رمان قلب بنفش

رمان قلب بنفش پارت شصت و پنج

4
(24)

رمان قلب بنفش💜✨

#پارت_شصت و پنج

آسو،با چشمانی لبریز از درد اشک می ریخت…

صبح شد…

یک روز هم رفت…

اما هنوز دل او بود که شور میزد‌…

برای تیدایی که هنوز بیهوش بود..‌.

گاه،اسم خدا را بر لب می آورد…

گاه اسم دخترش…

چطور باید می پذیرفت؟چگونه قبول میکرد که برای بار دوم جانش از تن می رود…

هیچکس را در این اندازه ی خودش رنجیده نمی‌دید…

مگر چه کار کرده بود که لایق چشیدن این عذاب بود؟!

آن هم برای بار دوم…

او حتی دخترش را از نزدیک ندید!

وقتی نوزاد بود،حتی صدای گریه هایش را نشنید…

حتی یک بار هم دستانش را نگرفت…

و می سوخت در این حسرت…

حالا خدا باید میدید که چه به روزش می آمد…

از عالم و آدم گله داشت…

از خدایی که انگار چشمانش را روی زندگیشان بسته بود…

اگر هیچ وقت قرار نبود قسمت شود روی ماه تیدا را ببیند؛چرا دوباره بذر امید را در وجودش کاشت؟!

چرا…

چرا امیدوار شد که اینطور فرو بریزد.‌‌..

گریه اش اوج گرفت‌‌‌‌‌…

آن موقع که تیدایش سر خود بارش را بسته بود؛نمی دانست مادری دارد…

نمی دانست مادری دارد که تمام فکر و ذکرش او است…

دستش را بر سینه اش می کوبید…

_خدایا!حقم اینه؟!حق من اینه؟!خدایا چرا من رو با چون بچم امتحان میکنی؟!

کامران نگران شانه هایش را گرفت‌‌‌..‌.

او هم کمرش شکسته بود…

اما نمی توانست آرامش کند…

او دلش فقط یک چیز را تمنا می کرد؛
دیدن عزیزش!

_دخترم رفت…جونم رفت‌…

صدای مادرش را می شنید که زیر لب برای نوه اش دعا می‌کرد…

کسی نبود که به این جماعت حالی کند،خدا ما را نمی‌بیند!

اگر می دید برای بار دوم اینگونه داغ بر دلش نمی گذاشت…

_من رو ببرین پیشش!من میخوام ببینم بچه ام رو!

صدای ملتمسش دل سنگ را هم آب میکرد‌‌‌‌‌‌…

کامران لب زد

_باشه!باشه آسو‌‌‌…فقط گریه نکن…

مگر می توانست؟!
آرام نمی شد که…

کامران بلند شد و روبروی دکتر ایستاد…

با نگاهش سؤالش را پرسید…

_آقای حامی!وضعیت شون هیچ تغییری نداشته؛همونطور ثابت مونده…
البته که بهشون خون تزریق کردیم؛اما نتیجه دادنش واقعا معلوم نیست…نمیتونم خیلی امیدوارتون کنم؛به خاطر اینکه سطح اکسیژن هنوز  از حالت نرمال خیلی دور هست.

کامران سرش را پایین انداخت‌…
کدام مردی می توانست سنگینی و غم این بار را بر دوش بکشد‌…

_آقای دکتر!مادرش میخواد اون رو ببینه…

_آخه…الان ممکن نیست شما خودتون در جریان بحرانی بودن شرایط هستید…

_خواهش میکنم!نمیتونم جلوش رو بگیرم…حالش اصلا خوب نیست…

دکتر هووفی کشید…

دلش برای این خانواده خیلی می سوخت؛داستان آنها را نمی دانست اما از همین فاصله ی دور هم حس غم القا می شد…

بی قراری های زنی که فهمیده بود مادر بیمار است،هر لحظه شدید تر می شد…

_باشه!ببینم چه کار میشه کرد؛خبرش رو به شما میدم؛اما اگر هم این اتفاق بیفته فقط یک نفر میتونه بیمار رو ببینه اون هم کاملا کنترل شده…

_خیلی ممنونم!

آریانا نگاهش را دور و بر چرخاند…

چشمش به آرتا خورد که تازه توانسته بود وارد بیمارستان شود…

آن شب،به خاطر درگیری با دکتر بیرونش کردند…

از سینا و آراز شنیده بود که تمام شب را پشت در بیمارستان نشسته…زیر آن برف سنگین…

حالا هم از چشمان سرخ و صورت رنگ پریده اش مشخص بود که حسابی مریض شده است…

اما همینطور دور خودش می چرخید و نگران بود…

سرش را تکان داد که فکرهای مزاحم را از سرش بیرون کند…
با خودش گفت
_هر بلایی که سر خواهرت اومده باعث و بانی اش همینه!یه ذره هم دلت براس نسوزه…حتی یه ذره‌…
اون روزهایی که تیدا داشت پرپر می شد حتی نگاهش هم نمی کرد…الان تازه یادش افتاده…

نگاهش را از او گرفت…

اما صدای خش دارش را شنید
_آریانا!من…من باید ببینمش!

آریانا با اخم به او خیره شد…
پوزخند تلخی روی لب هایش نقش بست…
_با چه رویی این رو میگی؟!هان؟!

آرتا با بی حوصلگی لب زد
_میخوام ببینمش!
_دیگه تیدا رو به خوابت هم نمیبینی جناب سهیلی!فهمیدی؟!بهت اجازه نمیدم حتی یه نگاه بهش بندازی…

انگشتش را تهدید وار تکان داد
_همین الانش هم برو خدات رو شکر کن که هنوز نگفتم تو این کار رو باهاش کردی…مگرنه حتی نمیتونستی تو یه هوا باهاش نفس بکشی!

کلافه دستی به موهایش کشید…

حالش را نمی دید و داغ دلش را تازه می کرد…
هیچکس نمی دید که چطور دلش برای عشقش پر میزد…
هر نفس را برای خودش حرام می دانست وقتی تیدایش به کمک دستگاه نفس می کشید‌…

با شنیدن صدای دکتر همه به طرفش برگشتند…

_فقط مادرش میتونه بره!

آسو خانم به کمک آریانا از جا بلند شد…

_بفرمایید آماده بشید…پرستارها راهنمایی تون می کنن…

نفهمید که چطور پرواز کرد برای دیدار…

از پرستار لباس مخصوص را گرفت و بر تن کرد…

همانطور که در را برایش باز می کرد گفت

_چند دقیقه بیشتر وقت ندارید خانم!

جلوی لرزش دست هایش را نمی توانست بگیرد…

سرنوشت چه عجیب برای آنها رقم خورده بود…
چه کسی فکرش را می کرد که اولین باری که دخترش را می بیند،در چنین شرایطی باشد؟!

به زور پاهایش را روی زمین کشید و داخل شد…

با گام هایی آرام سمت تخت رفت…

اولین قطره ی اشکی که ریخت،شد مقدمه ای برای سرریز شدن حسرت ها…

همان قدر که آشوب و بی قرار بود،همان قدر می ترسید…

درست روبرویش قرار گرفت و بغضش ترکید…

رنگ و رویش عین گچ دیوار بود و لب های کبودش از زیر آن ماسک اکسیژن توجه را جلب می کردند…
پس آن چشمان سبز و یاقوتی که کامران میگفت شبیه چشمان مادرش است،کجا بودند؟!

این دختر که چشمانی بسته داشت…

یاد آن روزی افتاد که نوزادی را به اسم نوزاد مرده ی خودش،در آغوشش گذاشتند…
آن لحظه روحش مرد!
اما حالا…
حتی از آن موقع هم احساس بدتری داشت…
چون می دید!
چون به چشم می دید که نورچشمی اش چگونه برای یک لحظه زندگی،دارد می جنگد..‌.

می شنید که صدای دستگاه چطور عاجزانه خبر از طپش نامنظم قلبش می داد…

گریان زمزمه کرد
_مامان…قربونت برم الهی!

دستش را نوازش وار روی موهای فرش کشید…

آخ که چقدر دلش می‌خواست همان جا محکم در آغوشش بکشد و اجازه ندهد دیگر هیچ بنی بشری بین‌شان جدایی بیندازد…

_دیر شد نه؟!دیر شد که دیگه چشمات رو روی من باز نمیکنی مادر؟!

خدا!

بچه ام رو برگردون…
دیگه هیچی نمیخوام!هیچی…

_برگرد!برگرد تو رو ببینمت من…نذار حسرتت به دلم بمونه تیدا…نذار!

دستش را آرام نوازش کرد…

دلش می‌خواست تا ابد پیش او بماند و جم نخورد…

_وقتتون تمومه!

نمی توانست دل بکند از دیدنش…

چه حیف که دیگر فرصتی نماند!
××××××××

خب خب خب!
سلااام🥰
من یه عذرخواهی به همه تون بدهکارم عزیزان🥲
من یک هفته تمام به شدت مریض بودم و اصلا حال خوبی نداشتم…نمیتونستم پارت گذاری رو انجام بدم😥دلم برای همگی تنگ شده بود و بهتون قول داده بودم پارت بعد رو زود بدم اما نشد.
حالا این پارت براتون آماده اس باز هم ببخشید❤
منتظر نظرات قشنگ و انرژی بخشتون هستم😍

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4 / 5. شمارش آرا : 24

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نمایش بیشتر

Newshaaa ♡

نویسنده رمان قلب بنفش:)💜🙃
اشتراک در
اطلاع از
guest
22 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
Fateme
5 ماه قبل

من گریه کردم خدا لعنتت نکنه نیوششش اه
ولی من دلم به آرتا خیلی میسوزهه خیلییی💔🥲
خیلی قشنگه بود عزیزم خسته نباشیی

لیلا ✍️
5 ماه قبل

بلا ازت دور باشه، چقدر خوب که تو این پارت احساسات مادرش رو به تصویر کشیدی و این جای تحسین داره قدرت قلمت بالاست👌🏻

camellia
camellia
5 ماه قبل

انشاالله که زودتر خوب شی.دستت درد نکنه.بغض کردم.😢ممنون که گزاشتی خانوم.پارت احساسی و دردناکی بود.😐😔

مائده بالانی
5 ماه قبل

نیوشا جان خیلی زیبا بود و البته احساسی و غمگین.
عالی بود

سعید
سعید
5 ماه قبل

نیووووش🥺🥺
چرا آخه انقدر زیبا و قشنگ بوددددد 🥺
مشخصه بغض کردم با خوندنش؟

عاااالی بود خسته نباشی 🌿

آخرین ویرایش 5 ماه قبل توسط سعید
نسرین احمدی
نسرین احمدی
5 ماه قبل

نیوشا چقدر زیبا بود واقعاً صحنه رو به رو شدن مادر و دختر عالی بود خسته نباشی نویسنده عزیز 💐❤️

𝐸 𝒹𝒶
5 ماه قبل

اییی دلم برا ارتا سوخید
خسته نباشیی
حمایتت❤

Ghazale hamdi
Ghazale
5 ماه قبل

😭😭😭
دلم خون شد واسشون 😭😭😭🥺🥺
آخه چرا نمیتونن یه روز خوش ببینن😭😭
آرتا هم با اینکه ازش عصبانیم اما خیلی گناه داره🥺😥
پارت بعدی رو زودتر بدیا🥺🥺
عالی بودد🥰✨️🤍

لیلا ✍️
پاسخ به  Ghazale
5 ماه قبل

کجایی غزلی یه سر به رمان من نزنیااا😞

Ghazale hamdi
Ghazale
پاسخ به  لیلا ✍️
5 ماه قبل

لیلایی بخدا پارت طولانی میدی منم همش درس دارم نمیرسم پارت طولانی بخونم🥺🥺🥺🥺

لیلا ✍️
پاسخ به  Ghazale
5 ماه قبل

بابا اونقدرام طولانی نبود باشه دیگع دوست نداری اصراری نیست

لیلا ✍️
5 ماه قبل

بچه‌ها pdf نوش‌دارو تو رماندونی قرار گرفت❤

الماس شرق
پاسخ به  لیلا ✍️
5 ماه قبل

چه خوووب من از اون جامانده های رمانت هستم🤦🏻‍♀️
برم دانلودش کنم

آخرین ویرایش 5 ماه قبل توسط الماس شرق
لیلا ✍️
پاسخ به  الماس شرق
5 ماه قبل

❤ امیدوارم که از خوندنش لذت ببری

دکمه بازگشت به بالا
22
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x