌‌‌…این کار رو انجام می دیم؛مجبوریم.ما این همه بیچارگی نکشیدیم که دست آخر صمدی و اون شایان کثافت یکیمون رو بکشه و اون یکی رو تا آخر عمر عذاب بده…ما تمومش می کنیم.سخته آره!ولی کنار همیم؛بازم از پسش برمیایم و خودمون رو برای همیشه از دست این گله ی گرگ نجات می دیم.

راست می گفت…ما باید موفق می شدیم‌.دستم رو روی دستش گذاشتم و سری به تایید حرفاش تکون دادم.
××××
《آریانا》
_تیدا!کجایی تو؟پاشو بیا این بند و بساط لباسا رو از روی زمین جمع کن.شمسی خانم زنگ زد الان پسرش میاد چرخ رو می بره.
تیدا اومد تو و لباس ها رو از روی زمین چنگ زد و شروع کرد به آویزون کردنشون.
_زنگ بزن بیان این کاراشون که تموم شده رو تحویل بگیرن.ما که دیگه نیستیم.
باشه ای گفتم و به مشتری ها زنگ زدم.
بعد از اینکه چرخ و بقیه ی لوازم رو رد کردم رفت رفتم آشپزخونه.تیدا رو دیدم که داره از ماکارونی که درست کرده توی ظرف ها می کشه.خندیدم…
_دستت درد نکنه کدبانو!
لبخند مهربونی زد…
_نوش جون عزیزم.
بعد از خوردن ناهار موبایلم زنگ خورد و اسم امید روی صفحه افتاد.یکی از نوچه های صمدی بود؛حتما بسته رو آورده.
_الو!
_بیا دم در.
با چشم به تیدا اشاره کردم که دوید و چادر گل گلیش رو خودش انداخت و به سمت در پرید.
بعد از چند دقیقه اومد تو…
دوتا پاکت دستش بود.
_بده من.
پاکت رو دستم داد و بازش کردم…
دوتا کارت بانکی،یه لیست از مدارکی که باید برمیداشتیم و در نهایت یه عکس که پشتش اسم و اینجور چیزا نوشته شده بود…
عکسی که توی دستم بود عکس آراز بود…همون کسی که توی این بازی کثیف برای من در نظر گرفتن…
نگاهی به عکس انداختم.چشم هایی با رنگ قهوه ای روشن…موهای فر و صورتی صاف و بدون ریش…خدایی خوشتیپ بود و قیافه ی خیلی خوبی داشت…
افکار مسخرمو پس زدم…
“آراز سهیلی،بیست و یک سال”

باورم نمی شد…همیننن؟!یعنی اون مشخصاتی که ازش حرف می زدن فقط اسم و فامیلش بود؟؟!خب آخه اینا به چه درد ما می خوره؟؟؟
هووف کارمون خیلی سخت شده بود…
کمی بعد هر دو روی مبل خوابمون برد…
××××
《تیدا》
حوالی ساعت پنج و نیم بود که از خواب بیدار شدم…
آریانا رو دیدم که با گوشیش ور می ره…
_ساعت خواب تیدا خانم؟
با خنده نگاهش کردم…
_بدجور خوابم می اومد…اصلا نفهمیدم زمان چجوری گذشت.
_حالا بلند شو یه چایی بخور سرحال بیای…بعدشم آماده شیم بریم بیرون برای خرید.

چایی ام رو خوردم و رفتم توی اتاق تا آماده بشم…
تقریبا همه ی لباسامون رو برای این اسباب کشی پیش رو جمع کرده بودیم.تنها لباس خودم که روی رگال بود رو برداشتم…یه تیشرت سفید،شلوار مام استایل آبی و مانتوی کژوال قرمز رنگ.
بعد از پوشیدن لباس ها سایه ی کرم رو پشت پلکم زدم و یه ریمل سبک هم به مژه هام…بعد از زدن رژ گونه ی کم رنگ با یه رژ لب نود کارم رو تموم کردم و موهای فر بلندی که تا رونم می رسیدن رو دم اسبی بستم.

_بریم.
از خونه بیرون زدیم و داشتیم میرفتیم سر کوچه که سوار آژانس بشیم…
_سلام!
صدای غزل بود؛دختر مریم خانم که خونه ی بغلی زندگی می کردن…
دو سالی از ما بزرگتر بود و دختر زیبا و مهربونی بود…
جواب سلامش رو دادیم…
_امروز از مامان شنیدم دارین میرین از اینجا.آره؟حالا کجا میرین؟

توی دلم پوزخندی زدم…چی باید جواب می دادیم؟داریم میریم جاسوسی مافیای قاچاق اسلحه و برای اینکه شک نکنن بهمون از این محل میریم بالاشهر؟!

آریانا_والا بر میگردیم شهرستان پیش خانواده…

هه!خانواده ی خیالی ای که اصلا وجود خارجی نداشت…
_به سلامتی انشاالله!مزاحمتون نشم؛برین به سلامت.
خداحافظی کردیم و سوار ماشین شدیم…
روبروی یکی از بهترین پاساژهای تهران توقف کرد…کرایه رو حساب کردم و از ماشین پیاده شدیم…

وااای خدایا خودت به دادم برس…
_اه بسه دیگه!الان دوساعته که همش داریم راه می ریم…پام درد گرفت بابا…نه خودت لباست رو میخری نه میذاری من بخرم…
_یه نفس بگیر!چقدر غر غر میکنی تو…
تو همون حین دستم رو گرفت و داخل مغازه ی شیک و بزرگی برد…
_آهاااا!اینجا خوبه؛از همین جا می گیریم.
یهو چشمم به شومیز بنفش تیره ای که آستین های بلند و کشی ای داشت افتاد که با یه دامن مشکی بلند تا مچ ست شده بود…
خیلی خوشم اومد…کلا همیشه رنگ بنفش جذبم می کرد…
_آریانا نظرت چیه؟
_خیلی خوشگله!مطمئنم بهت میاد…همین رو بردار.
خودش هم پیراهن قرمزی که آستین پفی و تا بالای آرنج بود برداشت…
قدش بلند بود و مطمئن بودم این پیرهن بلند هم حسابی به تنش می شینه….
بعد از خرید کیف و کفش برای ست کردن با لباس ها و چند دست مانتو به سمت خونه رفتیم…

آریانا تو اتاق لباس هاش رو تو چمدون می گذاشت و من تصمیم گرفتم پاکت خودم رو باز کنم…
به عکسش زل زدم…چشم و ابروی مشکی و ته ریش قشنگی که صورت خوش تراششو جذاب تر کرده بود‌…موهای حالت داری که بالای سرش جمعشون کرده بود و نیمچه اخم مردونه ای بین ابروهاش…
والا ما که خوشمان آمد…مبارک صاحبش باشه…امیدوارم اخلاقشم مثل قیافش قشنگ باشه…
“آرتا سهیلی،بیست و یک سال”
سرم رو روی بالشت و چشمامو روی هم گذاشتم.
فردا همون روزی بود که از این خونه میرفتیم…
××××
《آریانا》
منتظر بودیم تا امید بیاد و به خونه ی جدید ببره…
ما تو یه محل قدیمی توی جنوب تهران زندگی می کردیم…زمانی که شاهد صمدی ما رو از شرمین خرید؛توی خونه باغ زندگی و همونجا کار میکردیم…دو سال پیش وقتی شونزده سالمون بود ما رو به اینجا آورد و توی این خونه گذاشت…
چون خونه مال خودش بود اجاره نمی گرفت اما خرجی و پول خورد و خوراکمون رو همش رو خودمون در می آوردیم…خیاطی می کردیم و چون کارمون خوب بود مشتری هم زیاد داشتیم…
حالا وقت رفتن بود…فصل زندگی تو اینجا هم به پایان رسید.
امید جلوی برجی نگه داشت و کلید رو به سمتمون گرفت…
_طبقه دوازده واحد هشتاد و یک.
در خونه باز شد و رفتیم داخل…دکور شیک و قشنگی با تم طوسی و سورمه ای داشته اما چه فایده؟! وقتی همه ی اینا فقط نقابی برای پوشاندن خود واقعیمون بود…   .

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.5 / 5. شمارش آرا : 12

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نمایش بیشتر
اشتراک در
اطلاع از
guest
10 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
سفیر امور خارجه ی جهنم
9 ماه قبل

عالیه❤✨
من عاشق رنگ بنفشم🥺💜

دختر کوچیکه ی لوسیفر
دختر کوچیکه ی لوسیفر
9 ماه قبل

قلمت قویه👏 و موضوع رمانت هم جالب ۰
موفق باشی 💓

(بعضی مواقع افرادی میان حرف های نادرست میزنن و از رمان بد میگن و خلاصه نویسنده رو از نوشتن رمان پشیمون میکنن ، اما به حرفشون گوش نده و پر قدرت ادامه بده❤)

𝒵ℴℎ𝒶 🥹🤍
پاسخ به  دختر کوچیکه ی لوسیفر
9 ماه قبل

آره ❤️
ففط یه سوال دارم ازت دختر کوچیکه ی لوسیفر🤣
لوسیفر کیه؟🤣

دختر کوچیکه ی لوسیفر
دختر کوچیکه ی لوسیفر
پاسخ به  𝒵ℴℎ𝒶 🥹🤍
9 ماه قبل

یکی از اسم های شیطان

𝒵ℴℎ𝒶 🥹🤍
9 ماه قبل

نیوشا گلی قلمت رو دوست داشتم❤️. قوی به کارت ادامه بده 😊🌸. منتظر پارت دوم رمانت هستمااا🤣💜

لیلا ✍️
9 ماه قبل

سلام‌ نیوشا جان چقدر خوشحال شدم رمانتو اینجا دیدم عزیزم همیشه نوفق باشی و قلمت مانا👌🏻👏🏻💖

دکمه بازگشت به بالا
10
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x