رمان امیدی برای زندگی

رمان امیدی برای زندگی پارت بیست وپنجم

4.8
(23)

دستی به صورتش کشید و پلک باز کرد، اما با باز شدن چشم هایش نگاهش به سهیل و افتاد…..از جا پرید…..آرام جیغ کشید.
_تو…..تو کی بهوش اومدی؟
بی حوصله رویش را برگرداند.
_منو باز واسه چی اوردن توی این خراب شده؟
چشم ریز کرد.
_یادت نیست؟
سرش را به چپ و راست تکان داد.
_نه
نفسش را بیرون فرستاد و شانه بالا انداخت.
_منکه نمیدونم چت شده ولی کوروش میگفت بخیه هات باز شدن
ولی چه بخیه ای؟ چیزیت شده بود؟
به قسمت دوم حرفش توجهی نکرد اما در جواب قسمت اول حرفش اهانی زیر لب زمزمه کرد.
ابرو های ماهرخ بالا پریدند.
_عین خیالت نیست نه؟
_نچ
ناباور خندید
_تو انسان نیستی!
قبلا شک داشتم ولی الان کاملا مطمئن شدم!
خوبی حالا؟
دستش را زیر سرش گذاشت و نگاهش کرد.
_مهمه مگه؟
بلافاصله سر تکان داد.
_اهوم مهمه چون همش عذاب وجدان دارم
سهیل خندید و نگاه ماهرخ به او طولانی تر شد…..اولین باری بود که خنده اش را می‌دید.
هرچند واقعی نبود ولی بازم…….
_پس بگو چرا اینجایی….عذاب وجدان داشتی!
با اخم لب هایش را غنچه کرد.
_مسخره نکن جدی میگم
_اوکی جدی بگو
_خب حالا الان حالت خوبه؟ به سارا بگم……
با شنیدن نام سارا ابرو درهم کشید و حرفش را قطع کرد.
_نه!
سارا حق نداره بیاد اینجا
شوکه نگاهش کرد.
_باشه چرا دیگه میخوای منو بخوری گفتم اون خواهرته بگم بیاد اگه نمیخوای حرفی نمیزنم
کورو گفته بود رابطه آن دو شکراب شده است اما فکر نمی‌کرد تا این حد!
_میتونی بری بیرون ممنون
ماهرخ از لحنش دلخور نشد بلکه بلند شد و لب زد:
_راستش من یه تشکر و معذر خواهی بهت بدهکارم
نمیخواستم برات دردسر درست کنم ببخشید…..واسه ی اینکه نجاتمم دادی ممنون!
درباره ی مزرعه هم من دیگه نمیخوام اونجا کار کنم یه کار جدید پیدا کردم
_خوبه
لبخند دندان نمایی زد.
_ام نمیخوای بدونی کار جدیدم چیه؟
_نه برام مهم نیست
بی تفاوت به حرفش شانه بالا انداخت.
_خب تو نپرس خودم میگم!
خندید و جلوتر رفت
_کوروش توی شرکتش استخدامم کرده
_به سلامتی
انتظار نداشت او این را بگوید اما خودش را نباخت و لب زد:
_عه پس چقدر خوب که تو مشکلی نداری اونجا کار کنم آخه همش جلوی چشمات ظاهر میشم!
چشم بست و نیشخندی زد.
_سعی کن نشی
از جواب های کوتاه او حرصش گرفت…..پایش را محکم به زمین کوباند.
_میمیری دوکلمه اضافه تر حرف بزنی؟ خوشت میاد آدمو حرص بدی؟
صادقانه جواب داد:
_آره خوشم میاد
_الحق که خوبم کارتو بلدی!
_میتونی حساب کنی چند دقیقه هست که بهت گفتم برو بیرون ولی هنوز وایسادی و داری حرف میزنی؟
لبخند حرصی بر لب نشاند.
_نه اصلا دلم نمیخواد برم میخوام همین جا بشینم حرصتو دربیارم!
همان موقع در باز شد و نگاهش به سمت آن چرخید……سهیل نیز چشم هایش را باز کرد.
کوروش با دیدنشان لبخند پهنی زد.
_عه….اخ ببخشید نمیدونستم دارین حرف های عاشقانه میزنین واگرنه اینطوری نمی اومدم داخل!
سهیل به او توپید.
_ببند دهنتو
لبخندش محو شد
_زهرمار
_کوروش اگه اومدی دلقک بازی دربیاری برو بیرون
_بابا مثلا یه خانم اینجاست چطوری روت میشه به من بگی دلقک؟
بعدم اومدم اطلاع رسانی کنم که…..
سهیل نگذاشت حرفش تمام شود و لب زد:
_هیچکس داخل اتاق نمیاد فهمیدی؟
یک تای ابرو اش را بالا داد.
_حتی سیروس خان؟
رو در وایسی که نداشت……از آن مرد خوشش نمی آمد…..اما برایش احترام قائل بود!
او مانند بقیه به زندگی اش آسیب نرسانده بود…..شاید باعث شده بود ۸ سال از خواهرکش بی خبر باشد……شاید در آن خراب شده شکنجه اش داده بود اما در عوض چیز های خیلی زیادی را از آن مرد یاد گرفته بود!
_حتی اون!
_خیله خب
به دخترک اشاره کرد.
_این دختره هم ببرش
ماهرخ با چشم های گشاد شده نگاهش کرد.
_با من بودی دختره؟
عصبی نگاهش کرد و ماهرخ اخم کرد.
_ها؟ بیا منو بخور
به سمت کوروش رفت و او را به سمت در هول داد.
_بیا برو بیرون من با این آقا یکم حرف دارم
کوروش با خنده از اتاق بیرون رفت و ماهرخ در حین بستن در چشمم به مردی که پشت سر او بود افتاد اما اعتنایی نکرد.
با خشم لب زد:
_چرا به من میگی دختره؟ مگه اسم ندارم؟
_اسمت یادم نمیاد
دست هایش را به سینه زد.
_الان انتظار داری باور کنم؟
سهیل با احتیاط روی تخت نشست….لبخندی از سر رضایت زد و ماهرخ ادامه داد:
_کوفت جمع کن اون خندتو! از حرص دادنم به اندازه ی کافی لذت میبری؟
سری تکان داد.
_اره
_وا الان جدی میگی؟ دلت میخواد از شدت حرص سکته کنم؟
با تفریح نگاهش کرد.
_نمیخوام سکته کنی همینکه چهرت قرمز میشه کافیه
ماهرخ شوکه دستی به صورتش کشید.
_چی؟ الان قرمز شدم؟
از حرکت او خنده اش گرفت.
دستی به موهایش کشید و همزمان رویش را از او برگرداند تا دخترک متوجه خنده پشت لب هایش نشود.
_حیف که نمیتونم هیچ بلایی سرت بیارم وگرنه اگه میتونستم با لدر از روت رد میشدم که مسخرم نکنی!
سهیل سرش را چرخاند و به چشم های خوش رنگش خیره شد.
_وقتی حرص میخوری چشمات یه برق خاصی داره!
با حرفش مات شد……نه توانست حرفی بزند و نه توانست واکنشی نشان دهد.
سهیل صدر و این حرف ها؟…..امکان نداشت!
آری امکان نداشت و سهیل هم این حرف هارا از سر عاشقی نمیزد……حقیقت بود و بس!
_نمیدونم خودت با اطرافیانت متوجه شده باشین یا نه
اما حتی وقتی میخندی هم چشمات برق میزنن
بهت زده به او خیره شد…….با نگاه کردن به چشم هایش می‌توانستی در اعماق انها شهری را ببینی که آتش گرفته و خاکستر شده بود و هیچ امیدی برای باز سازی اش وجود نداشت!
سهیل که بود؟ این مردی که مقابلش است کسیت؟ از گذشته اش هیچ نمی‌دانست، حتی سارا هم درباره ی گذشته این برادر مرموزش حرفی نمیزد!
هیچ شناختی از این مرد نداشت و حس کنجکاوی اش تحریکش می‌کرد تا از او بپرسد اما چیزی مانعش میشد!
سهیل رشته افکارش را پاره کرد.
_حالا میخوام ازت سوالی رو بپرسم که به خاطرش اومدم دنبالت
گیج و منگ سرش را به دو طرف تکان داد تا به خودش بیاید.
_هان….خب؟
‌_هومن رو چطوری راضی کردی؟
دستی به شال طوسی اش کشید و لب زد:
_راستش من شمارشو از آقا حمید گرفتم و زنگ زدم بهش، اولش میخواست مخمو بزنه و از این حرفا ولی وقتی خودمو معرفی کردم عصبانی شد و سرم داد زد منم توجهی نکردم در عوض بهش گفتم بیاد مزرعه با هم حرف بزنیم نمی…..
میان حرفش پرید:
_خیله خب بقیشو میتونم حدس بزنم
_عه خب میزاشتی بگم!
آرام دوباره روی تخت دراز کشید و جوابش را داد:
_چرا چیزی رو که ادامشو میدونم میخوای بگی؟اصرار خاصی داری برای گفتن اینکه بهت پیشنهاد داد؟
چشم هایش از تعجب گشادشدند و ناباور زمزمه کرد:
_تو از کجا میدونی؟
سهیل پوزخند زد.
_من اگه اون مرتیکه هوس بازو نشناسم باید برم بمیرم!
اونم دنبال بار نیست، دنبال توعه!
لحظه ای ترس به جانش افتاد…..اما اضطراب پرنگ ترین حالت صورتش بود.
لب گزید و او را نگاه کرد……برای چه هومن باید دنبال او باشد؟
دختر دور و برش کم بود مگر؟
_خیله خب حالا من باید چیکار کنم؟ اون دستیارش سعید گفت یه بلایی سر ماهرو میاره اگه لجبازی کنم
_تا وقتی من پشتت باشم هیچ غلطی نمیتونه بکنه!
هیچ واکنشی نشان نداد…..نه خوشحال شد…..نه ناراحت……نه عصبانی……بیشتر دلش گرم شد اما نمی‌توانست بی تفاوت باشد.
او هم مانند سهیل خواهرش را خیلی دوست داشت…..خیلی!
دست های عرق کرده اش را پشت سرش قرار داد و لب زد:
_عه خب….من دیگه میرم تو هم استراحت کن!
به سمت در رفت و دست روی دستگیره گذاشت…..چند لحظه ثابت در را نگاه کرد.
یاد حرف کوروش افتاد……او گفته بود با سهیل حرف بزند و آن خواهر و برادرش را آشتی دهد.
نمی‌دانست بگوید یا نه……واکنش سهیل هیچوقت معلوم نبود!
کمی دست دست کرد اما آخر سر به سمتش چرخید و لب زد:
_با سارا آشتی کن…..اون جز تو کسی رو نداره!
لبخند کجی زد.
_نه شوهرش کنارشه!
شوهرش را محکم گفت چون سارا در میان حرف های آن شبش این را گفته بود!
سارا به خاطر پسر کسی که باعث و بانی اتفاقات بد زندگی اش است مقابلش ایستاده بود و هیچ حرمتی را نگه نداشته بود!
عاشق خواهرش بود اما چه فایده وقتی او ازش متنفر بود؟
درست است…..سارا الان پشیمان بود……اما حرفش را زده بود!
ماهرخ آهی کشید و غر زد:
_کله شقی دیگه!
این را گفت و از اتاق بیرون رفت، این همه لجبازی سهیل چه معنی داشت؟
چیزی نصیبش میشد؟ نه!

تلفن را در دسترس فشرد اصلا خوب نبود…..این اتفاق به هیچ عنوان به نفع کسی نبود!
بار دیگر با کتایون تماس گرفت تا اینکه بالاخره جواب داد:
_سلام پدر جان
_سلامو درد!
صدای بهت زده اش در گوشش پیچید.
_وا بابا چرا اینقدر عصبانیی؟
_عصبانی نباشم؟ اون داره برمیگرده!
ناباور خندید.
_خب برگرده چی میشه مگه؟ شما الان به خاطر این ناراحتی؟
اونجا خونشه دلش میخواد بیاد بابا شاهرخ
_چیزی نمیشه؟ اینجا یه نفر به مرز دیوونگی میرسه…..کتایون باید راضیش کنی همون جا بمونه!
کتایون نفسش را بیرون فرستاد.
_بابا اون خیلی وقته تصمیم خودشو گرفته از من کاری بر نمیاد به اون دیوونه بگو بره!
_من این حرفا حالیم نیست کتایون باید راضیش کنی همون جا بمونه وگرنه اتفاقات خوشی در انتظارمون نیست!
این را گفت و تلفن را قطع کرد.
از هر موقع دیگری عصبانی تر بود، همین الان اوضاع خراب بود، با آمدن او دیگر بدتر میشد.
برادر زاده اش فردا از بیمارستان می آمد…..باید به بچه ها خبر میداد……به همه جز سهیل!

در اتاق را باز کرد و وارد شد.
_هوی شازده بلند شو بریم
_مثل آدم حرف بزن
_نکه تو خیلی درست حرف میزنی!
روی تخت نشست و بی حوصله نگاهش کرد
_سرم درد میکنه کوروش اینقدر یورتمه نرو روی مخم
_والا منم بعد از کلی کتک کاری اونم وقتی دو شب قبلش رو به قبله بودم و بعدم با ماهرخ سروکله میزدم سرم درد میگرفت!
با سر به گلدان کوچکی که روی میز بود اشاره کرد.
_اینو میبینی؟
خندید.
_نه من مادر زادی کور بودم
_اگه نمیخوای با این بکوبم توی سرت خفه شو
لبخند روی لبش خشکید…..شاکی لب زد:
_بعد میگه من مثل آدم حرف نمیزنم…..ببین خودتو! همش تهدید میکنی!
‌پوزخند زد
_از اول اینطوری نبودم که…..لطف محبت پدرت باعث این اخلاق شد
دستی به موهای روشنش کشید و سری تکان داد.
_هوم میدونم نمیخواد بگی…..ولی خداوکیلی نسبت به ۴ سال پیش که اومدی بهتر شدی اون موقع اصلا نمیشد باهات حرف زد
زیر لب زمزمه کرد:
_البته الانم نمیشه!
بلند شد و یکدفعه چشمم به سارایی که پشت سر کوروش ایستاده بود افتاد……اخم کرد.
_تو اینجا چیکار میکنی؟

(سلام من یه توضیح کوچیک راجب پارتا بدم..
این پارت بیست و پنجم و قبلیم بیست و چهارم یه اشتباه تایپی شده که دوتا پارت ۲۳ هست که اشتباهه یکیشون بیست و چهاره.. ببخشید.)

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.8 / 5. شمارش آرا : 23

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نمایش بیشتر
اشتراک در
اطلاع از
guest
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
دکمه بازگشت به بالا
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x