رمان به وقت شب

رمان به وقت شب پارت ۴

3.8
(37)

از ماشین پیاده شدم راه افتادم سمته سالن

وارد سالن شدم به اطراف یه نگاه انداختم

عه اینجا که کسی نیست منو مسخره کرده بیشعور گوشیمو از کیفم در اوردم شمارش گرفتم

ارمان_الو رسیدی؟

_اره رسیدم کجایی پس ؟ میدونی دلم میخواد خفت کنم ؟

از پشت تلفن میشد گفت که داره میخنده و این حرصم رو در میاورد

ارمان_خب حالا بیا کافه نزدیکه دانشگاه کارت دارم

_باشه فعلا ،

همیشه با اکیپمون میرفتیم اون کافه منو بهار ریحانه میلادو محسن، مثله چندتا دوست
کلی خش بودم یادش بخیر

از فکر اومدم بیرون از دور کافه معلوم بود پا تند کردم سمتش.آروم زیر لب میگفتم:

_جلو افتاب ببین منو میکشونع اینطرف اونطرف

بلاخره رسیدم درشو باز کردم رفتم داخل

داخل شدنم همانا برف شادی زدن تو صورتم همانا
چند تا از بچه های دانشگاه و اکیپمون بودن دستو جیغ میزدن تولدت مبارک میخوندن

مثله خر شرک ذوق کردم اشک تو چشمام جمع شد خواستم حرف بزنم میلاد کیک کوبید تو صورتم حرفم کلا ماسیده شد

همشون خندیدن چشمام با دستم که کیک مالیده بود پاک کردم کیکو از دسته میلاد گرفتم کوبیدم تو صورت خودش

_حقته بخور نوش جانت عزیزم

یه لبخند زدم که بچه ها هم خندیدن…

تولد با خوبی خوشی تموم شد با بهار ریحانه یه سر رفتیم ازمایشگاه وبرگشتیم
به خوابگاه .

بهار_کلی خش گذشت امروز بهم تا باشه ازاین تولدا

_اره به منم خش گذشت .

خب بگیریم بخوابیم که کلی فردا کار داریم .
دراز کشیدم رو تخت انقدر خسته بودم خوابم برد .

بهار*

با سروصدا از خواب پریدم ساعته گوشیو نگاه کردم ۳نیم شب بود .
همونطور که زیر پتو بودم هلیا را خطاب قرار دادم

_هلیا ساعت ۳ شبه بسه بگیر بخواب اینهمه کمد تکون نده

باز فایده نکرد
بلند تر گفتم

_ هلیاااااا با تو هستم بسه اعصابم خورد نکن

هلیا*

از خواب پریدم چشمام باز کردم بهار داشت میگفت نکنم

چی میگی بهار چیو نکنم
پتورو از رو صورتش کشید

بهار_چرا کمد کناریتو تکون میدی؟

_من که خواب بودم بهار

بهار_پس چرا کمد تکون میخورد ؟

_نمیدونم ،

طولی نکشید که خوابش برد

از ترسم نتونستم بخوابم یکم تو جام چرخیدم باز نتونستم بخوابم .

صدای دویدن از بالا، اتاق بالایی میومد وا کسی نیست که بجز منو ریحانه و بهار .

رفتم زیر پتو باز صدا میومد چشمام بستم که طولی نکشید خوابم برد ‌….

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3.8 / 5. شمارش آرا : 37

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نمایش بیشتر

Faezeh 💕

غرق در افکار بی انتها امّا بسی زیبا ...🕊️🤍️
اشتراک در
اطلاع از
guest
10 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
Kim Liyana
7 ماه قبل

او کامنت عالیی بود ادامه بده هعب

Kim Liyana
پاسخ به  Kim Liyana
7 ماه قبل

اولین هیهی 😂🗡️

Ghazale hamdi
7 ماه قبل

#حمایت از نویسندگان

saeid ..
7 ماه قبل

زیبا بود موفق باشی 😊
وقت داشتی خوشحال میشم به رمان منم سر بزنی شاه دل هستش🙏

saeid ..
پاسخ به  𝓗𝓪 💫
7 ماه قبل

ممنون خوشحالم که میخونی
پس هر وقت..وقت کردی کامنت بزار که خوشحال میشم
میدونی که کامنت ها چقدر انرژی میدن 😊🌸

قلم شما هم زیباست و من میخونم

آرمی
آرمی
7 ماه قبل

موفق باشی ❤️‍🔥

دکمه بازگشت به بالا
10
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x