یکی بود؛یکی نبود

یکی بود؛یکی نبود!پارت چهار

4.3
(23)

هییی خدااا،آه دل محمد منو بد گرفت،جوون مرگ شدممم،اصلا چرا من بیهوش نمی شم؟!مگه سرم نشکست؟حالا که هوشیارم چرا نمی تونم بلند شم برم از خجالت این راننده سه نقطه دربیام؟؟
آخه خواهر احمقم،برادر بی شعورم،کوری مگه؟

به سختی سعی کردم چشمامو باز کنم ولی از درد زیادی که تمام تنم و فرا گرفته بود حتی نمی تونستم چشمام و باز کنم..
با صدای برخورد در ماشین فهمیدم که راننده اونقدر ها هم بی شعور نیست که منو اینجا زیر بارون ول کنه کم کم بمیرم!
با صدای ترسیده و هول دختری رشته افکارم پاره شد

-وای هاوش!بیچاره شدیم..حالا چیکار کنیم؟«با سکوت پسره کلافه صداشو بلند کرد»چرا خفه شدی؟؟هینننن خدای من!!اون،،اون خُونه؟؟

نه گواشِ قرمز ریختم تو بترسی،خب احمق خون نیست چیه؟؟

_کار خاصی نمی کنیم،زنگ می‌زنیم آمبولانس،نمیشه که ولش کنیم بمیره.

دختره حرسی غرید:

-چرا چرت میگی؟؟اگه مرده باشه چی؟هر دومون بدبخت میشیم!

خودت چرت میگی دختره ی بی وجدان،برادر با وجدانم راست میگه،من زندم،تروخدااا چرا این چشمای لعنتی باز نمیشه؟چرا دستام حرکت نمی کنه!

_خفه شو یوتاب،اگه مثل دلقک ها هی از سر و کولم بالا نمی رفتی این اتفاق نمی افتاد،الانم حق نداری حرف بزنی،زدیم دختر بیچاره رو ناکار کردیم حال….

{دنای کُل}
باران کم کم بند آمد و حالا خورشید داشت آرام آرام پرده ابر ها را کنار میزد و در آسمان می درخشید،طول زیادی نبرد بی هوشی دخترک و آمدن آمبولانس و بیمارستان رفتن،یوتاب هنوز هم اسرار به رفتن داشت اما هاوش نه!

پسرک ترسیده بود،از حرف های پزشک،منتظر بود،منتظر آمدن آشنایی از دخترکی که با ماشین زیر گرفته بود!

-دخترم،دختر من کجاست؟؟

هاوش خسته سر بالا آورد و چشم دوخت به زن 40/45ساله ای که از دور هراسان نزدیک میشد و نام دخترکش را صدا میزد،در این میان یوتاب خم شد و در گوش هاوش زمزمه کرد:

_هر چقدر گفتم بریم گوشت بدهکار نبود،حالا ببین چی در انتظارته!

بی توجه به حرف های همیشگی و منفی یوتاب سمت آن زن گریان قدم برداشت و دستش را سمت پسرک تقریبا25ساله ی کنارش دراز کرد،میدانست شاید دستش به گرمی فشرده نشود اما میخواست برای پسری بزرگ تر از خودش و زنی که سن مادرش را داشت احترام قائل شود.

-سلام،من،ام،من اون راننده ایم که با دخترتون تصادف کرده..

زن با شنیدن کلمه ی تصادف هق هقی کرد و بی جان روی صندلی های آبی رنگ بیمارستان جای گرفت،محمد امین که امروز روز سختی را گذرانده بود برای احترام متقابل و خورد نشدن غرور پسر رو به رویش دستش را میان دستانش گذاشت و مردانه دست داد،شعور مرد رو به رویش قابل تحسین بود،شاید اگر کس دیگری جای او بود دخترک را همان جا رها میکرد!

هاوش که کمی آرام تر شده بود،محو لبخند زد،فعلا می‌دانست که دعوا و جدالی در کار نیست..

«آینور»

آب دهنم به سختی قورت دادم و آروم پلکام و از هم باز کردم،بوی تیز الکل و صدای پیجر خبر از بیمارستان بودنم میداد،با درد بد و وحشتناکی که زیر دلم حس کردم چشمامو محکم بستم و رو تختی نازک بیمارستان و تو مشتم فشردم درهمین حال بود که گرمی خون و بین پاهام حس کردم،ترسیده بغض کردم خواستم پرستار و صدا کنم ولی از شدت درد صدایی از هنجره م خارج نمیشد!

قطره اشکی آروم از گوشه ی چشمم سُر خورد و رو گونه م افتاد،درد بدی رو تحمل میکردم،دردی مثل درد عادت همیشگی دخترا ولی به شدت وخیم تر،تمام تنم از درد گُر گرفته بود و تنم خیس از عرق سرد بود..

{دنای کُل}

دکتر پوف کلافه ای کشید و به زن رو به رویش خیره شد،اصلا زنان را درک نمی کرد هر چه که میشد اشکشان دم مشکشان بود..

_خانم محترم،چرا نمیزارید حرف بنده تموم بشه،عرض کردم که زیاد خطر ناک نیست..

مهناز فین،فینی کرد و دستمالش را زیر بینی کشید

-چی میگید آقای دکتر؟این دختر از دخترونگی افتاده ولی شما میگی خطرناک نیست!!؟

دکتر جوان پنجه ای در موهای مشکی و حالت دارش کشید،چرا این زن فقط حرف خودش را میزد؟

_خانم،دختر شما در حین تصادف دچار نقض عضوی شده تا اینجا که متوجه هستین؟

مهناز سری به معنای تایید تکان داد،دکتر ادامه داد:

_ایشون “هایمن” خودشون و از دست دادن و دچار عارضه ی “پرولاپس”شده که همون طور که توضیح دادم خدمتتون خیلی خفیف هستش و با ازدواج و بارداری از بروز بیشتر این بیماری جلوگیری میشه،الان متوجه شدین چی گفتم؟

مهناز فقط چشم بست و سر تکان داد،چه خبری بدتر از این برای یک مادر؟

مانند فرمانده ای که فرمانده ا ی یک سپاه شکست خورده را دارد از اتاق دکتر بیرون زد،بوی تلخ و تیز مایع ضد عفونی کننده ی بیمارستان حالش را بد میکرد,غمزده به محمد امین خیره شد که بیخیال با گوشی اش ور میرفت،نکاهش را روی پسرکی انداخت که مسبب تمام این اتفاقات بود،سردرگم و خسته به نظر می رسید،کنارش دختر جوان و زیبایی نشسته بود،با پاهای لرزان سمت هاوش قدم برداشت،هاوش با دیدن سایه ی زن با احترام از جای برخواست و چشم داد به نگاه گریان زن..

مهناز با بغضی که هر لحظه فشرده تر میشد نالید:

_چرا؟چرا دخترم و …

دیگر نتوانست ادامه دهد،هق هق بلندی کرد و باکمر خم شده دست به گلو رساند،هاوش ترسیده و شرمنده زیر بغل زن را گرفت و روی صندلی نشاند.

حس بدی داشت،انگار که تمام فضا برایش خفقانی بیش نیست،دستان سرد زن را فشرد و با شرمندگی لب زد:

_شرمندم خانم،معذرت میخوام؛بی دقتی از من بود،من اینجام که جبران کنم،هرچی باشه پاش هستم!

مهناز میان اشک هایش پوزخند زد،پسر چه می گفت؟چه چیزی را جبران میکرد؟؟اصلا مگر چیزی برای جبران کردن مانده بود؟!

-چی می گی پسر جون؟هیچ میدونی چه بلایی سر دخترم اومده؟؟؟میدونی بی دقتی تو چه بدبختی رو ، رو دست ما گذاشته؟

هاوش ترسیده نگاهی به یوتاب کرد،چه بلایی سر دخترک آمده بود؟

_متوجه نمیشم خانم!

مهناز نیشخند زد باید حق آینور را می گرفت از پسر گستاخ روبه رویش..

-ازت شکایت میکنم،شکایت میکنم و تا قطره آخر حق دخترم و از حلقومت بیرون میکشم!

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا : 23

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نمایش بیشتر

Hasti Haghighat.n

به امید آمدن فردایی که تمام دیروز ها در مقابل شکوهش زانو بزنند!
اشتراک در
اطلاع از
guest
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
دکمه بازگشت به بالا
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x