یکی بود؛یکی نبود

یکی بود؛یکی نبود!پارت دو

4.4
(50)

-آینور؟

با اکو شدن صدای مامان تو گوشم چینی به ابروم دادم و لب به اعتراض باز کردم

_مامان بزار بخوابم یه امروز و

پوف کلافه ای کشید و پتو رو محکم از روم کشید

-پاشو،ببینم اصلا مگه تو امروز کلاس نداری؟

در حالی که یه چشمم و به زور باز نگه داشته بودم ادای گریه در آوردم و پژواک کردم

_نه،خیر سرم امروز کلاس ندارم.

-پاشو امروز ، کار دارم باهات..

هق هق ساختگی کردم و با اعتراض نالیدم

_مامان خودم چند دقیقه دیگه پا میشم بخدا..

عصبی پرید میون حرفم

-لازم نکرده،پاشو،پاشو محمد اومده دنبالت.

با اسم محمد چشمامو محکم باز کردم و خیره ی صورت مامانم شدم و تهاجمی گفتم

_به چه مناسبت مامان؟؟مگه من هویجم که بی هماهنگی‌ من اومده؟بگو فعلا کار داره.

ابرویی بالا انداخت و گفت

-نه بابا؟مگه دست توعه؟

چشمامو چپ کردم و پاهامو سمت آزاد تخت چرخوندم

-نه یادم نبود دست غضنفر پسر عباس قصاب همسایه دست راستمونه!

پتوی گلبافت صورتی و رو تخت انداخت و در حالی که از اتاق خارج می‌شد گفت

_بهتر یادت باشه

لپم و از داخل گزیدم و زیر لب غریدم

-نمیدونم این پسره مهر مار داره چی داره،پارمون کرد باهاش..

با صدای داد مامانم لبامو رو هم فشار دادم و سمت در چرخیدم

-چی میگی زیر لبی؟؟

خنده ریزی کردم و صدامو رو سرم انداختم

_هیچی..

در حالی که گوشم پیش حرف های مامانم و محمد بود سمت رو شویی تو هال رفتم و قبل از رویت شدن توسط اونا خودمو تو حمام انداختم،حمام ما جوری بود که یه روشویی توش بود و اینجوری واسه یه دست و رو شستن نمی خواست تا حیاط بری..

پوف کوتاهی کشیدم و دهنم اندازه ی اسب آبی برای خمیازه ای جانانه باز کردم!..چشمای سوزانم و مالیدم و سمت روشویی قدم برداشتم،اهرم نقره ای رنگ و بالا کشیدم و سمت راست هدایت کردم در همین حال چشمامو به آینه دوختم و به فیس لولو وارم خیره شدم و طبق عادت مسخره ولی همیشگیم مشغول بحث و گفتگو با شخص خودم شدم..

صورتم و کج کردم و رو به خودم نالیدم:

-داری حیف می شی دخترم..

بعد مثل دیوونه های زنجیره ای به خودم تشر زدم:

-چرا؟مگه چمه که حیف شدم؟؟

دوباره چهره ی ناراحتی به خودم گرفتم

-چون قراره با یه دایناسور جهش یافته ی مذکر ازدواج کنی!

آه سردی کشیدم و چشمامو مظلوم کردم

-حرف حق جواب نداره عزیزم،من حیف شدم،پوسیدممم،به گاج رفتممم،خدا من به این گلی،به این خُلی چرا باید تو سنی که هنوز طفلم بشم زن یه نره غول؟؟

_آینور؟؟

با صدای تهدید مانند مادر عزیز اشکای خیالی مو پاک کردم و به خُلی های دخترونه ی خودم خندیدم..

دیگه بدونه مسخره بازی دستمو زیر آب سرد گرفتم و به محض پر شدن تو صورتم ریختم.
بعد از شستن صورتم مورچه وار از حمام تا اتاق دویدم و در و محکم پشت سرم بستم.

بی توجه به تختی که انگار میدون جنگ بود سمت کمد تَرکش خوردم رفتم و از زیر تمام اون لباس های بهم پیچیده مانتوی مشکی اسپرتی بیرون کشیدم و نگاهم و بهش دوختم،انکار که از تو دهن گاو بیرون اومده بود میلی متر به میلی متر چروک بود پس از لیست حذف شد!

پشیمون از مشکی پوشیدن و ناراحت از سفید پوشیدن مانتوی سفیدم که روی همه ی مانتو ها بود و از کمد بیرون آوردم و رو صندلی میز مطالعه انداختم،در کمد بستم و کشوی زیرش و باز کردم،وضعیت کشو ها یکم بهتر از کمد ها بود از لحاظ مرتبی!

من واقعا دختر مرتبی نبودم،مرتب بودن اعصابم و بهم می ریخت و کلافم می کرد!!

با همین افکار جین ذغالی و شال هم رنگش و برداشتم و به ترتیب به تن زدم.

جلوی آینه قدم برداشتم و مشغول شونه کردن موهای مشکیم شدم،بدون بستن موهام شال مشکی براقم و رو موهام ول کردم و بعد از برداشتن کیف دستی کوچیک مشکیم و گوشیم از اتاق بیرون زدم،پا سمت پذیرایی تند کردم هنوز به پذیرایی نرسیده گوشیم شروع به لرزیدن کرد همون جا متوقف شدم و آیکون سبز و کشیدم

-جانم دلی؟

هیجان زده جیغ خفه ای کشید و با شوق گفت

_وایییی،آینور بگو چیشده؟؟

لبخندی به شوق رفیق 19 سالم زدم و با ذوق پرسیدم

-چیشده؟

بلند خندید و با بغض عجیبی تو صداش که مطمعنا بغض شادی و شوق بود گفت:

_امیر علی شب میاد خواستگاریم!

امیر علی پسر خاله ی دلارا،از بچه گی عاشق و دلباخته ی هم بودن و الان که دلی 19سالش شده بود میخواستن ازدواج کنن،از شادی دلارا تنها رفیقم لبخند عمیقی زدم

-واقعا؟واییی عزیزم خیلی خوشحال شدم برات..

_مرسی رفیق خُل خودم.

با حس دستی روی شونم سرمو بالا بردم و به قهوه ای چشم های محمد خیره شدم،در همون حال به طور نامحسوسی شونم و عقب کشیدم و با صدای آرومی نجوا کردم

-دلی بعداً حرف می‌زنیم.

انگار که دلخور شده باشه،باشه ای آروم گفت و گوشیو قطع کرد،عصبی از دلخور شدن دلارا رو به محمد امین چرخیدم و با تشر گفتم:

-نمی شد منتظر بمونی تا بیام؟

پوزخندی زد و دستاشو مهمون جیب های کتون شلوار سورمه ایش کرد

_علیک سلام آینور جان،صبح تو هم بخیر.

دندونامو با حرص روهم فشردم و از چاپلوسی بی حد این پسره چندشم شد،خوب میدونستم هدفش چیه ، می خواست به مامانم ثابت کنه که من باهاش کنار نمیام و اگه مشکلی هست از منه!
یعنی همه ی پسرا اینجورین؟

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.4 / 5. شمارش آرا : 50

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نمایش بیشتر

Hasti Haghighat.n

به امید آمدن فردایی که تمام دیروز ها در مقابل شکوهش زانو بزنند!
اشتراک در
اطلاع از
guest
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
دکمه بازگشت به بالا
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x