رمان بگذار پناهت باشم

رمان بگذار پناهت باشم پارت 21 ( پایانی)

4.3
(67)

# پارت ۲۱

(پایانی)

روشا

از پله ها بالا رفتم و وارد اتاق شدم.

قلبم از شدت هیجان تو سینه ام میکوبید.

رادوین داشت با این کارهاش دیوونه ام میکرد. چمدونم رو از زیر تخت بیرون کشیدم و
همه وسایلم رو داخلش ریختم.

این طوری نمیشد باید تکلیفم رو باهاش یک سره میکردم.

از اتاق بیرون اومدم و گفتم:

-خب من آماده ام.

رادوین از روی مبل بلند شد و به سمت من اومد و چمدون رو برداشت و خطاب به مامان گفت:

-خوب مامان جان امری نیست؟

-نه پسرم این طوری بد شد کاش شام میموندین.

-ما که غریبه نیستیم، انشاالله دوباره مزاحمتون میشیم.

-خونه خودتونه عزیزم.

مامان رو بغل کردم و باهاش خداحافظی کردم.

رادوین چمدونم رو تو ماشین گذاشت و سوار شدیم.

مامان دم در ایستاده بود تا بدرقه مون کنه.

رادوین استارت زد و حرکت کرد. برای مامان دست تکون دادم و ازش دور شدیم.

***

دو روز از برگشتنم به خونه میگذشت و همچنان رادوین با من مثل قبل برخورد میکرد.

کلافه بودم و میدونستم همه این رفتارهاش برای تنبیه کردن منه.

داشتم کتلت سرخ میکردم که گوشیم زنگ خورد.

رادوین موبایلم رو جلوم گرفت و گفت:

-خودش رو خفه کرد، نمیخوای جواب بدی؟

دوستت نرگسه

_میبینی که دارم شام درست میکنم.

گوشی رو ازش گرفتم و جواب دادم.

-الو جانم؟

-سلام روشا جونی.

-سلام نرگس قشنگه.

-خوبی؟ چهقدر دیر جواب دادی!

-بدک نیستم، داشتم شام درست میکردم، از این ورا؟

-چشم سفید خوبه تو از اون روز رفتی که رفتیها!

-ور پریده مثلا باهات قهر کرده بودم.

-اوه اوه، پس خانم خانوم ها قهر بودن.

-بله پس چی! چه خبرها؟از دکی جون چهخبر؟

-راستش خبر ندارم.

گوشی رو تو دستم جا به جا کردم و گفتم:

-یعنی چی؟

-یعنی ردش کردم.

-وای نرگس این بهترین کاری بود که میتونستی بکنی، دیدی مرغت میتونه دو تا پا
داشته باشه.

-لوس نشو، راستش مامان نیما اومد سراغم.

-مهین جون! خب چی شدش!؟

-باورت نمیشه انگار از این رو به این رو شده بود. کلی از من بخاطر حرف های گذشته اش
عذرخواهی کرد.

-پس فیلم تخیلیم جواب داد.، میگم خداروشکر، دیدی نباید آدم هارو قضاوت کرد!

-آره، راستش فکر نمیکردم اینقدر زن مهربونی باشه. بی بی که عاشقش شده.

-ایول به بی بی.

-از دست تو، باورت نمیشه تازه قراره بیان خواستگاری.

از خوشحالی جیغ کشیدم:

-کر شدم دیوونه.

-بهت بگم ها من شیرینی میخوام باید من رو ببری ارکیده.

-اوه چه خوش اشتها هم تشریف داری، بزار جواب بله رو بدم بعد.

-آقا به من ربطی نداره من تا از تو و اون شازده داماد شیرینی نگیرم روشا نیستم.

-چشم حتما،ً روشا پشت خطی دارم نیما است.

-باشه بهش سلام برسون فعلا.ً

-قربانت فعلا.

تلفن رو قطع کردم و لبخند عمیقی زدم.

باورم نمیشد همه چیز درست شده بود.

از ته وجودم برای نرگس و نیما خوش حال بودم.

-دوستت چی میگفت که اینقدر جیغ زدی؟

-قراره نیما و خانوادش برن خواستگاری نرگس.

-مبارکه به سلامتی، حالا تو چرا اینقدر خوشحالی؟

-وا مگه میشه خوش حال نباشم. میگم حالا لباس چی بپوشم؟

رادوین همون طور که از کتلت های داخل ظرف بر میداشت گفت:

-این هم یکی از مشکل های اصلی همه زن های ایرانی، فعلا قراره بیان خواستگاری، بزار به
جشن برسه بعد بگو چی بپوشم.

به حرفش توجهی نکردم و به سمت کمد لباسهام راه افتادم..

رادوین

کلید انداختم و وارد خونه شدم، بوی عطر قرمه سبزی همه جا پیچیده بود. در رو بستم و
کیفم رو گوشه ای گذاشتم. روشا از اتاق اومد بیرون.

-سلام خسته نباشی.

-سلام مرسی.

-شام حاضره، لباسات رو عوض کن شام بخوریم.

باشه ای گفتم و به سمت اتاق خوابمون رفتم و لباسهام رو با یک تیشرت و شلوار راحتی
عوض کردم.

روشا میز رو چیده بود و برای خودم و خودش غذا کشید، توی سکوت مشغول خوردن شدیم.

غذام رو که تموم کردم تشکری کردم و از پشت میز بلند شدم و به طرف تلوزیون رفتم.

روشا هم مشغول شستن ظرف ها شد.
داشتم اخبار نگاه میکردم که با یه سینی چایی کنارم نشست و کنترل رو از دستم کشید و
تلوزیون رو خاموش کرد.

با عصبانیت گفتم:

-چیکار کردی؟ داشتم نگاه میکردم.

-میخوام باهات حرف بزنم لطفاً .

-خیلی خوب، بگو!

-تو این مدت هیچ وقت نشد که ازت معذرت خواهی کنم اون هم بخاطر تمام اشتباهاتم،
رفتنم، قضاوت اشتباه و تمام رفتارهای بچه گانه ام.
رادوین من واقعاً متاسفم و ازت معذرت میخوام، میدونم که برای زدن این حرف هاخیلی دیر شده؛ اما میخوام بدونی از این که پیش توام، تو خونهی توام، حالم خوبه و خوشحالمکه همه ی لحظه هام در کنار تو میگذره. حتی اگه تو باهام بد خلقی کنی، به من نگاه نکنی و دوستم نداشته باشی ، همین که میتونم کنارت نفس بکشم برام کافیه.

میدونم از من ناراحتی اما به من هم حق
بده.

تو این مدت جفت ما خیلی اذیت شدیم.

دیگه نمیخوام تو خونه ای که عاشقت شدم رنگ دعوا باشه، دلم میخواد همونی باشم که
تو میخوای و دوستش داری، میخوام من رو ببخشی و بتونم کنارت یه زندگی خوب داشته باشم.

رادی من دیگه خسته شدم، از اینکه دارمت؛ ولی انگار ندارمت خسته ام.

اگه بدونم که هنوز هم دوستم داری، اگه بدونم بالأخره یک روز هم که شده من رو میبخشی بخدا قسم که تحمل میکنم، صبر میکنم، تاوان این مجازات رو میدم. تا دوباره پناهم بشی؛ اما اگه قراره تا آخر عمر این زندگی سرد و یخی، منجمدمون کنه و تو از من متنفر باشی به جان مامانم خودم بی سرو صدا از زندگیت میرم.

روشا اشک روی گونه اش رو پاک کرد و بلند شد.

مچ دستش رو گرفتم.

-بشین.

کنارم نشست:

-درسته که ازت ناراحت بودم و تو یه جورایی قلبم رو شکستی؛ اما من خیلی وقته
بخشیدمت این رو اون شب هم بهت گفتم؛ اما تو از من دوری کردی و من هم فکر کردم
این طوری بهتره. بنظر من هم دیگه وقتشه به این قهر طولاني پایان بدیم چون من هم
دیگه صبرم تموم شده.

-این یعنی که من رو بخشیدی؟

-آره، یه چیزی رو میدونستی؟

-چی؟!

-اینکه خیلی دوستت دارم.باورم نمیشه که اینقدر بتونم خوشبخت باشم، تو تمام آرامش منی!

لبخند زد و با عشق نگاهم کرد.

………

روشا

بعد از اون شب، زندگیم رنگ آرامش رو به خودش گرفت.

رادوین رو دوست داشتم و خوش حال بودم که من رو بخشیده، من هم سعی کردم همه ی
آدمایی که تو زندگیم یه جوری به من بد کرده بودن رو ببخشم.

مخصوصاً پدرم، کسی که مسیر زندگی من رو به طور کل عوض کرد. به خاطر گرفتن یه مرد از من و دادن یه مرد دیگه به من و زندگی الانم ازش هم دلخور و هم ممنون بودم.

نفرت فقط قلب آدم هارو سیاه میکنه و من نمیتونستم با یه قلب مالامال از کینه زندگی
کنم.
نمیتونم بگم که کاوه برام از بین رفت. اون رفتش تا من خوشبخت باشم، کاوه برای
همیشه توی قلبم جای مخصوص به خودش رو داره و همون قدر پاک و دور باقی میمونه
.
عشق، همون قدر که میتونه خطرناک و غم انگیز باشه گاهی هم میتونه امید بخش و
سرآغاز یه فصل جدید باش، خوش حالم که سهم من ازش فقط غم نبود.

به پاکت توی دستم نگاه کردم و نگاه دیگرم به چشمای نگران رادوین بود.

-روشا جان، خانومی نمیخوای بگی اون پاکت توی دستت چیه؟

سرم رو با ناراحتی پایین انداختم و گفتم:
-نمیدونم چطوری بهت بگم، راستش… راستش… من، سرطان دارم.

منتظر عکس العمل رادی بودم که دیدم هیچ تکونی نمیخوره انگار شوکه شده بود. دست
هام رو جلوی چشم هاش تکون دادم.

تکون نمیخورد ترسیدم، زدم زیر گریه

_رادوین، عزیزم چت شد یکدفعه؟ صدام رو میشنوی؟ دروغ گفتم، میخواستم اذیتت کنم، تو داری بابا میشی .

زد زیر خنده.

متعجب نگاهش کردم و عصبی بهش خیره شدم:

-به چه حقی میخندی؟ داشتم سکته میکردم.

-وقتی شیطونی میکنی باید منتظر عواقبش هم باشی خانوم خانوم ها، الهی من فدای تو و اون نینی بشم نمیدونی چهقدر خوشحالم.

وقتی صبح رها زنگ زد و گفت باهات رفته
جواب رو گرفتین و مثبت بوده همون موقع کل اداره رو شیرینی سور دادم.

-ای رهای نامرد، خوبه قول داده بود چیزی بهت نگه.

-تو که رهارو میشناسی، عمه شده ذوق داره و خوشحاله.

سرم رو کج کردم و گفتم:

-بی زحمت حالا که اینقدر خوش حاله بگو زودتر جواب این خان داداش مارو بده که از
غم عشق خانوم خانومها کم مونده سر به بیابون بزاره.

-ای بدجنس، دیگه حالا خواهرشوهر بازی درنیار مامان کوچولو.

نخودی خندیدم.

-روشا خیلی دوستت دارم هم تورو هم این بچه رو که تکه ای از وجودته، عاشق جفتتونم.

باعشق در چشمان مردی که همه زندگی ام بود نگاه کردم و گفتم:

-ماهم عاشقتیم جناب سرگرد.

پاپان.

( ممنونم از همه دوستانی که تا به اینجا همراهی کردند و همراه بودند امیدوارم از خواندن این رمان لذت برده باشید. هر چند که این رمان بابت چاپ با سانسور های زیاد ویراش شد و بابت همین به بافت قصه خیلی صدمه وارد شد اما در کل امیدوارم بزای مخاطبین عزیزم با این وجود هم رضایت بخش بوده باشه.

و فایل پی دی اف رمان موجوده.

سپاس از همراهی همگی شما، از این به بعد با فصل دوم رمان چشم های وحشی همراهتون هستم و امیدوارم اونجا هم حمایت کنید و محبتتون رو دریغ نکنید.

سپاس از همگی شما عزیزان.)

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا : 67

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نمایش بیشتر
اشتراک در
اطلاع از
guest
22 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
Maedeh
Maedeh
3 ماه قبل

ممنون نویسنده عزیز 🙏👌

setareh
ستاره
پاسخ به  مائده بالانی
3 ماه قبل

خدا قوت

𝐍𝐚𝐫𝐠𝐞𝐬 𝐛𝐚𝐧𝐨𝐨
3 ماه قبل

عالی بود مائده جان خسته نباشی بلاخره این زندگی پرتکاپوی روشا و رادوین رنگ آرامش گرفت😂❤

sety ღ
3 ماه قبل

زیبا و دلنشین بود رمانت مائده جان😍❤️
موفق باشی💋❤️

سعید
سعید
3 ماه قبل

امروز همه قصد دارین رمانتون رو تموم کنید؟!🥺🥺
قلمت بی نظیر بود
بعضی از جاهاش حرص خوردم و بعضی جاهاش حق رو به شخصیت ها دادم
ببخشید من چند پارت قبلی کامنت نذاشتم چون عقب بودم.
درکل عالی بود واقعا

Tina&Nika
Tina&Nika
3 ماه قبل

ممنون مائده جان 🥰🥰خسته نباشی امیدوارم همیشه موفق باشی عزیزم ❤❤💚💚

Tina&Nika
Tina&Nika
پاسخ به  مائده بالانی
3 ماه قبل

قربون شما 🥰🥰🥰

Batool
Batool
3 ماه قبل

ممنون عزیزخسته نباشی رمان خیلی قشنگ وزیبایی قلمت عالیه 🥰🥰

camellia
camellia
3 ماه قبل

دستت درد نکنه.خسته نباشی.ممنون و متشکر به خاطر رمان قشنگت.😘

𝐸 𝒹𝒶
3 ماه قبل

ایی خیلی خوب بهش یه دستی زد رادوین خوشمان امد😂😎
خسته نباشی اولین رمانی بود ک باوجود پارت های کم داستان به زیبایی اداره شده بود❤🎉

آخرین ویرایش 3 ماه قبل توسط 𝐸 𝒹𝒶
لیلا ✍️
3 ماه قبل

چاپ کردی؟ کو شیرینی😂 قلمت واقعاً دلنشین و قشنگه یعنی یه حس نابِ آرامشی داره که نگو🙂 خداقوت بابت نوشتن این رمان فقط کلک تو خودت که زودتر از من رمانت رو تموم کردی من تازه داشتم با شخصیت‌ها خو می‌گرفتم😞

لیلا ✍️
پاسخ به  مائده بالانی
3 ماه قبل

پس نسخه اصلیش رو چی‌کار کردی این سایت محدودیت نداره.

دکمه بازگشت به بالا
22
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x