رمان در پرتویِ چشمانت

رمان در پرتویِ چشمانت پارت۵۴

4.4
(27)

با صدای سارا از فکر خارج شد:

_ چایی یا قهوه؟

نگاهی به رهام و سپهر انداخت و لب زد:

_ چایی

رهام با آخی از سوزش زخمش گفت:

_ چایی

سپهر چشمانش را بسته بود و زیر کرسی آرام گفت:

_ قهوه

سارا بلند شد و لبخندی زد و در جواب برادرش لب باز کرد:

_ قهوه و نسکافه این سوسول بازیا نداریم وقتی کلاس میزارم مشتی باشین بگین چایی

و با همان لبخند سمت آشپزخانه رفت
رهام‌خندید و سپهر را مخاطب قرار داد:

_ اینکه هنوز دیوونس آخخخخ خاله یواش

خاله _ الهی بمیرم زخمت خیلی ناجوره
کجا بودین شماها؟

پاسخ اینگونه شد که رهام به آی آیش ادامه داد
خروپف سپهر بلند شد و او هم کنترل را برداشت و مشغول دیدن تلوزیون شد

خاله دیگر بحث را ادامه نداد تا سارا با سینی چای وارد شد

لیوان هارا تا سر پر کرده بود و سینی در دستش لغزان بود!

رهام با گذاشتن دستش روی لب گفت:

_ باز پارچ چایی کردی؟

سارا _ پاشین بخورین الان سرد میشه

سپهر همانطور چشم بسته لب زد:

_ اون خُمره ای که تو چایی کردی تا فردا سرد نمیشه

سارا سینی را به کرسی رساند و روی سینی بزرگ گذاشت

زمزمه کرد:

_ چقدر شماها بی لیاقتین

رو به من ادامه داد:

_ پاشو بت لباس بدم شماهام پاشین عوض کنین

سپهر _ خوبه که

سارا غرید:

_ جارو کردم اگر خاک بریزه باید همشو هوف بکشی

با آتوسا وارد اتاقش شد و از لباس هایش به او داد

صدای پسرها از حموم بلند بود
انگار باهم حمام رفته بودند
بلاخره این هم شیوه ای برای مصرف کم آب بود!

دعوایشان بیشتر بر سر شامپو بود

مشتی به در کوبید و داد زد:

_ دو خرس چپیدین او تو دهناتونو ببندین دیگه

آتوسا با جمع کردن لباس های خاکی اش از اتاق خارج شد

سارا به طرفش آمد و لباس هارا از او گرفت
به طرف کرسی رفت و نگاهش به تلفن نارنجی روی میز افتاد
می توانست زنگ بزند؟
باید از سپهر می پرسید

رهام با دادن فحش های رکیک از حمام خارج شد
لباس ها از خیسی به تنش چسبیده بود و تیشرت سفید تمام عضلاتش به نمایش گذاشته بود

سارا چشم غره ای به او رفت و از پتو های مسافرتی برایش آورد تا به دور خودش بپچد

رهام با انداختن پتو دور شانه هایش و خزیدن زیر کرسی رو به سارا گفت:

_ دستت درد نکنه سشوارم بیار

اعتراض سارا بلند شد:

_ عههه!

رهام _ باشه باشه نمیخواد

سارا با اخم با نمکش رو گرفت و سمت آشپزخانه رفت

عکسش را از گوشی آورد و دوباره قطره های اشک فرو ریختند
چرا دخترش پیدا نمیشد؟
نزدیک به دو هفته گذشته بود

دستی به زیر چشمانش کشید و چادر نماز را در مشتش مچاله کرد
این مدت به اندازه چند سال زجز کشیده بود
کاش لااقل می دانست کجاست!

زینب برق های خانه را خاموش کرده بود تا دانیال آرام بخوابد
فقط یک آباژور بلند گوشه هال با نور نارنجی اش فضا را کمی روشن کرده بود

آرام آرام رفت و کنار مادر شوهرش نشست
الهه خانوم با دیدن دانیال خوابیده لبخندی زد
این روزها بیشتر گریه می کرد
شاید او هم نبود یک نفر ازین خانه را حس می کرد!

زبان روی لب کشید و زمزمه کرد:

_ غصه نخورین برمیگرده

لبخندش عمیق شد و روبه عروسش گفت:

_ کی؟
یه خبرم ازش نیست

نگاهش را از زینب به سمت مهرش سوق داد
چادر سفیدش را از سرش به روی شانه هایش انداخت

زینب _ من مطمئنم برمیگرده با همین پسر زهره خانوم

الهه خانوم تندی سمتش برگشت و گفت:

_ زینب؟.. تو چیزی میدونی؟

زینب دستپاچه لب زد:

_ نه..نه به جون خودم گفتم شاید اینم نیست اونم نیست باهم باشن
من چه میدونم اصن ؟!

سریع بلند شد و سمت اتاق رفت
به قول ارمیا این زبان بی افسارش آخر برایش شر میشد!

در اتاق ارمیا را باز کرد و دانیال را روی تخت گذاشت
همان جا روی تخت کنارش نشست
نگاهش به ساعت کوچک روی عسلی افتاد
ساعت از دوازده هم گذشته بود!
نگاهش بالاتر رفت و به قاب عکس دوخته شد
قابی که یک ماه پیش عکسش گرفته شده بود
چشمانشان می درخشید و لبخند می زدند
چه کسی فکر می کرد قرار است چنین بلایی بر سرشان آوار شود؟

خیره به آتوسای خندان زمزمه کرد:

_ آخه تو کجایی دختر؟
یه ملتو اسیر کردی خوشت میاد نه؟

با نگاهی به دانیال غر زد:

_ بچتم انداختی وبال گردن من!

دوباره خیره به عکس ادامه داد:

_ بابا گمشو بیا میخوام عروسی بگیرم این رسم خواهرشوهری نیست!

با صدای زنگ از روی تخت بلند شد و سمت تلفن رفت

تا برداشت صدای طرف مقابل آمد:

_ الو مامان؟آتوسام

با بهت لب زد:

_ آ..آ..آتوسا!

الهه خانوم با شنیدن این نام نمازش را شکست و سمت تلفن هجوم برد
گوشی را از دست زینب گرفت و گفت:

_ آتوسا مادر آتوسا خودتی؟
الهی فدات شم حرف بزن دختر نصف جونم کردی

دست به میز گرفت و سقوط کرد
قربون صدقه میرفت و اشک می ریخت
از های های گریه اش همه بیدار شدند

گوشی اش را برداشت و شماره ارمیا را گرفت
هنوز دقیقه ای نشد که در خانه وحشیانه باز شد و ارمیا داخل شد:

_ کو؟کجاست؟

زینب با لبخند و اشک های ناشی از ذوق گفت:

_ زنگ زد!

سمت تلفن رفت و شماره قبلا گرفته شده را در گوشی اش زد

انگشتان لغزانش را کنترل کرد و آیکون سبز را زد

بوق خورد
یک بوق…
دو بوق…
سه بوق…

صدای دختری بلند شد:

_ بله؟

با عجله گفت:

_ آتوسا؟

سارا گوشی را از گوشش فاصله داد و گفت:

_ آتوسا با تو کار دارن

از زیر کرسی بلند شد و سمت تلفن رفت

صدایش پر بغضش را دوباره از ته چاه درآورد:

_ الو؟

ارمیا بود که اینبار چشمانش از فرط دلتنگی سرخ شد
قطرات اشکش پایین آمد
دیگر منطق مرد گریه نمی کند را قبول نداشت
مرد گریه نمی کرد اما برای عزیزترین کسش زجه هم می زد

لب روی فشرد و با نفس عمیقی لب باز کرد:

_ کجایی؟الان کجایی بیام دنبالت؟

آتوسا _ نمیتونم..ینی ینی الان نمیشه

با بهت گفت:

_ چی نمیشه؟کجایی تو؟

بغضش را قورت داد و در جواب برادرش گفت:

_ جام خوبه نگران نباش میام ولی الان نمیشه

ارمیا _ کی پیشته؟اون دختره کی بود؟

نمی دانست بگوید یا نه؟
نگاهی به سپهر کرد
صدای تلفن بلند بود و به راحتی حرفهای ارمیا شنیده می‌شد

رهام متمرکز بر روی هم زدن چای نباتش از آشپزخانه خارج شد

از پشت سر به آتوسا نزدیک شد و گوشی تلفن را از دستش کشید:

_ سلام پسر چطوری؟

ارمیا هر لحظه بیشتر ابروهایش بالا می پرید!

تند غرید:

_ تو اونجا چیکار میکنی؟

رهام خونسرد پاسخ داد:

_ جا گرفتن یقه من برو خِر پسرعمه…تو بچسب که مارو به این روز انداخته
نگران آبجیتم نباش خواهرا هستن پیشش پریسا هس سارا هس

سپهر متعجب سر از گوشی درآورد و به خودش اشاره کرد
خواهرا منظورش که بود؟
سارا که یک نفر بود!

زیر لب خطاب به رهام گفت:

_ کثافت خواهر خودتی جنسیت منو عوض نکنا!

در همان حین سارا با سینی چای وارد شد و گفت:

_ یه قهوه درست کردم واسه آبجی گلم داره جوش میخوره

سپهر صندلش را پرت کرد و رهام و آتوسا زیر کرسی خزیدند

هر‌کدامشان به نوعی نگرانی داشتند اما لبخند می زدند
هرچند به زور!
این وسط روحیه سارا از همه‌شان بهتر بود
طبیعی بود خب!
چه می‌دانست چه بلایی بر سر این سه نفر آمده

سپهر با زنگ خوردن موبایل پوست تخمه را از روی لبش برداشت و دستش را به گوشی اش رساند

با اخم محوی خیره به صفحه لب زد:

_ سلطانیه!

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.4 / 5. شمارش آرا : 27

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نمایش بیشتر

𝐍𝐚𝐫𝐠𝐞𝐬 𝐛𝐚𝐧𝐨𝐨

http://rubika.ir/nargesbanoo85
اشتراک در
اطلاع از
guest
11 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
لیلا ✍️
28 روز قبل

آخیی با این پارت اکلیلی شدم✨😅
توصیفاتت به اندازه و مناسب بود. پنج امتیاز برای تو👌👏

حالا که آتوسا نجات پیدا کرد تکلیف پوریا و اون سازمان کوفتی چی میشه؟ یه نکته کوچولو:
از یه راوی همیشه توی رمان استفاده کن. یه صحنه اون جا که سارا می‌خواد چایی بیاره یه بار از اول شخص استفاده کردی، گفتی رو به من گفت. اما بقیه صحنه‌ها راوی کل بود. دقت کن خواهر😍😉

Tina&Nika
28 روز قبل

عالیی خسته نباشی عزیزم ❤️💜💙💚 برای هر دوتا اینجا گذاشتم

Tina&Nika
پاسخ به  𝐍𝐚𝐫𝐠𝐞𝐬 𝐛𝐚𝐧𝐨𝐨
27 روز قبل

برای هر دو رمانت گلم ❤️🥰

Batool
Batool
28 روز قبل

سارا چه دخترباحالیه 😄فقط اونجا که دوتایی رفتن حموم سرشامپو دعوا میکنن 🤣🤣🤣🤣اخیییییی بمیرم براش اشکمم دراومد برا آتوسا وخانوادش گناه داره این دختر چه مظلوم شده چقدر زجرکش شد آهههه آخ پویا آهم دامن گیرت چه کردی با بچم 🥶🥶😂😂ارمیارو عزیزدلم بچم چجور برا خواهرش بغض میکنه وگریه میکنه اگه رهام جلو چشم ارمیا بود دونه دونه موهاشو می‌کند میزاشت کف دستش خوب حالیش می‌کرد خونسردی یعنی چه 😂😂😂😂پریسا سپهر هست 🤣🤣🤣🤣ای رهام وسارای بدجنس خسته نباشی گلبونم عاللللییییی بود

Fateme
28 روز قبل

دوتایی رفتن حموم؟استغفرلله
عالی بود
دلم به ارمیا یه جوری شد خانواده ی آتوسا خیلی خانواده ی خوبین
خسته نباشی

Maste
Maste
28 روز قبل

خسته نباشی عزیزم❤️

دکمه بازگشت به بالا
11
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x