رمان رئیس جذاب من

رئیس جذاب من پارت ۱۶

4.2
(5)

_چی میگی تو واسه خودت!؟؟؟؟
معلوم هست!؟؟؟
کی گفته من زن تو میشم!؟؟؟
واسه خودت بریدی و دوختی.
_ کمند من دوستت دارم.
باور کن هیچکس مثل من نمیتونه خوشبختت کنه.
_بسته کامران.
دیگه نمیخوام هیچی بشنوم.
_باشه الان نمیخوام بهم جواب بدی ولی برو و حسابی به حرفایی که زدم فکر کن باشه گلم!؟
_کامران من و ببر خونه لطفا.
_باشه ترش نکن بیا بریم.
(آراد)
_سلام شایان چطوری نیستی پسر!؟؟؟
_هستم عزیزم شما نیستی شدی ستاره ی سهیل.
_بیا هتل ببینمت
_باشه تا یک ساعت دیگه اونجام.
توی مسیر همش به فکر کمند بودم
باید زودتر تکلیف این حسیو که داشتم مشخص میکردم.
امروز با اون پسره ی بی سرو پا رفت بیرون منم مثل مرغ روی اتیش هی بال بال میزدم.
آراد رادمنش با این ابهتش نباید انقدر زود وا بده نه اصلا.
(کمند)
_الو سارا!؟
خوبی!؟
_سلام عزیز دلم.
دلم تنگ شده واست کجایی!؟
_جلوی در خونم ولی حوصله ندارم برم تو باید باهات حرف بزنم.
_کمند منم نیاز دارم باهات باشم و صحبت کنم همونجا بموم من دارم میام دنبالت.
_باشه منتظرم.
(آراد)
>شایان میگم یادته یه دختری بود که خیلی عاشقش شده بودی!؟
_هه.
_النا رو میگی!؟
_آره تو دوره ی بچگی و نوجوونی بهش دل دادی همش میرفتی مدرسه دنبالش تا خونه همراهیش میکردی یه وقت پسری
تو راه مزاحمش نشه.
_ اون عشق مال بچگیا بود.
ولی دیدی میگن عشق اول هیچ وقت از یاد آدم نمیره!؟
من اون حس و دیگه هیچ وقت تجربه نکردم
یادمه رفتم خونه به مامان گفتم که چند ساله عاشق یه دختریم ادرس و اسم و رسمشون دادم بهش بره واسه تحقیق.
وقتی برگشت انقدر عصبانی بود که نگو
میگفت واسه چی وقت منو بیخودی تلف کردی این دختره باباش یه کارمند ساده است توی خونه ی مستاجری میشینن به ماها
نمیخورن.
خلاصه از خوراک و همه چی افتادم
مامان بابام واسم شرط کردن که برم سربازی وقتی برگردم اونو واسم میگیرن.
من رفتم سربازی ولی وقتی برگشتم شنیدم النا شوهر کرده.
بعدا که آمارشو درآوردم دیدم خاستگارو مادرم معرفی کرده بوده.
_هنوزم با مادر و پدرت حرف نمیزنی!؟؟؟
_مامانم هنوزم زنگ میزنه.
گریه میکنه
عذر خواهی میکنه
قول میده ازین به بعد دست رو هرکی بزارم نه نگه.
ولی میدونی من دیگ نمیخوام.
بگذریم چیشده یاد عاشقی مارو کردی!؟
نکنه عاشق شدی!؟؟؟
_عاشق شده بودم
عاشق یه هرزه ی عوضی.
_واسه چی میگی!؟
_توی لندن خدمتکار خونم بود
انقدر رفت و اومد و نازو کرشمه ریخت تا آخر دل منو برد واس خودش.
دیگ نزاشتم دست به سیاه و سفید بزنه کردمش تاج سرم
گفتم میخوام ببرمت ایران با خانوادم آشنات کنم.
_خب بعدش چیشد!؟؟؟
_بعدش…
_ آقا توی یکی از اتاقا مشکل پیش اومده زن و مرده دارن بدجور دعوا میکنن زدن به تیپ و تاپ هم.
_خیلی خب تو برو من الان میام.
_آراد تو همینجا بمون تا من بیام جایی نریا
برم ببینم اینا دارن اون بالا تو هتل من چ غلطی میکنن.
_خیلی خب.
تو برو نگران من نباش.
تعریف کردن اون خاطره ی دردناک خیلی سخت بود واسم.
تصمیم گرفتم تا شایان نیست بزارم برم پس یه یادداشت گذاشتم و از هتل زدم بیرون
(کمند)
گریه کنان ….
_وای کمند.
بگردم واسه خاله شوکتم.
چی کشیدی!؟؟؟
واسه چی نگفتی به من پس!؟
_الان دارم میگم دیگه حالاام واسه عمل مامان یه عالمه پول نیاز داریم.
_ببین من با بابا و سروش صحبت میکنم جور میشه نگران نباش.
_سارا خودتم خوب میدونی من اینارو بهت نگفتم که پول جور کنی واسم.
سر دلم سنگینی میکرد گفتم یکم باهات حرف بزنم آروم شم بعدش اینکه دوتا عقل از یکی بهتره.
ذهنامونو بزاریم روی هم ببینیم چه غلطی میتونیم بکنیم!؟
_دیوونه تو که میدونی خانواده ی من چقدر سرمایه دارن سخت نیست جور کردن این پول.
اصلا تو فکر کن قرضه.
_چطوری میتونم دویست سیصد ملیون پول قرضی و پس بدم من!؟
میدونی که قدریم غرور دارم که صدقه قبول نکنم.
_بحث جون مامان شوکت وسطه الان وقت زدن این حرفاست!؟
_تو پول و بگیر بعد که حال مامان شوکت خوب شد برای صاف کردنش یه فکری میکنیم
_بس کن لطفا یه بار گفتم نه یعنی نه .
تو بگو تعریف کن ببینم تو چرا چند وقته ازت خبری نیست!؟
_الان داری بحث و عوض میکنی دیگ؟
_نه جدا نگرانت بودم بگو ببینم چیشده تو چرا این شکلی ای!؟
_چی بگم اخ!؟درد تو کمه!؟منم بشم قوز بالا قوز.
بگو ببینم چرت و پرت نگو.
_کمند من عاشق شدم.
برای اولین بار توی زندگیم.
_چچپپپی!؟؟؟؟؟
_کی!؟؟؟؟چطوری!؟؟عاشق کی!؟؟؟چرا نگفتی !؟
_آروم باش دختر.
نگفتم چون چیزی این بین نبود که بگم
_تعریف کن ببینم.
>از وقتی یادمه و خودم و دخترونگی مو شناختم عاشقش بودم
از بچگی دوست سروش بود
_دوست سروش!؟
نکنه!؟
_آره خودشه.
_آرررررش!؟؟؟؟
_اهوم آرش!؟
_واسه چی نگفتی تا حالا؟خب احساس اون چیه!؟
_موضوع همینجاست.
اون همیشه بهم خیلی توجه داشت
رفتارایی میکرد و حرفایی میزد که من همیشه احساس میکردم این حس متقابله ولی.
_ولی چی!؟؟؟
_هفته ی پیش سروش خوش و خرم اومد خونه.
گفتم چیشده!؟
گفت قاطی مرغا شده.
_آرش!؟ازدواج کرده!؟
_هفته ی دیگ جشن نامزدی شه ماام دعوت کرده.
(بعدش قطره ی اشکی مظلومانه از گوشه ی چشم اش چکید)
_واای سارای نازنینم الهی من دورت بگردم سارا خانم ما عاشق شده بووووده.
اصلا ولش کن پسره ی بی لیاقت.
اون اگر لیاقت داشت که الان باید نامزد تو میبود.
>اصلا ولش کن شاید یه مصلحتی پشت همه ی اینا هست.
_تو به قسمت اعتقاد داری!؟
میگن آدما تقدیرشون و خودشون مینویسن
ولی من میگم نمیشه تموم اتفاق های بد زندگی ما تقصیر خودمون باشه.
شاید این زندگی کلا یه فیلمه و ماام بازیگراش.
زندگی بعضیا طنزه
واسه بعضیا اکشن
بعضیاام مثل ماها غمگین بازی میکنیم…

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.2 / 5. شمارش آرا : 5

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نمایش بیشتر
اشتراک در
اطلاع از
guest
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
دکمه بازگشت به بالا
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x