رمان بوی گندم جلد دوم

رمان بوی گندم جلد دوم پارت بیست

4.1
(192)

مادربزرگ تند تند لیوان آب قند را هم زد

_بیا اینو بگیر دختر…رنگ به رو نداری

با بی‌حالی سرش را تکان داد

_نمیخورم…

سرش را در دستانش گرفت و آخی زیر‌ لب گفت

_وای خدا سرم چقدر درد می‌کنه !

از صبح وضعیتش همین بود ، یک لقمه غذا نمی‌توانست بخورد… بی‌حال گوشه خانه افتاده بود

مادربزرگ دست بر زانویش گرفت

_اینجوری که نمیشه گندم…پاشو…پاشو بریم بهداری…پاشو دخترم

دستی به پیشانیش کشید

_نمیخواد قربونت برم…نگران من نباش
قرص خوردم…

یکهو حس کرد تمام محتویات بدنش دارد بالا می‌آید

مثل فنر از جایش پرید و به سمت سرویس رفت

مادربزرگ نگاه سرزنش بارانه ای بهش کرد

_آخه این چه وضعیه دختر…میگم حالت بده تو هی انکار کن…ببین صورتتو شدی گچ دیوار… اگه گذاشتم از فردا بری سرکار خورشید نیستم

گندم با حال نزاری روی پله نشست
صورتش را با آستین لباسش پاک کرد و نفس عمیقی کشید این دیگر چه دردی بود ؟

تمام بدنش بهم ریخته شده بود هوف !

با اصرارهای مادربزرگ بالاخره راضی شد به بهداری روستا بروند در راه دو بار دیگر هم حالش بد شد مادربزرگ همچنان داشت یکریز غر میزد انقدر حالش بد بود نمی‌توانست حتی حرفی بزند… حق با مادربزرگ بود به خاطر کار زیاد اینطور شده بود….

بهورز که خانم جوانی بود فشار و نبضش را گرفت

با ابروهای بالا رفته‌ای نگاهش کرد

_فشارت خیلی پایینه دختر چی خوردی ؟

مادربزرگ به جایش جواب داد

_هیچی خانم دکتر…از سر صبح یه غذای درست و حسابی نخورده…با معده خالی حالت تهوع داره چشه این دختر ؟

زن جوان با دقت نگاهی به دخترک کرد

_پریود که نیستی ؟

گنگ نگاهش کرد

_پریود ؟…نه…نه…نیستم..‌

یکهو چیزی در سرش زنگ زد

پریود…حالت تهوع…

امروز چندم بود ؟

در ذهنش شروع کرد به حساب کردن و هفته‌ها را شمردن

سرش به دوران افتاد مگر میشد !!
چطور فراموش کرده بود…. انقدر درگیر کار بود حساب زمان و روز از دستش در رفته بود

صدای بهورز را می‌شنید ولی قادر به جواب دادن نبود

حس کرد هوا برای نفس کشیدن کم دارد
دست بر گلویش گرفت و تند سرش را تکان داد نه همچین چیزی نیست گندم حتما به خاطر کارته انگار داشت به خودش دلداری میداد

زن با تعجب به دخترک نگاه کرد
مادربزرگ هم با نگرانی بالای سرش ایستاده بود

عمق فاجعه آنجا بود که جواب بی بی چک را دید حالش قابل گفتن نبود حس میکرد دنیا برایش تمام شده

مثل مرده‌ای از درمانگاه بیرون زد مادربزرگ هم سکوت کرده بود و حسابی توی فکر بود

با رسیدنش به خانه به سمت اتاق رفت و در را از داخل قفل کرد

در جواب مادربزرگ که صدایش میزد و به در میکوبید بلند گفت

_میخوام تنها باشم ولم کن

دیگر صدایی ازش نشنید

اشک هایش یکی یکی شروع به باریدن کردن

انگار تازه فهمید چه خاکی بر سرش شده
سرش را در دستانش گرفت
چطور نفهمید چطور غافل شد ؟

حرص و جنون وجودش را گرفت به تندی به سمت کمد رفت و از داخل کشو قاب عکس را بیرون کشید

_چطور تونستی هان…چطور ؟… قصدت همین بود مگه نه…حالا چیکار کنم هان…با این بچه چیکار کنم ؟

بغضش ترکید

عکس را به دیوار کوبید و جیغ زد

_ظالم…ظالم…ازت متنفرم…نامرد

هق هق امانش را بریده بود همانجا از روی دیوار سر خورد و گوشه اتاق زانوهایش را بغل کرد

یک بچه بیگناه وارد این زندگی شده بود این زندگی که به پایان رسیده بود

خودش تکلیفش مشخص نبود یک پسری که تازه یک‌ساله شده بود کیلومترها ازش دور بود آنوقت دوباره باردار شده بود !

با این بچه میخواست چیکار کند با این مهمان ناخوانده‌ای که نمی‌خواست باشد

آن شب گذشت و چندین روز به همان منوال گذشت روز و شب کارش گریه و غصه خوردن بود نه راه پس داشت نه راه پیش با این وضعیت چطور میتوانست طلاق بگیرد… امیر ابداً اجازه نمیداد دیگر حتی نمیتوانست پایش را در تهران بگذارد

مادربزرگ هم فقط با حرفهایش نمک روی زخمش می‌پاشید

آخر بچه در این اوضاع به چه دردش میخورد
مادربزرگ هم دلش خوش بود او که زندگیش روی هوا بود این حرف ها چه معنی میداد

با سینی غذا وارد اتاق شد

اخمی کرد و رویش را برگرداند

مادربزرگ زیر لب لا اله الا اللهی گفت و نچ نچی کرد

_دِ آخه دختر…با خودت چرا لجبازی می‌کنی… چند روزه رفتی تو رختخواب…شدی پوست و استخون…یه نگاه به خودت تو آینه بنداز

تند سرش را برگرداند

_بمیرم راحت شم اینجوری بهتره

با غضب نگاهش کرد

_استغفرالله دختر…زبونتو گاز بگیر

با حاضر جوابی گفت

_چیکار کنم…چه انتظاری ازم دارین…ساز و دهل بگیرم همه رو خبر کنم بیاین واسه بار دوم حامله شدم….نه مادرجون این بچه جز نحسی چیزی با خودش نداره

نگاه شماتت باری بهش کرد

_این چه حرفیه خدا رو خوش نمیاد دختر…
تو از کی انقدر ناشکر شدی ؟!

بغض گلویش را گرفت

حقیقت این بود که اینی که الان بود دست خودش نبود… زندگی این بلاها را سرش آورده بود که حالا همچین رفتاری ازش سر میزد وگرنه گندم دلش می‌آمد در مورد بچه بی‌گناهی همچین حرف هایی بزند ؟

صدای مادربزرگ رشته افکارش را پاره کرد

_نمیگم ساز و دهل بگیری دستت…ولی گندم این بچه هدیه خداست…حتما حکمتی تو کار بوده که ما ازش بی‌خبریم

با ناامیدی سرش را بالا آورد و آهی کشید

حکمت ؟ …..کاش میفهمید چه سری در این اتفاق هست اویی که سرنوشتش معلوم نبود حالا یک بچه هم در بطنش داشت رشد میکرد

مگر تا ابد می‌توانست اینجا بماند باید چکار میکرد ؟

عقلش به جایی قد نمی‌داد دوست داشت چشمهایش را ببندد و به یک خواب عمیق برود بعد که بیدار شود ببیند همه این ها کابوسی بیش نبود ؛ اصلا دوست داشت همان گندم ده ساله باشد همانی که تنها دغدغه اش گم شدن جوجه اش بود…
آن روزها چقدر خون گریه کرده بود آخر سر هم حاج بابایش را مجبور کرده بود که برایش یه جوجه رنگی بخرد… با یادآوری پدرش اشک در چشمانش حلقه زد چقدر دلش برایش تنگ بود…دلش برای آغوش پرمهرش و حرفهای پر از آرامشش تنگ بود ، مادرش چی..

لبخند تلخی زد

حتما الان از شنیدن خبر از خوشحالی پر در می‌آورد

یعنی الان به یادش بودن در موردش چه فکری میکردن ؟

آه غلیظی کشید و سرش را روی بالش گذاشت دلش برای پسرکوچولویش هم تنگ بود دیگر حتی عطر لباسش هم رفته بود

این روزها بیقرارتر از همیشه شده بود
حس‌های زنانه‌اش بهم ریخته شده بودن
گاهی حس میکرد دلش برای آن مرد هم تنگ میشود بیمعرفتی را در حقش تمام کرده بود
یک بچه در دامنش گذاشته بود انگار نه انگار

اصلا گندم برایش مرده بود… هی گندم چقدر ساده‌ای تا وقتی چشمش آن زن های رنگ و وارنگ را میبیند مگر به یاد تو هم میفتد
مطمئن بود تا الان نامه را هم نخوانده بود
این مرد هیچ ارزشی برایش قائل نمیشد

********

با شنیدن سر و صدایی از بیرون هوشیار شد

در جایش غلتی زد و بالش را روی سرش محکم گذاشت یک روزم آرامش نداشت از دستشان نمی‌دانست این دو خواهر اصلا کار و زندگی نداشتن که هر روز در خانه‌اش پلاس بودن !!! … شوهرهایشان بدتر از آن ها شام و ناهار‌شان را هم همینجا می‌خوردن دیگر صبرش از این وضعیت لبریز شده بود

از روی تخت بلند شد و تیشرتش را چنگ زد
دریا و ساحل هر دو در آشپزخانه مشغول کاری بودن

به کانتر تکیه داد و دستی بر موهایش کشید

_با چه زبونی باید بگم….نمیخوام کسی دور و برم باشه

هر دو با صدایش شانه هایشان بالا پرید

ساحل زودتر به خودش آمد ملاقه را به سمتش گرفت و تکان داد

_خبه خبه این لوس بازی‌ها رو بزار واسه زنت که حسابی نازتو بکشه…من این حرف ها حالیم نیست

دریا به دنبال حرف خواهرش دستانش را در سینه قفل کرد و گفت

_تو هر چی بگی ما باز کار خودمون رو میکنیم…هزار بار بهت گفتم امیر این سیگار رو تو تراس بکش…تا اومدیم داشتیم خفه میشدیم بابا…این گندم از دستت چی میکشید

مات ماند دریا بی منظور این حرف را زده بود ولی او را به فکر فرو برده بود به گذشته

« جیغی زد و دستمال را توی صورتش پرت کرد

شاکی نگاهش کرد

_چته تو وحشی شدی ؟

مخش سوت کشید تمام میز پر از خرده سیگار بود از دست کارهایش حرصش می‌گرفت تازه دو قورت و نیمش هم باقی بود

_جنابعالی زدی میزمو سوزوندی…ای خدا من از دست تو آخر سر دق میکنم…پاشو…پاشو میز و جمع کن

چپ چپ نگاهش کرد و چیزی نگفت
آن روز مجبورش کرده بود میز را کامل برق بیندازد چقدر غر زد خدا داند »

لبخند تلخی روی لبش نشست چقدر دیر فهمید ارزشش را باز هم اشتباه کرده بود این بار بزرگتر این بار حتم داشت گندم نمیبخشدش حق هم داشت اگر او جایش بود تو رویش هم نگاه نمی‌کرد چه رسد…

برای صبحانه به خوردن یک تیکه کیک با قهوه بسنده کرد

جلوی آینه داشت حاضر میشد کراوتش را دور گردنش گذاشت

آرش بیدار شده بود و با مشت کوچکش چشمانش را میمالید دیروز پسرک حسابی مریض شده بود این روزها جای خالی گندم را بدجور حس میکرد..

آهی کشید و افکارش را پس زد

داروهای آرش را از روی پاتختی برداشت
باید ناشتا بهش میداد

شربت را توی سرنگ مخصوصش ریخت و به سمت دهانش برد

پسرک با لجبازی سرش را تکان میداد و نمی‌گذاشت شربت وارد دهانش شود

عصبی پوفی کشید و چنان نگاهی بهش کرد
که حساب کار دستش بیاید

.
.

_بخور ببینم…حوصله نازکشیدنتو ندارم

در آغوشش کشید و با هزار زور دارو را به خوردش داد

گریه اش دل سنگ را هم آب میکرد

کمی تکانش داد تا آرام بگیرد

_هیش…خب حالا ببین چه جوری گریه می‌کنه
زهر بهت ندادم که

پسرک با دلخوری رویش را برگردانده بود و حاضر نبود نگاهش کند

محکم گونه اش را بوسید و طبق عادت در گوشش گفت

_بابای کی ام من ؟

پسرکش لجبازی را از او به ارث برده بود جوری چشمانش را بسته بود که نگو

لبخندی گوشه لبش نشست

_گاز میخوای نه….پسر بدی شدیا زود باش بابا رو ببوس تا بره شرکت…آهان یالا

انگار که دوست نداشت پدرش او را تنها بگذارد گردنش را چسبید و هَم بلندی گفت

جون کشداری گفت

_فسقل من…بگو بابا…عا قربونت برم

با چشمان درشت مشکیش به نگاه منتظر پدرش زل زد و لفظ بابا را بلند هجی کرد

بوسه ای به سرش زد
_جونم عمر بابایی…پسر خوبی باش باشه

نگاهش دلش را آتیش میزد ، این مدت زیادی وابسته اش شده بود
اگر گندم بود…

نفسش را در هوا فوت کرد

این افکار کلافه اش میکرد امروز در شرکت کار زیاد داشت وقتی که رسید خانه همه شامشان را هم خورده بودن

ریحانه خانم جلو آمد و کیفش را ازش گرفت

_خسته نباشی پسرم‌‌‌‌…چقدر دیر کردی ؟

همانطور که از راهرو می‌گذشت جواب مادرش را داد

_چند تا جلسه مهم داشتیم طول کشید…آرش خوابید ؟

_آره مادر به زور خوابوندمش‌..همینطور نگاهش به در بود تا بیای

دستی بر شقیقه‌اش گرفت و وارد اتاق شد

لباسهایش را با یه دست لباس راحتی عوض کرد

پسرک خوابیده بود نفس های تندش از بالا پایین شدن شکم برآمده‌اش معلوم بود

بوسه آرامی به سرش زد و از اتاق بیرون رفت

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.1 / 5. شمارش آرا : 192

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نمایش بیشتر

لیلا مرادی

ذهن خط‌خطی😂✍️
اشتراک در
اطلاع از
guest
126 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
راه پله خونه گندم اینا ....
راه پله خونه گندم اینا
8 ماه قبل

حکمت ، چیزی که رَقَم میخوره و تو گاه تواناترین و گاها ناتوان ترین فرد در مقابلشی…
اینکه میگم تواناترین، زمانیه که افراد جلویِ اتفاقات رو می‌خوان به هر نحوی بگیرن… و ذاتِ لجبازِ انسان اونجاست که نمایان میشه؛ گاهی میتونی موفق بشی در جنگیدن با حکمتِ خدا…(شاید اصلا این نوعی از آزمونِ الهی باشه و شجاعت و سلابط تو رو بخواد بسنجه) اما گاهی نباید جلوش وایسی… برخی مواقع ، باید بپذیری… و ادامه بدی (در چنین مواقع،پذیرش نوعی از موفقیته)
اما اینارو گفتم ، که برسم به این که …وقتی گندم از اول براش این اتفاق افتاد و حرفی نزد و سکوت کرد و هیچ واکنشی از خودش نشون نداد … بازنده بازی شد؛ امیر هم از بس ری اکشن به همه چیز نشون داد و خودشو به در و دیوار زد برایِ اذیت کردنِ گندم و در نهایت پشیمون شد… بازنده بازی شد …. در ظاهر این بازی برای جفتشون، دو سر باخت بود … اما همه چیز بستگی به تأمل و صبرشون داشت؛ که خودشون این فرصتا رو از دست دادن …
امیدوارم درس بگیریم و در زندگیمون به کار ببریم 🙌🏾
در نهایت ممنونم از شما خانم مرادی عزیز بخاطرِ رمان زیباتون :)♥️

راه پله خونه گندم اینا ....
راه پله خونه گندم اینا
پاسخ به  لیلا ✍️
8 ماه قبل

چرا انکار؟😅😁
تعارف نداریم که ۱۶ سالِ که زنده ام …
اما فکر کنم فقط یک روزشو زندگی کردم …
بنابراین اگر بخوام صادق باشم؛ ۱ روزمه😂✌🏾

راه پله خونه گندم اینا ....
راه پله خونه گندم اینا
پاسخ به  لیلا ✍️
8 ماه قبل

بله دقیقا ، سپاسگزاری خودش نوعی معجزه است✌🏾زندگی و گذرانش هم نوعی معجزه است:) ساختِ آینده هم به خود و شجاعتِ درونی فرد بستگی داره که یه طوری رفتار کنه و در راه پیشبردِ اهدافش قدم برداره، که بتونه لحظه لحظه زندگیشو ، زندگی کنه😁مرسی از اینکه آدما رو درک میکنین و سعی دارین بهشون کمک کنین❤️ شاد باشید 🙂

راه پله خونه گندم اینا ....
راه پله خونه گندم اینا
پاسخ به  لیلا ✍️
8 ماه قبل

آدمی به امید زنده است😌😂

saeid ..
8 ماه قبل

بیچاره آرش این وسط..
عالی بود مثل همیشه 🌷💫

خواننده رمان
خواننده رمان
8 ماه قبل

ممنون لیلا جان
کوچه باغ و نمیذاری

𝒮𝒾𝒮𝒾 ‌
پاسخ به  خواننده رمان
8 ماه قبل

کوچه باغ فعلا به خاطر یه ماجراهایی تعطیله جان دل

sety ღ
پاسخ به  𝒮𝒾𝒮𝒾 ‌
8 ماه قبل

سحر خیلی حرص داریاااا🤣🤣🤣

𝒮𝒾𝒮𝒾 ‌
پاسخ به  sety ღ
8 ماه قبل

سهیل که بهتون گفت سحر اتیش بیاره معرکه اس😌😂🫠

𝒵ℴℎ𝒶 🥹🤍
پاسخ به  sety ღ
8 ماه قبل

ستی پی وی رو چک کنننننن🤣🤣🤣

𝒮𝒾𝒮𝒾 ‌
پاسخ به  sety ღ
8 ماه قبل

ستی بیا پی وی🫠🤣

𝒮𝒾𝒮𝒾 ‌
8 ماه قبل

خیلی ارش رو دوست دارم🥲🥹
گندم حاملس🥺

Newshaaa ♡
پاسخ به  لیلا ✍️
8 ماه قبل

وااای منم دقیقا همینو میگم واقعا آرش ها خیلی خوبن😂😂

𝒮𝒾𝒮𝒾 ‌
پاسخ به  لیلا ✍️
8 ماه قبل

بچه از امیره؟؟
یا از علیرضا😳😳😳

....
....
8 ماه قبل

خب پس کی قراره بره گیلان دو پارت قبل نوشته بودی خبری شده از گندم تو گیلانه

Newshaaa ♡
8 ماه قبل

بمیرم من برای گندم🥺💔
خاک بر سر امیر عوضی که هنوز مونده و نرفته دنبالش.‌‌‌..د بجنب دیگه بزغاله تا تو برسی اونجا گندم دوباره فرار کرده🤦🏻‍♀️🤐😂😡

𝒵ℴℎ𝒶 🥹🤍
پاسخ به  Newshaaa ♡
8 ماه قبل

شخصی چک و کن نیوشاااااا🤣🤣🤣

Newshaaa ♡
پاسخ به  𝒵ℴℎ𝒶 🥹🤍
8 ماه قبل

دیدم عشقم😂❤الان هستم

Newshaaa ♡
پاسخ به  لیلا ✍️
8 ماه قبل

آهااا😊ولی امیدوارم خودش رو بذاره جای گندم و بفهمه که واقعا چه بدی بزرگی در حقش کرده

𝒵ℴℎ𝒶 🥹🤍
8 ماه قبل

عالی بود لیلا گلی❤️
ایش ایشالله که امیر کل بدنش بشکنه تنونه بره گندم و بیاره💃💃💃

sety ღ
8 ماه قبل

امیر برو منت کشی دیگه🤧🤧

sety ღ
پاسخ به  لیلا ✍️
8 ماه قبل

بله اجاره شو خیلی وقته دادم🤣🤣🤣

Fateme
8 ماه قبل

عالی بود لیلایی

Ghazale hamdi
8 ماه قبل

آخه این احمق حقشه که روش نشه بری دنبال گندم😡🗡
ولی دلم برای گندم و آرش میسوزه😢
خیلی گناه دارن😭

Ghazale hamdi
پاسخ به  لیلا ✍️
8 ماه قبل

باید بره بمیره مرتیکه گاو🗡😡
جفتشون خیلی گناه دارن😭😭

𝒵ℴℎ𝒶 🥹🤍
پاسخ به  لیلا ✍️
8 ماه قبل

لیلا یه لحظه بیا پی ویییی🤣🤣

saeid ..
پاسخ به  𝒵ℴℎ𝒶 🥹🤍
8 ماه قبل

پی وی چه خبره 🧐🥺
(🤣🤣😂)

sety ღ
پاسخ به  saeid ..
8 ماه قبل

جنگ شده🤣🤣🤣

saeid ..
پاسخ به  sety ღ
8 ماه قبل

یا خدا 😂
حالا سر چی🤣

تارا فرهادی
8 ماه قبل

عالی بود لیلا جونم❤️❤️💋
یعنی چی میشه خیلی کنجکاوم 🧐

saeid ..
پاسخ به  تارا فرهادی
8 ماه قبل

تارایی پس کی پارت جدید میدی؟

تارا فرهادی
پاسخ به  saeid ..
8 ماه قبل

میدم عشقم
امروز حتما میفرستم یه پارت طولانی تا ادمین تاییدش کنه

saeid ..
پاسخ به  تارا فرهادی
8 ماه قبل

باشه..من منتظرم 😁

سفیر امور خارجه ی جهنم
8 ماه قبل

سالام لیلا جونییییییییییییییییی
چوطوریییییییی
بیا که عشقت اومده 😂😂😂😂😂
عالی بودش عزیزم
امیر خان حالا فشار بخور جر بخور بسوز پاره شو مرتیکه ی خر

saeid ..
پاسخ به  سفیر امور خارجه ی جهنم
8 ماه قبل

آروم بیاااا خب 😂‌
نیومده شروع به جر دادن کردی 🤣

سفیر امور خارجه ی جهنم
پاسخ به  saeid ..
8 ماه قبل

حرص دارم😂

سفیر امور خارجه ی جهنم
پاسخ به  لیلا ✍️
8 ماه قبل

چوطوری عشقممممممم
باشه پس من منتظرشم😂

سفیر امور خارجه ی جهنم
8 ماه قبل

لیلا کوچه باغ چی شده چرا نمیزاری چن روزه نیستم از همه جا بیخبرم

آخرین ویرایش 8 ماه قبل توسط سفیر امور خارجه ی جهنم
تارا فرهادی
پاسخ به  لیلا ✍️
8 ماه قبل

سردر گم نشو لیلا جون منطقی به قضیه نگاه کن منم اصلا دلم نمیخواست حتی به موضوع فک کنم ولی همونجوری که میبینی داستانی پر از دروغ از دیشب تا حالا دارم از هر زاویه ای که فکرشو بکنی به داستان نگاه کردم دیدم پازل ها کنار هم در نمیان امیدوارم منطق شو نگاه کنی بیشتر از همه برای تو ناراحت شدم که انقد باورش کردی که حتی داستان زندگیشو هم نوشتی😔

saeid ..
پاسخ به  تارا فرهادی
8 ماه قبل

نازی دروغ گفته!؟
همچنین داستانی وجود نداشته!؟
من کامنت ها رو ندیدم

saeid ..
پاسخ به  لیلا ✍️
8 ماه قبل

پارت قبل کوچه باغ رو؟
لیلا دقیقا متوجه نشدم..یعنی اشتباه گفتم؟
چون من کامنت ها رو بیشتر نمیخونم..
نمی‌دونم بچه ها داشتن صحبت میکردن در مورد نازی…منم ی چی گفتم 😊

saeid ..
پاسخ به  لیلا ✍️
8 ماه قبل

آهان برم بخونم پس

𝒵ℴℎ𝒶 🥹🤍
پاسخ به  لیلا ✍️
8 ماه قبل

لیلا میشه یه چیزی بپرسم؟
چهار تا عدد آخر شماره ای بهت زنگ زده بود چیه؟

تارا فرهادی
پاسخ به  لیلا ✍️
8 ماه قبل

خیلی دلم میخواد راست باشه
اگه وات ساپ داشت بهش تصویری زنگ بزن بعد بهمون بگو چیشد

saeid ..
پاسخ به  لیلا ✍️
8 ماه قبل

تا نصفه نوشتی؟
یعنی تا نصفه ها گفته برات؟

saeid ..
پاسخ به  لیلا ✍️
8 ماه قبل

خب عب ندارن حالا
اگه دوست داشتی همون مثل بوی گندم خودت ادامه بده هر چی دوست داری بنویس
البته اگه دروغ گفته باشه..
اگر که نه منتظر باشیم باید

تارا فرهادی
پاسخ به  لیلا ✍️
8 ماه قبل

چه گلی به سرت بگیری یعنی چی ؟فکر کن یه تجربه از زندگیت بوده که بهت درس داده به هر کسی اعتماد نکنی و مهربونی و وقتتو واسه هر کسی صرف کنی

Ghazale hamdi
پاسخ به  تارا فرهادی
8 ماه قبل

آخه اونجوری ممکنه ذهنش نسبت به بقیه هم خراب بشه

تارا فرهادی
پاسخ به  Ghazale hamdi
8 ماه قبل

غزاله ببین داستانش جوری بود که قابل باور نبود ولی لیلا بهش اعتماد کرد چیز هایی میگفت که والا ما تو زندگی ندیدیم و بیشتر رمان ها خوندیم دروغ داریم تا دروغ این بدجوری همه رو بازی داده کلا ما میریم از لیلا کمک میگیریم اینقد داستانو واضح میگیم که معلومه دغدغه های هر روز یه آدم اصلا مگه میشه آخه چه آدم عاقلی واسه کلیپ عروسیش دست دوست دختر سابقشو میگیره میاره جلو زنش اینا همه رو واسه جو دادن به داستان گفته یا توی مهمونی دوست دختر سابق امیر مست شده اومده نازی رو هول داده اونم هیچکاری نکرده اصلا اینا نمیتونه قابل هضم و باور باشه اونم اینکه یه دختر تو همچین خانواده ی بزرگ شده و مظلوم بودنش اصلا قابل درک نیست

Ghazale hamdi
پاسخ به  تارا فرهادی
8 ماه قبل

حرفت رو نمیتونم قبول کنم تارا
چرا قابل باور نیست؟
مگه داستای هایی که بر اساس واقعیت هستن تا خود نویسنده نگه میتونیم قبول کنیم که واقعیه
هر آدمی میتونه مظلوم باشه و بعضی ها هم در عین مظلوم نبودن مظلومن
تروخدا اینجوری قضاوت نکنید

Ghazale hamdi
پاسخ به  لیلا ✍️
8 ماه قبل

واقعا نمیدونم چی بگم
از دیشب که برگشتم خونه تمام ذهنم درگیره
فقط امیدوارم یه سوتفاهم باشه

سفیر امور خارجه ی جهنم
پاسخ به  لیلا ✍️
8 ماه قبل

وای باشه الان میرم

Newshaaa ♡
8 ماه قبل

لیلا میای پی وی؟

Newshaaa ♡
پاسخ به  لیلا ✍️
8 ماه قبل

برای اون داستان نمیگم برای یه چیز دیگه تورو خدا بیا پی وی🥺

saeid ..
پاسخ به  لیلا ✍️
8 ماه قبل

من هیچ قضاوتی نمیکنم
فقط نازی کجا داستان زندگیش رو کوتاه برات توضیح داد که تو شروع کردی بنویسی؟

saeid ..
پاسخ به  لیلا ✍️
8 ماه قبل

آهان
ی سوال دیگه.‌میشه قبل از ثبت نام تو سایت مگه نظر داد؟

saeid ..
پاسخ به  لیلا ✍️
8 ماه قبل

آهان ممنون

تارا فرهادی
پاسخ به  لیلا ✍️
8 ماه قبل

همونجور که گفتم کافیه باور کنی من دیگه حرفی ندارم

تارا فرهادی
پاسخ به  لیلا ✍️
8 ماه قبل

هر جوری خودت صلاح میدونی لیلا جانم
ایشالله

Newshaaa ♡
پاسخ به  لیلا ✍️
8 ماه قبل

لیلا عزیزم میشه پیامم رو بخونی؟خیلی واجبه

سفیر امور خارجه ی جهنم
8 ماه قبل

وای لیلا خاک بر سرم ینی نازی و داستانش کاملا دروغهههه؟؟؟؟

saeid ..
پاسخ به  لیلا ✍️
8 ماه قبل

و حالا لیلا قاطی میکند 😂

Ghazale hamdi
پاسخ به  saeid ..
8 ماه قبل

😅😅

Ghazale hamdi
پاسخ به  لیلا ✍️
8 ماه قبل

گفته بود که ۱۲ سالشه

آخرین ویرایش 8 ماه قبل توسط Ghazale hamdi
Ghazale hamdi
پاسخ به  لیلا ✍️
8 ماه قبل

آخه سن مگه چیزیه که بخوایم دروغ بگیم
منم باهات موافقم دلیلی نداره که بخواد دروغ بگه
ولی دیدی گفتم دیدت نسبت به بقیه خراب میشه

saeid ..
پاسخ به  Ghazale hamdi
8 ماه قبل

اره بابا برای چی باید سن رو دروغ بگیم
ولی خب بهتره دیگه کلا بیخیال این موضوع بشیم
رمان کوچه باغ رو مثل بقیه رمان ها بخونید 🙂

لیکاوا
لیکاوا
پاسخ به  لیلا ✍️
8 ماه قبل

لیلا بد جور عصبانی شدی ها
ولی من خیلی از این دروغ هارو شنیدم و دیدم باور نکن
تو سایت رمان وان هم یه بار این اتفاق افتاد اون خیلی واقعی تر می‌زد اما ، اما طرف لو رفت و ….
خلاصه دیگه نمیشه به هیچ کسی اعتماد کرد

Ghazale hamdi
پاسخ به  لیلا ✍️
8 ماه قبل

خب دیگه یدونه راز دار داشتیم توی سایت که اونم از دست دادیم😒😒

Ghazale hamdi
پاسخ به  لیلا ✍️
8 ماه قبل

بمیرم واسش
خودتو میگم که گفتی من دیگه به کسی رو نمیدم

Ghazale hamdi
پاسخ به  لیلا ✍️
8 ماه قبل

خیلی دلم میخواد عکسشون رو ببینم

Ghazale hamdi
پاسخ به  لیلا ✍️
8 ماه قبل

غلط کرده سرش داد زده مگه نازی هر کاری میکنه باید اون هماهنگ کنه
کارش خیلی زشته

𝒮𝒾𝒮𝒾 ‌
پاسخ به  لیلا ✍️
8 ماه قبل

امیرعلی حق داره
چرا باید بیاد داستان زندگیش رو برای کسایی که اصلا نمیشناستشون بگه؟
یعنی هیچ کس توی فامیل، دوست، رفیق، اشنا نداشت!

Ghazale hamdi
پاسخ به  𝒮𝒾𝒮𝒾 ‌
8 ماه قبل

امیر علی اصلا حف نداره به اون بگه چیکار کن چیکار نکن
چرا همچین حرفی میزنی سحر
بعدم حرف زدن با کسی که نمیبینیش خیلی راحت تر از دوست و آشناست که ممکنه بعدا همون حرفا رو بزنه تو سرت

𝒮𝒾𝒮𝒾 ‌
پاسخ به  Ghazale hamdi
8 ماه قبل

من دیگه میکشم کنار…
هرکاری دوست دارین بکنین

Ghazale hamdi
پاسخ به  𝒮𝒾𝒮𝒾 ‌
8 ماه قبل

ناراحت نشو از دستم سحری
این عقیده منه و با نظر تو فرق داره
من فقط نظرم رو گفتم
امیدوارم ناراحت نشده باشید

sety ღ
پاسخ به  Ghazale hamdi
8 ماه قبل

اگه داستانش رو فقط برای لیلا تعریف میکرد آره شوهرش حقی نداشت اما اینجا یه سایت عمومیه و همه میبیننش

Ghazale hamdi
پاسخ به  sety ღ
8 ماه قبل

بازم امیرعلی حق نداره باهاش دعوا کنه چون اون خودش عقل و شعور داره

Sogol
پاسخ به  Ghazale hamdi
8 ماه قبل

اما عزیزم این زندگی به زندگی بقیه ی آدما هم ربط پیدا میکنه
چقدر ما شخصیت های بد زندگیش رو لعنت نکردیم؟!چه خیالی چه واقعی
آدم وقتی ازدواج میکنه وقتی به کسی متعهد میشه،تنها رفیقش میشه همسرش و تمام

sety ღ
پاسخ به  لیلا ✍️
8 ماه قبل

قضیه ارسلان فرق داره ولی لیلا

تارا فرهادی
پاسخ به  لیلا ✍️
8 ماه قبل

لیلی پی ویت و چک کن

Ghazale hamdi
پاسخ به  لیلا ✍️
8 ماه قبل

غلط کرده مگه اون خودش عقل نداره
صلاح دیده که و دلش خواسته که بیاد بگه نازنین یه دختر بچه نیست که
یه زن عاقله میتونه واسه خودش تصمیم بگیره

𝒮𝒾𝒮𝒾 ‌
پاسخ به  Ghazale hamdi
8 ماه قبل

چی میگی غزل؟
یعنی هیچ کس نبوده باهاش درد دل کنه…اومده به ما هایی که اصلا نمیشناستمون اعتماد کرده و سفره ی دلشو پهن کرده

Ghazale hamdi
پاسخ به  𝒮𝒾𝒮𝒾 ‌
8 ماه قبل

چه ربطی داره
آدمی که دلش از عالم و آدم پره نمیتونه بره با همون آدما درد و دل کنه
اون به جو صمیمی اینجا اعتماد کرده ه باهامون درد و دل کرد

دکمه بازگشت به بالا
126
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x