رمان چشم‌ های وحشی

رمان چشم های وحشی پارت ۱۷ و ۱۸

4
(180)

پارت ۱۷

با دستپاچگی، پله‌ها را بالا رفتم. به شدت خوشحال شده بودم و انتظار چنین مهمانی‌ای را نداشتم. در اتاقم رو باز کردم و از دیدن صحنه روبه رویم دوباره شوک شدم.همه جا تاریک بود،با شمع های کوچکی که در گرداگرد اتاق پخش شده بود، فضای رمانتیکی را ساخته بود.
داخل رفتم.
این‌جا چخبربود؟

باصدای کامیار به خودم آمدم.

_ تولدت مبارک،عزیزدلم.

قلب ضعیف من‌تحمل این همه هیجان را آن‌هم یک‌جا نداشت. به طرف صدا برگشتم. درست پشت در ایستاده بود. به سمتش رفتم و درحالی که در را می‌بستم گفتم:

_ فکرنمی‌کنی یکی می‌بینمون. چقدر تو بی‌خیالی!

شانه‌ای بالا انداخت و گفت:

_ مهم نیست. امشب شب من و توعه.

از جیبش جعبه‌ی کوچیکی را در آورد و مقابلم گرفت.

_ دلم می‌خواست اولین کادو رو از من بگیری.

جعبه رو او گرفتم و باز کردم. یه پلاک و زنجیر طلا که پلاکش قلب بود.

_ وای چقدر خوشگله.

_ نه به خوشگلی تو!

_ مرسی کامیار،خیلی ممنونم.

_می‌شه برات ببندمش.

مکث کردم و آخر هم با تردید برگشتم تا گردنم بیاویزد.
مو‌هایم را کنار زد و زنجیر را در گردنم انداخت.
به طرفش برگشتم و درحالی که دستم را روی قلب زیبایی که از زنجیر آویزان شده بود می‌کشیدم گفتم:

_ زحمت کشیدی راضی نبودم بخدا

_هیس! هیچ وقت بازش نکن.

سرم را تکان دادم و به چشم‌های مشتاقش خیره شدم.
دوستش داشتم و تمام وجودم او را می‌خواست.

چرا مرا بند نمی‌کنی به خودت؟

من بند شدن می‌خواهم.

من مال کسی شدن می‌خواهم.

تو می‌دانی مال کسی شدن یعنی چه؟

یعنی کسی هست که نگران از دست دادنت است.

یعنی تو تعلق داری به کسی

چرا مرا مال خودت نمی‌کنی؟

دست‌هایم منتظر است

چشم‌هایم دو دو می‌زند.

شانه‌هایم سردش می‌شود

دلم هی شور می‌زند و پاهایم بی قرار

و خاطراتت در پی هم، قطار.

بیا این بند مرا بند کن به خودت

دلم بند شدن می‌خواهد.

_ عزیزم، من میرم پایین زودتر آماده شو بیا نمی‌شه بیش‌تر از این معطل کرد.

لبخندی زدم و کامیار از اتاق بیرون رفت.

پیراهن بلندیاسی رنگی را تن کردم که از روی یقه یک ردیف گل کار شده بود و دامنش کمی چین داشت. آرایش مختصری کردم و موهایم را دورم ریختم و به خودم در آیینه نگاه کردم. و ناخودآگاه روی گردنبندم دست کشیدم لبخند زدم. دلم بند شدنت را می‌خواهد.

از پله‌های عمارت پایین رفتم. خانه از مهمان پرشده بود.
با دیدن من، همگی شروع به خواندن تولدت مبارک کردن. لبخند زدم و پیش پدرم رفتم.

_ عزیزدلم، مثل همیشه زیبا و شیک.

_ مرسی بابا جون. چقدر مهمون دعوت کردید.

_ جشن با مهمونش قشنگ میشه دخترم.

_ البته، ولی من خیلی‌ها رو اصلا نمی‌شناسم.

_ عجله نکن به زودی باهمه آشنا می‌شی. وقتش رسیده که تورو به عنوان دخترم معرفی کنم.

_ مطمئنید؟

_ بله کاملا.

لبخند زدم و نگاهم با نگاه آشنایی گره بود

شروین بود. با خنده به طرفم آمد.

_ سلام عرض شد بانو .

_ سلام خیلی خوش اومدید.

_ تولدتون مبارک باشه.

_ اوه، مرسی. ممنون که اومدید.

_ مگه میشه تو جشن تولد دختر یکی یدونه بهادرخان شرکت نکرد؟

_ پس بلاخره، شماهم فهمیدن.

_ راستش از اول هم حدس می‌زدم که دخترخاله کامیار نباشی. آخه من‌ از جیک و پوک این بشر خبر دارم.

_ چه عرض کنم.

آهنگ ملایمی پخش شد.

_ افتخار می‌دید؟

دو دل بودم، و نگاه خشمگین کامیار چون آتش به جانم شعله افکند. در همین حین، مالاریا دست کامیار را کشید و بااو به وسط رفت.

پوزخندی گوشه لبم نشست.

_ البته با کمال میل.

همراه شروین شدم، تجربه چنین فضایی برایم کمی غریب بود و داشتم از خجالت آب می‌شدم.
نرم بدنم را با آهنگ تکان می‌دادم.
با تمام شدن آهنگ فوری از شروین جدا شدم و روی مبلی که آن نزدیکی بود نشستم.

پارت ۱۸

دستم را روی قلبم گذاشتم،ضربان قلبم از شدت هیجان و عصبانیت دیوانه وار بالا رفته بود.
نفسم را عصبی فوت کردم.
از کامیار و کارهاش لجم گرفته بود.

_گلچهره جان .

باصدای بابا از افکارم فاصله گرفتم.

_ جانم بابا .

_ حالت خوبه عزیزم؟

_ چیزی نیست، یکم هیجان زده‌ام .

_ کیک رو الان میارن، با من بیا .

از روی مبل بلند شدم و همراه بابا پشت استند و جایگاهی که بادکنک آرایی شده بود ایستادم.

دو تا از خدمه کیک بزرگ دوطبقه‌ای را روی میز گذاشتند و همگی آهنگ تولدت مبارک را شروع به زمزمه کردن. قبل از هر چیزی بابا به جمعیت در سالن نگاه کرد و گفت :

_ خانم ها و آقایون محترم، سپاس از این‌که تشریف آوردید. امشب، بهترین شب زندگی من هست. می‌ پرسید چرا؟
چون، بعد از سال‌ها دیگه تنهایی این شب رو جشن نمی‌گیرم.
امشب، برای من شب مهمی هست. و از همه‌ی شما ممنونم که در این شب مهم کنار ما هستید.
اما اون اتفاق مهم، دخترم گلچهره است.
یگانه دخترم، تولدت مبارک.

صدای جیغ و دست فضا رو پر کرد.

ناخودآگاه، اشک از گوشه چشمم شروع به غلتیدن کرد.

به شمع های روشن روی کیک نگاه کردم و گفتم:

_ راستش نمی‌دونم چی باید بگم، اون‌قدر هیجان زده‌ام که نمی‌تونم این حال خوبم رو بیان کنم.

آرزو‌ می‌کنم همیشه کنارم باشید. بودن شما، و این جشن بهترین کادو امسالم بود. مرسی بابای مهربونم.

و شمع ها رو فوت کردم و صدای دست همه جا را پر کرد.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4 / 5. شمارش آرا : 180

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نمایش بیشتر
اشتراک در
اطلاع از
guest
5 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
saeid ..
6 ماه قبل

زیبا بود خسته نباشی

لیلا ✍️
6 ماه قبل

خیلی قشنگ بود به نظرم گلی عاشق شروین میشه این خط این نشون ببین کی گفتم😂

مائده بالانی
پاسخ به  لیلا ✍️
6 ماه قبل

چی بگم والا😂🥺

دکمه بازگشت به بالا
5
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x