رمان بامداد عاشقی

بامداد عاشقی پارت ۳۶

4.5
(173)

پروانه طبق معمول دست از سر کچل من برنمیداشت.. زنگ پشت زنگ..هوف جواب دادم
_بله پروانه
_علیک سلام..با کی داری سه ساعته حرف میزنی؟
_آریا
با تعجبی که تو صداش بود گفت:
_آریا..چی میگفت؟
_می گفت بیا خونمون
حالا تعجبش دوبرابر شد..خندم گرفته بود
_چیییییی بیا خونمون..غلط کرده چیکار داره باهات
مثل همیشه داشت برای خودش میبرید و می‌دوخت..
_بابا قراره بریم ی سری نقشه هست اونو تکمیل کنیم..خونه باباش
_وا..برای چی قراره بری اونجا خب همون شرکت انجام بدین دیگه
خبر نداشت از چیزی براش توضیح دادم و کل امروز رو هم تعریف کردم که چیشد و چیا بهم گفت
_پس به آروزت رسیدی
قطعا اینجا بود ی پس گردنی حسابی میخورد ازم‌‌.‌.خودش فهمید و سری گفت:
_حالا بگو ببینم برای چی میخواستی فردا منو ببینی..من نیستم الان بگو
رو‌ در رو میخواستم حرف بزنم ولی انگاری چاره ای نبود..شروع کردم تمام ماجرا هایی که کسری برام تعریف کرده بود رو براش گفتم حرفام که تموم شد گفت:
_بابا غلط کرده پسره ی عنتر..بهش بگو نه،شماره ی منم اصلا نده
خیلی عجیب نسبت به این موضوع گارد گرفت..شک ندارم دلش جای دیگه ای گیر بود..مامانش که صداش کرد گفت می‌ره و سری هم قطع کرد..حالا دیگه به من ربطی نداشت برای کسری اس ام اس فرستادم
“سلام آقا کسری.. پروانه جوابش نه”
کوتاه و مختصر..چند لحظه صبر کردم ولی ارسال نشد..زنگ زدم که گوشیش هم خاموش بود،مهم نیس حالا روشن کرد ارسال میشه و خودش میخونه
گرفتم دیگه خوابیدم تا ذهنم بیشتر درگیر حرفای مامان و رفتن نشه امشب
روز بعد هم تقریبا دیر از خواب بیدار شدم..مامانم حسابی گیر داده بود که چرا امروز سرکار نرفتم..بهانه آوردم که قراره امروز عصر کارا رو شروع کنیم این طوری هم میتونستم برم بیرون و هم اینکه دیگه بهانه ای شد برای نرفتن امروزم به شرکت..ساعت نزدیکای ۳ بود که آریا پیام داد که دم در هستش جلوی آیینه عطر زدم و آماده ی رفتن شدم..
پالتوی گل‌بهی به همراه شلوار مشکی و کیف مشکی..شال هم گل‌بهی بود با گل های ریز مشکی..کفش های پاشنه بلندم رو پوشیدم مامان رفته بود بیرون منم سری در رو باز کردم و دیدم بله رسیده..
تکیه اشو داده بود به ماشین و با ی لبخند جذابی بهم نگاه میکرد‌‌..دیوونم میکرد قطعا
چرا متوجه نیس الان یکی ببینه چه فکری می‌کنه با هول به طرفش رفتم و گفتم:
_چرا اینجا وایستادی..مگه دیشب نگفتم
نذاشت حرفمو ادامه بدم و خودش پرید وسط حرفام و گفت:
_آره گفتی کم مونده بود آبروت بره..حالا هم دیدم دیگه مامانت رفته بیرون
عین بچه های چهار ساله رفتار میکرد..منم دیگه حرفی نزدم و سوار شدم..حرکت کرد سری که دیگه بیشتر از این حرص نده منو
_خوشگل شدی..
کیلو کیلو قند توی دلم آب شد..ذوق کردم اما سعی کردم در نهایت بی تفاوتی جواب بدم
_خوشگل بودم
با لبخند ژکوندی گفت:
_صد البته..خوشگلی که انتخابت کردم خب
نتونستم خودمو کنترل کنم و بالاخره لبخند زدم..کیه که معشوقش این همه ازش تعریف کنه و بی تفاوت باشه
_خب الان چی میخوای به خانوادت بگی..نمیگن برای چی ی همکار رو آورده خونه کار کنه باهاش
همون طور که داشت از میدون دور میزد گفت:
_دست کم گرفتی منو..گفتم دارم عروستون رو میارم رویت کنید
برگشتم طرفش که خندید و گفت:
_نه بابا شوخی کردم..مامانم ی نمه خبر داره ولی بابام چیزی نمیدونه فعلا..گفتم کارا زیاد بود و تو هم دست راست منی..بعدشم من ی خونه جدا دارم..حالا که تو هستی و دارم میرم خونشون کارا رو انجام بدم دیگه به چیزی شک نمیکنن
_باشه..حالا چقدر موندیم برسیم
_شاید ی نیم ساعت دیگه برسیم
تا رسیدن به خونشون آهنگ گوش دادم تا زمان زودتر سپری بشه و اولیش هم آهنگ زیبای شادمهر بود..بی احساس
بعد از گذشت زمان جلوی خونه ی ویلایی وایستاد و پیاده شد که منم سری همراهش پیاده شدم و جلوی در وایستادم.‌.استرس داشتم برای اولین بار میخواستم خانواده اشو ببینم و نمیدونستم چطوری قراره باهام رفتار بشه اگرچه اونا چیزی نمی‌دونن..ولی با این حال چون خودم از همه چیز باخبر بودم استرس تمام وجودم رو گرفته بود
زنگ در رو زد و منتظر موندیم که چند دقیقه بعد در با صدای “تیک” باز شد..آروم پا به حیاط گذاشتم که همون لحظه زنی تقریبا ۵۰ ساله اومد رو ایون و با لبخند بهمون خیره شد به طرفش رفتیم..حیاطشون خیلی قشنگ بود..چند تا درخت بدون برگ بود و ی تخت چوبی گوشه ی حیاط که پر از گلدون های گل بود روش..روسری سفیدی سر کرده بود مامانش..به چهرش هم میومد مهربون باشه سعی کردم منم عادی تر برخورد کنم
_سلا خانم..
لبخندش عمق گرفت و گفت:
_سلام به روی ماهت..خوش اومدین

(دوستان دیگه بیشتر از این نشد طولانی بنویسم..فردا حتما طولانی تر ارسال میکنم..خواهش میکنم حمایت فراموش نشه که این پارت رو با خستگی فراوان نوشتم..پس منتظر کامنت تک تک شما هستم..ویو بره بالای ۵۰۰پارت بعدی زود ارسال میشه..کامنت هم فراموش نشه😊)

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.5 / 5. شمارش آرا : 173

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نمایش بیشتر

saeid ..

نویسنده رمان های بامداد عاشقی،شاه دل و آیدا
اشتراک در
اطلاع از
guest
24 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
Fatemeh
Fatemeh
7 ماه قبل

ممنون که با وجود خستگیت نوشتی برامون مرسییی

تارا فرهادی
7 ماه قبل

عالی بودش عشدم🧡🧡🧡

Mahdis Hasani
7 ماه قبل

مرسیییییی

لیلا ✍️
7 ماه قبل

قشنگ بود نمیدونم چرا ولی کم کم داره از آریا بد میاد🙄

،،،
،،،
7 ماه قبل

ممنون عزیزم ولی نمیدونم چرافکرمیکنم پشت این ابرازعلاقه آریایه هدفی هست

Newshaaa ♡
7 ماه قبل

ولی آریا واقعا کراشه ها😂😂💛

نسرین احمدی
نسرین احمدی
7 ماه قبل

خسته نباشی ،👌🌹

Fateme
7 ماه قبل

عالی بود تروخدا زود زود پارت بده

Nika
7 ماه قبل

عالی بود عزیزم من رمانتون رو میخونم عالیه ولی خب کامنت نمیزاشتم و امتیاز میدادم خسته نباشی گلم🌿🌿

FELIX 🐰
7 ماه قبل

عالی بود👏👏
ببخشید سعید ژون ی اتفاقی افتاد نتونستم آن شم زودتر نظر بدم😪
دارم شمشیر رو درمیارم🗡

Ghazale hamdi
7 ماه قبل

#حمایت از مهسایی🥰😘

Nika
7 ماه قبل

عالی بود گلم خستهدنباشی

دکمه بازگشت به بالا
24
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x