رمان در پرتویِ چشمانت

رمان در پرتویِ چشمانت پارت ۴۸

4.3
(26)

زبان خشک شده اش را تکان داد و با صدای گرفته اش گفت :

_ پُ..پور..یا

تمام اطلاعات چند ساعت پیش به یک باره به ذهنش نفوذ کرد
قطره اشکی از گوشه چشمانش سر خورد

پوریا لیوان آب را از روی سینی فلزی برداشت و به صورت او پاشید

هینی کشید و لبانش تر شد
تک تک سلول های دهانش تمنای قطره ای آب داشتند

لب زد :

_ ب..بزار…برم..ت..ترو

پوریا بازویش را از همان روی پتو گرفته و کشیدش
خودش هم بلند شد

ادامه حرف خواست بزند اما مگر پوریا می گذاشت !

همانطور بدحال او را به سمت در کشاند و مشتی به در کوبید

مرد بوری در را باز کرد
پوریا با عصبانیت رو به او گفت :

_ این چه وضعشه؟ مگر اسیر آوردم ؟

در دلش پوزخندی زد !
اسیر نیاورده بود ؟
حتما در لغات خارجکی پوریا گروگانگیری معنای اسیر بودن را نداشت !

پوریا با عصبانیت توپ و تشرهایش را روانه مرد هیکلی می کرد و او به زور خود را سرپا نگه داشته بود
قطعا اگر پوریا بازویش را نچسبیده بود سقوط می کرد

بعد از انفجار عصبانیت پوریا باهم از راهروی تنگی عبور کردند
در آن مسیر تنگ و طولانی فقط دو لامپ آبی روشن بود

پتوی دورش روی زمین کشیده میشد و خاک های روی موزائیک را جمع می کرد

بلاخره مسیرش تمام شد و پوریا با زدن انگشت بر صفحه ای در آهنی را باز کرد

حجم نوری که به صورتش خورد باعث شد چشم ببند و بایستد

پوریا با دیدن توقف او سمتش برگشت و نگاهش کرد

غرید :

_ راه بیافت

با همان‌چشمان کمی باز در حدی که فقط جلوی چشمانش راببیند راه افتاد

خداروشکر بازویش از چنگال پوریا خارج شده بود
عوضی انقدر محکم فشار داده بود که جایش درد می کرد

به دنبال پوریا آهسته قدم بر می داشت
به نزدیک شومینه که رسیدند پوریا کاناپه تک نفره ای را به نزدیکی شومینه آورد

اشاره ای کرد تا جلو بیاید

با نگاه به مرد دراز کشیده و قد بلند روی مبل آرام قدم برداشت

روی کاناپه نشست و پوریا رفت

نگاهی به مرد خوابیده روی مبل کرد
موهای مشکی کوتاهش با صورت استخوانی اصلا برای او آشنا نبود !

اصلا او که بود؟

پوریا داخل آشپزخانه چند کنسرو لوبیا باز کرد کمی روی گاز گذاشت تا گرم شود
بعد هم با دو کاسه کوچک وارد سالن شد

از فلاسک روی میز درون استکان خودش چای ریخت و به دست آتوسا داد

همینکه کنار شومینه نشسته بود حالش را بهتر و بدن یخ زده را گرم می کرد

لیوان چای را از دستان پوریا گرفت به لبش نزدیک کرد

پوریا پاهای مرد قد بلند را جمع کرد و روی مبل نشست

نگاه از‌ پوریا گرفت و به شعله های شومینه دوخت
لیوان چای را بیشتر در دستانش فشرد
حق داشت اگر می ترسید
با چهار مرد نره غول آن هم در یک خانه!

پوریا از جا بلند شد و میزی جلوی او گذاشت
کاسه و قندان رویش گذاشت و دوباره سرجایش نشست

تردید داشت برای سوالش اما باید می پرسید:

_ پوریا؟

پوریا درحالی که یک طرف لپش از تکه نانی که در دهانش بود باد کرده بود نگاهی کوتاه به او انداخت و سری به معنای (چیه؟)تکان داد

_ تو..تو اون محموله رو…واسه چی میخوای؟

پوریا قاشق را داخل کاسه پرت کرد و به پشتی مبل تکیه داد
نگاه کلافه اش را از دیوار به دختردایی کنجکاوش دوخت و محتویات دهانش را قورت داد و گفت:

_ هرچی کمتر بدونی خودت راحت تری فقط یه مدت نگهت دارم کارم را میافته

بعد هم اشاره ای با سر به کاسه اش کرد و ادامه داد :

_ بخور انقدر سوال نپرس

مرد قد بلند پایش را از حالت خمیده درآورده و ضربه محکمی به شانه پوریا زد

عصبی به پایش زد و گفت :

_ سهراب!

پس اسمش سهراب بود .

بی توجه به مشاجره آن‌دو قندی برداشت و در دهان گذاشت
دلش مثل سیر و سرکه می جوشید اما از دستش ساخته نبود
همینکه فهمیده بود با او کاری ندارند خودش جای شکر داشت

چایش را تا جرعه آخرش سر کشید
پوریا با حرص پای سهراب را پایین انداخت و این حرکت سهراب را عصبی کرد
مانند شیری براق شد و مشت محکمی به صورت پوریا کوبید
بعد هم کاسه پوریا را برداشت و در کمال خونسردی تا ته خورد

پوریا پشت دستی به لبش کشید و با حرص خیره سهراب شد و لب زد :

_ گزارش وحشی گری هاتو که بدم می فهمی چطور باید رفتار کنی !

سهراب دهانش را خالی کرد و گفت:

_ اگه منظورت طرز رفتار مافوق با زیر دست که اصن همچین چیزی وجود نداره

چیزهای جدید به گوشش می‌خورد
مافوق و زیر دست!
پوریا به کجا وصل بود ؟!

پوریا سریع به او نگاه کرد و در دل دعا کرد تا نشنیده باشد اما نگاه متعجبش همه چیز را تکذیب کرد

رو به سهراب با اشاره به پوریا پرسید:

_ زیر دستتونه؟

سهراب بدون نگاه و متمرکز بر جداسازی محتویات کاسه اش پاسخ داد:

_ آره

نگاهش از سهراب به پوریا سوق داده شد
چرا هر لحظه پوریا خطرناک و خطرناک‌تر میشد؟

_ تو..تو داری ..چیکار میکنی؟

زبان روی لب کشید و چشم بست تا نگاه نفرت بار دختردایی اش را نبیند
قطعا همه چیز را می فهمید اما الان اصلا وقت مناسبی نبود

آتوسا _ باتوام !

جیغ آتوسا چشمانش را باز و خیره به صفحه خاموش تلویزیون کرد

با داد زدن های آتوسا او فقط سکوت می کرد اما سهراب بلند شد و بلند تر از او داد زد :

_ ببند دهنتو سرم درد گرفت به تو چه ما چیکار می‌کنیم فقط مونده به تو جواب بدیم !

کاسه اش را روی میز انداخت و رفت
او ماند با دختری که حالا در ذهنش پر از سوال و نگاهش مملو از اشک بود

از جا بلند شد و با تردید به او چشم دوخت
آرام لب زد :

_ هیچی نپرس فقط برای یه مدت

آتوسا با سرعت دست به لیوان خالی چای رساند و آن را پرت کرد قبل از آن که حرفش به پایان برسد

فقط لحظه ای پرتاب لیوان و درد عمیق پیشانی را فهمید

خون از پیشانی اش سر خورد و از میان تار تار ابروهایش به روی گونه اش چکید

آتوسا نفس نفس می زد از عصبانیت و همانطور گفت:

_ ازت متنفرم میفهمی؟
ازت متنفرم!
زندگیمو به قیمت رسیدن به هدفت سیاه کردی
تو چرا انقد حیوونی؟
چرا انقدر پستی ؟
چرا زندگی آدما واست مهم نیست ؟
چرا از زندگیم گم نمیشی ؟ هان؟

قطره های اشک با نفرین هایش مانند تیر به قلبش می خورد

دوست نداشت تک دختر دایی اش را به قیمت رسیدن به محموله وارد این بازی کند اما مجبور بود
چرا کسی این را نمی فهمید ؟

خشک شده ایستاده بود و آتوسا کل لوازم خانه را شکست
صدای شکستن و داد و فریادهایش تمام ویلا را پر کرده بود

سرکان و فرید با تعجب داخل سالن شدند و به دختر دیوانه شده پیش رویشان خیره شدند

سهراب عصبی به سینک تکیه داده و خیلی داشت خودش را کنترل می کرد تا دندان های گروگان جیغ جیغویشان را در حلقش نریزد

ناچار دستمالی برداشته و سر شیشه را باز کرد
از دستمال همینطور محلول چکه می کرد

با قدم های بلندش به سالن رفت و یقه پافرش را گرفت و به عقب کشید

تقلا های آتوسا برای رهایی از چنگ سهراب بی فایده بود و دوباره به خواب رفت

سهراب با لبخند به جسم افتاده روی زمین آتوسا خیره شد

سکوت دوباره در ویلا حاکم شد

پوریا کوسنی از روی کاناپه برداشت و با پتو به سمت آتوسا رفت
پتو را رویش انداخت اما تا خواست کوسن را زیر سرش بگذارد انگار دستش خشک شد
انگشتانش حتی به تار های طلایی هم اصابت نمی کرد
انگار نیرویی قوی او را عقب می کشید
کوسن را همان کنار سرش انداخته و از جا بلند شد

خودش را روی مبل انداخت و گفت:

_ برقارو خاموش کنین

فرید که نزدیک پریز برق بود دست را دراز کرد و برق را خاموش کرد
به نظر احتیاجی به حضورشان نبود اما وظیفه داشتند بیدار بمانند
طبق قانون سازمان آنان باید مانند سگ گله مراقب اعضا می بودند

ا……………….

در خانه را باز کرد و داخل شد
چند ساعت رانندگی هم خواب را روانه چشمانش ساخته بود هم خستگی را به تمام تنش تزریق کرده بود

سارا با شنیدن صدای بسته شدن در از خواب پرید

نکند دزد آمده باشد؟!

نگاهی به دورتادور اتاق انداخت
چیزی نبود تا با آن حمله کند
ناچار اسپری را برداشت و در را آرام باز کرد

خاله فاطمه غلتی زد که باعث شد لحظه ای مکث کند
بعد در را باز کرد و دید زد

چیزی نمی دید
شاید خیالاتی شده بود!
اما باصدای باز شدن شیر آب چشمانش گرد و ابروهایش بالا پرید

دزد تشنه بود ؟
این مدلی را دیگر ندیده بود !

آرام گفت :

_ الهی آب تو گلوت گیر کنه عوضی

حرفش که تمام شد سرفه های دزد شروع شد

آهسته بیرون آمد

کل خانه خاله فاطمه یه هال شصت متری بود با یک آشپزخانه و راهرویی که از کنار آشپزخانه عبور می کرد آخرش به در اتاق خواب منتهی میشد

آرام از کنار دیوار قدم برداشت و به ورودی آشپزخانه رسید
سر اسپری را برداشت و آماده حمله شد
اما گلدان سفالی طرف چپ دیوار بد خودنمایی می کرد !
پس اسپری را گذاشته و گلدان را برداشت

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا : 26

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نمایش بیشتر

𝐍𝐚𝐫𝐠𝐞𝐬 𝐛𝐚𝐧𝐨𝐨

http://rubika.ir/nargesbanoo85
اشتراک در
اطلاع از
guest
14 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
لیلا ✍️
1 ماه قبل

باید بگم کولاک کردی👌🏻👏🏻 فقط من چند بار باید بگم که علامت نگارشی ، ؛ . و : به کلمه قبل خودشون می‌چسبند و با کلمه بعدی فاصله دارند!

ولی جدی بگم خیلی خوب و صحنه‌هایی هیجان‌آور و قوی رو جزء‌به‌جزء به تصویر کشیدی که تلاشت ستودنیه😊✨
پوریای خودخواهِ عوضی. قبر خودش رو کنده🤬

لیلا ✍️
پاسخ به  𝐍𝐚𝐫𝐠𝐞𝐬 𝐛𝐚𝐧𝐨𝐨
1 ماه قبل

صحنه‌های پوریا، کلی گفتم‌. عه؟ باشه دقت کن دیگه خواهر😂 ایتای منم خرابه. آیدیم
Leila_moradi21

لیلا ✍️
پاسخ به  لیلا ✍️
1 ماه قبل

روبیکا

لیلا ✍️
پاسخ به  لیلا ✍️
1 ماه قبل

منظورم هیجان رمان بود.
راستی پارت قبلیت رو ویرایش کردم یه نگاه بنداز.

آرام گفت :
ببین دو‌نقطه باید چسبیده به کلمه آخر باشه و یه فاصله با کلمه بعدی، تو این پارت به کرار اینا رو رعایت نکردی🙂

آماریس ..
1 ماه قبل

پوریای احمق بیشعور 🔪
من جای آتوسابودم میزدم چششو کور میکردم جا پیشونیش😒

Batool
Batool
1 ماه قبل

مررررررسی عالی بودپر هیجان فوق العاده این سازمانشون چه جالبه قوانین جالبی داره آتوسایم گناه داره دخترم فقط ساره ونفرینش چه زود برآورده شد😂😂😂خسته نباشی گلم

Batool
Batool
پاسخ به  𝐍𝐚𝐫𝐠𝐞𝐬 𝐛𝐚𝐧𝐨𝐨
1 ماه قبل

بله جناب مدارک بدم خدمتتون 😍😍😍😂😂😂
اره بیچاره معلومه
خواهش قلبم🥰🥰

Fateme
1 ماه قبل

پوریای سگگگ
طفلک اتوسا
عالی نوشتی

مائده بالانی
1 ماه قبل

چه پارتی بود
از اول هم حدس می‌زدم کار پوریا است

دکمه بازگشت به بالا
14
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x