رمان بوی گندم جلد دوم

رمان بوی گندم جلد دوم پارت چهار

4.5
(59)

وارد پارک شد نگاهی به دور و اطرافش انداخت پرنده هم در این هوای گرم پر نمیزد

خودش هم هنوز نمیدانست با چه فکری از خانه بیرون زده بود تمام دیشب نتوانسته بود درست بخوابد

با خودش کلنجار رفته بود نمیتوانست جلوی امیر لب از لب باز کند انگار هشدار آن مرد ناشناس حسابی کارساز بود

با خودش فکر میکرد همین امروز همه چیز تمام میشود دلیل این تماس‌های مسخره
را هم میفهمید دیگر نیازی نبود بیخود امیر را درگیر کند

همین دیشب بهش گفت که قرار است برای پروژه کاریش یک سفر دو روزه به شمال برود نمیخواست در این وضعیت او را بیخود نگران کند

آرش را پیش ریحانه جون گذاشته بود و امروز را هم مجبور بود به موسسه نرود

دیگر داشت ناامید میشد کلافه از جایش بلند شد مرتیکه منو گیر آورده خاک بر سرت کنند گندم چرا بیخودی اعتماد کردی

دستانش را بهم قفل کرد و به خودش دلداری داد چیزی نمیشه دختر این وقت روز میخواد چیکار کنه بد به دلت راه نده

صدای پایی او را به خودش آورد

سرش را برگرداند با دیدن کسی که در مقابلش بود چشمانش گرد شد

انتظار دیدن هر کسی را داشت جز این مرد

او هم تعجب کرده بود و با ابروهای بالا رفته نگاهش میکرد

هنوز هم از حرف آن روزش شاکی بود حالا بهترین موقع بود

اخمهایش را درهم کشید

_میشه بگین به چی خیره شدین…این روزا زیاد میبینمتون آقای کمالی !

پوزخندی زد

_منم همینو میخواستم بگم…البته این دفعه واقعا اتفاقی بود…منتظر کسی هستین ؟

با حرص به جای اینکه جوابش را دهد رویش را برگرداند و روی نیمکت نشست

وقتی جوابی ازش نشنید به خودش جرئت داد و کنارش نشست

خودش سکوت را شکست

_وضعیت منم مثل شماست…طرف من رو هم قال گذاشته

با صدایش شکه نگاهش کرد اصلا نفهمید کی کنارش نشست

با شنیدن حرفش انگار که از بلندی پرت شود پایین

از روی نیمکت بلند شد و انگشتش را جلویش تکان داد

_ببینید آقا حد خودتون رو بدونید…من شوهر دارم برام مهم نیست منتظر کی هستین و کی شما رو قال گذاشته…بهتره برید جای دیگه ای منتظر طرفتون باشید…این همه جا ، پارک رو که ازتون نگرفتن…انقدرم رو اعصاب من راه نرین

ابرویش بالا رفت با خونسردی از جایش بلند شد و روبرویش ایستاد

سرش را بالا گرفت و مستقیم در چشمان عسلیش که حالا رگه های عصبانیت تویش موج میزد خیره شد

_ببینید گندم خانم…من اصلا نمیفهمم چی میگین…مثل اینکه با اون اتفاق سلام علیکمون هم ازبین رفته…واقعا شرم آوره

با حرص چشمانش را یک دور ، دور کاسه چرخاند و نگاهش را ازش گرفت

تند رفته بود؟ پوففف پس این یارو کجاست یکساعته منو کاشته عجب غلطی کردم شاید اصلا سربه‌سرم گذاشته ؛ آره همینه نکنه کار زهرا باشه ازش بعید نیست بخواد اذیتم کنه

با افکارش درگیر بود که گلی جلوی رویش قرار گرفت

گنگ سرش را بالا گرفت و به صاحب کسی که گل را مقابلش گرفته بود نگاه کرد

کم کم اخم صورتش را پوشاند

_داری چه غلطی میکنی ؟

لبخند روی لبش داشت کفرش را در می‌آورد

_انقدر عصبی نباش دختر…برداشت بد نکن
مثل اینکه این گل نصیب تو شده…من باید برم فعلا…

گل را در مقابل نگاه بهت زده اش در دستش گذاشت و از کنارش گذشت

شکه به گل رز سفید و قرمز در دستش
خیره شد

اینجا چه خبر بود…این گل در دستش چکار میکرد !!!!

ابروهایش را در هم کشید باید این مردک پررو را سرجایش مینشاند

با سرعت به سمتش رفت

_وایسا…با توام…

از پشت لباسش را گرفت

_میگم وایسا

برگشت لبخندش میامد که روی لب بنشیند که با سیلی که در گوشش خواباند محو شد

گل را به سینه اش کوبید

_خجالت نمیکشی تو روز روشن به زن شوهر دار گل میدی…عمو یونس از پسرش خبر داره ؟ واقعا که ، قصدت از اینکارا چیه هان چیه ؟

دستش را از روی صورتش برداشت رنگ نگاهش تیره شد تنفر در دلش رخنه زد

خم شد و گل را از روی زمین برداشت

نیشخندی روی لبش بود که حرصش را درمیاورد

_حاج عباس چی؟…میدونه دخترش با یه شوهر و بچه توی پارک با بقیه قرار میزاره…

یک لحظه حس کرد خون به مغزش نرسید

مات همانطور که نگاهش بهش بود حرفش را در سرش حلاجی میکرد

این بار پوزخندی زد که تلخیش ترس بر دل گندم انداخت

_چیه چرا حرف نمیزنی…این وقت روز تو پارک نگو که با یه دختر قرار داری ؟

چشمانش ریز شد ابروهایش را درهم کشید
این مرد داشت برای خودش چی میگفت !!

یک قدم جلو رفت و سینه به سینه اش ایستاد

_بهتره مراقب حرف زدنت باشی…به تو مربوط نیست که من چیکار میکنم یا نمیکنم پاتو از زندگی من میکشی بیرون….وگرنه مجبورم جور دیگه ای باهات برخورد کنم فهمیدی ؟

صدای خنده اش بلند شد

گیج نگاهش کرد این خنده چه معنایی داشت ؟

نگاهی به دور و اطرافش کرد باید هر چه زودتر خودش را از این وضعیت خلاص میکرد

خوب که خنده اش را کرد صاف ایستاد و دستی بر پشت لبش کشید هنوز هم آثار خنده روی لبش بود

نگاه تیزی بهش کرد جوری که دخترک از وحشت چند قدم عقب رفت

دستی به گوشه لبش کشید و با لحن
مسخره ای گفت

_ جوک خوبی بود گندم محتشم ،حسابی خندوندیم

درماند و کلافه نگاهش را ازش گرفت اصلا اشتباه کرده بود پایش را در این پارک گذاشته بود همین امشب همه چیز را کف دست امیر میگذاشت حس میکرد دور و برش دارد
اتفاق هایی میفتد که او ازشان بیخبر هست

از پشت سر صدایش را شنید

_به حرفم گوش کن…نترس من به کسی چیزی در مورد امروز نمیگم…از چی..

تحملش برید دندان هایش را بهم فشرد و با خشم به طرفش برگشت

_تو کی هستی که منو تهدید میکنی هان…به تو چه ربطی داره که من برای چی اینجام…تو همون علیرضایی نمیشناسمت…عوض شدی این حرف ها چه معنی میده…زود باش بگو دنبال چی هستی ؟

لبخندش محو شد ابروهایش درهم گره خورد
برق کینه در چشمانش معلوم بود و این گندم را میترساند

کنجکاو بود بداند دلیل این حرف ها و رفتارش چیست

سرش را سوالی تکان داد

_بگو…بگو مشکلت با من چیه..اگه…اگه به خاطر….

با عصبانیت حرفش را قطع کرد

_ساکت شو

آب دهانش را قورت داد

دست مشت شده اش از خشم میلرزید و صورتش از خشم کبود شده بود

یک قدم به سمتش برداشت

_میخواستم زنم بشی….قرار بود با هم ازدواج کنیم…

قدمی دیگر به سمتش برداشت نگاهش رنگ غم گرفت

_چقدر برنامه ها داشتم برای اومدنت…تو اون خونه تازه آماده اش کرده بودم…برای تو…برای اون بچه حتی اتاقم درست کرده بودم

وارفته نالید

_چی داری میگی ؟

تلخ خندی زد

_بزار بگم گندم اینجا….

به گلویش اشاره کرد و نفسی گرفت

_ یه چیزی عین غده داره خفه ام میکنه

لبش را گزید دستپاچه به دور و برش نگاه کرد باید از اینجا از زیر این نگاه فرار میکرد

لحنش پر از کینه شد

_همه چیز خوب بود….تا اینکه اون مردک اومد…تو بازم اونو بهم ترجیه دادی…اصلا به من فکر کردی هان ؟ چی سرم اومد…اصلا دیدی منو…نه رفتی دنبال خوشبختیت ندیدی علیرضایی این وسط نابود شد

_علیرضا آروم باش

توی صورتش فریاد کشید

_نمیتونم باشم

روی سینه اش کوبید

_اینجا داره آتیش میگیره…فکر اینکه من برات بازی بودم داره دیوونم میکنه

موهایش را چنگ زد و کشید

مستاصل به سمتش رفت و سرش را به چپ و راست تکان داد

_نه علیرضا اینطور نبود…تو که از وضعیتم خبر داشتی…من..من عاشق شوهرمم… دوستش دارم…بعدشم اون پدر بچمه تو چه توقعی از من داری….که بدون علاقه باهات ازدواج میکردم ! همه چیز تموم شده باید فراموشش کنی

بدون حرف بهش خیره شد

لبه لباسش را در دستش فشرد

باورش نمیشد علیرضا بعد از هفت ماه آمده بود دنبال گذشته !!

قبول داشت میان این اتفاقات او بیشتر از همه ضربه خورده بود اما باید میفهمید که با ماندن در گذشته فقط خودش را نابود میکرد

باید درک میکرد که آن ها یک خانواده خوشبخت بودن و نباید خود را وسط زندگی کسی مینداخت او میتوانست خوشبخت شود حتما سرنوشتش باید همینطور رقم میخورد کاش که بفهمد

بعد از هفت ماه !!

آخ که در باورش نمیگنجید از مادرش شنیده بود که بعد از آن اتفاق دقیقا یک هفته بعد به جنوب سفر کرده بود حالا آمده بود به دنبال چه هیچ سر در نمی‌آورد

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.5 / 5. شمارش آرا : 59

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نمایش بیشتر

لیلا مرادی

ذهن خط‌خطی😂✍️
اشتراک در
اطلاع از
guest
49 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
الماس شرق
9 ماه قبل

سلاااام لیلا جوون چطوری؟

الماس شرق
پاسخ به  لیلا ✍️
9 ماه قبل

منم خوبمممم🥰

الماس شرق
9 ماه قبل

عاالی بود مثل عمیشه
راستش من به علیرضا حق میدم نمی‌دونم چرا ولی بنظرم گندم باهاش بازی کرده
انگار اون بردع تو اوج آسمون یع دفعه ول کرده و اگه خواسته باشه انتقام بگیره طبیعه
بنظرم سناریو این پارت اینطوریع که اون شخصی که پیام فرستاده خودع علیرضاست و خودشم از قصد اومدع پارک و به یک نفر سپرده که عکس بگیرع مخصوصا موقع نشستنش کنار نیمکت و گل دادن و اینا
امیرم که از اون دفعه اول که صداش از پشت گوشی شنید شک داشت اینار رو ببینه شک‌اش به یقین تبدیل میشه

sety ღ
پاسخ به  الماس شرق
9 ماه قبل

دقیقااااا🤦‍♀️
منم بهش حق میدم اما نمیتونم از دستش حرص نخورم و فحش کشش نکنم🤣🤦‍♀️

الماس شرق
پاسخ به  sety ღ
9 ماه قبل

آره دیگه کلا اگه حق به طرفم باشه انتقام چیز مزخرفیه

الماس شرق
پاسخ به  لیلا ✍️
9 ماه قبل

دیالوگ همیشه‌گی تو عوض کردی😂

دختر کوچیکه ی لوسیفر
دختر کوچیکه ی لوسیفر
پاسخ به  الماس شرق
9 ماه قبل

به نظر منم همین کار رو میکنه عکسارو میفرسته برای امیر و….

arghavan H
پاسخ به  دختر کوچیکه ی لوسیفر
9 ماه قبل

لیلا همیشه ما رو تو رمانش سورپرایز کرده برای همین فکر میکنم که این اتفاق نیافته🙃

sety ღ
پاسخ به  لیلا ✍️
9 ماه قبل

با این تیکه کلامات مارو نابود کردی😑🤣🤦‍♀️

sety ღ
9 ماه قبل

من اگع علیرضا رو نکشم ستایش نیستمم🔪🔪🔪🔪🤬🤬🤬🤬🤬
مرتیکه بیشعوره خر گاو نفهم …..🤬🤬🤬🤬
اه اه… هنوز پارتا دو رقمی نشده من دارم از حرص میمیرم وای به حال بعد تر🤣🤦‍♀️

sety ღ
پاسخ به  لیلا ✍️
9 ماه قبل

لیلا قبلش داشتم از دست یه چیز دیگه حرص میخوندم اومدن اینو خوندم حرصم صد برابر شد😂🤦‍♀️

sety ღ
پاسخ به  لیلا ✍️
9 ماه قبل

من که خوشم نمیاد حرص بخورم😑 بقیه حرصم میدن….
بابام میگه حرص خورت ملسه😑🤦‍♀️
داییم میگه حرص دادنت لذت بخشه😐🤦‍♀️🤦‍♀️🤦‍♀️
خواهرمم نگم برات دیگه…🤦‍♀️

sety ღ
پاسخ به  لیلا ✍️
9 ماه قبل

دقیقا منم همین جوری میکنم😂🤦‍♀️
وایساده پاشم پامو میکوبم به زمین و اخم میکنم شدید😂🤦‍♀️
ماشالا خاله هام هم انقدر فیلم از من در حال حرص خوردن دارن که نگم برات😂🤦‍♀️

sety ღ
پاسخ به  لیلا ✍️
9 ماه قبل

قربونت❤😂😂

دختر کوچیکه ی لوسیفر
دختر کوچیکه ی لوسیفر
9 ماه قبل

واییی باز این علیرضا بی تر‌ادب برگشت
دوست دارم بگیرم گردنش رو بشکنم ، کله اش رو بکنم بزار رو سینش

سفیر امور خارجه ی جهنم
پاسخ به  دختر کوچیکه ی لوسیفر
9 ماه قبل

نگرن نباش من تو جهنم منتظرش وایسادم😂

Ghazale hamdi
9 ماه قبل

لیلاااا حرص نده ما رو😡😡😡
به خدا یه روز علیرضا رو میکشم🪓⚔️

Ghazale hamdi
پاسخ به  لیلا ✍️
9 ماه قبل

هیییی😮‍💨

بی نام
9 ماه قبل

عالی بود دیدین من که گفتم این علیرضای نفهم اومده گندبزنه به زندگیشون بفرما شروع شد…خسته نباشی خواهری

بی نام
پاسخ به  لیلا ✍️
9 ماه قبل

آخه بدعادتمون کردی همیشه منظم پارت میدی

sety ღ
پاسخ به  لیلا ✍️
9 ماه قبل

لیلا هی بابام میگه برو گواهینامه ات رو بگیر ماشین رو بدم بهت خواهرت رو تو برسونی مدرسه 😐 🤦‍♀️
از اون طرف منم مث چی میترسم🤣🤦‍♀️

آخرین ویرایش 9 ماه قبل توسط sety ღ
sety ღ
پاسخ به  لیلا ✍️
9 ماه قبل

صد در صد همین طوره😁😂

arghavan H
9 ماه قبل

عالی بود لیلا جان ❤ 😘
ای کاش گندم و امیر بهم اعتماد داشته باشن و با کمک هم بتونن آینده قشنگی بسازن 🥺 💖

آخرین ویرایش 9 ماه قبل توسط arghavan H
راه پله خونه گندم اینا ....
راه پله خونه گندم اینا
9 ماه قبل

این دفعه ظاهراً علیرضا اومده زندگیو براشون زهر کنه … البته این به نظرم خیلی چیز طبیعیه.. معمولا افرادی که قبلاً تو یه رابطه ای بودن که تکلیفشون با خودشونم مشخص نبوده… نمیتونن پارتنر خوبی برای طرف مقابلشون باشن … بر این اساس تا حدودی میشه گفت علیرضا هم حق داره منتها اینکه الان داره مزاحمت ایجاد می‌کنه … اصن درست نیس!!! گندم می‌تونه به راحتی به امیر بگه ..
به نظرم تحمل کردنِ نیش و کنایه های امیر خیلی بهتر از تبعات بعد این قرار کذاییه😁
از اینا گذشته… نویسنده عزیز!!! خیلی ممنون که جلدِ دومِ این رمانِ پر ماجرا و جذاب رو شروع کردین… امید وارم مثل فصل اول بدرخشید:) موفق باشین ❤️🌱

راه پله خونه گندم اینا ....
راه پله خونه گندم اینا
پاسخ به  لیلا ✍️
9 ماه قبل

بدرخشین و شاد باشین❤️🙌🏾

سفیر امور خارجه ی جهنم
9 ماه قبل

لیلا جون دارم برات
ب اندازه ی سال گریه کردم تو این یه ساعت
حرص نده جان من
قشنگ بود ولی🥺🖤

سفیر امور خارجه ی جهنم
پاسخ به  لیلا ✍️
9 ماه قبل

الان میارمشش😂😈

Setareh
Setareh
9 ماه قبل

نقشه علیرضا بوده؟
یکی ازشون عکس گرفته برای امیر میفرسته امیر هم دیونه بازی در میاره وای نه اینطوری نشه

مرسی لیلا جون

آخرین ویرایش 9 ماه قبل توسط Setareh
تارا فرهادی
9 ماه قبل

سلام لیلا جون من عضو جدید هستم
البته از پارت اول رمان بوی گندم همراهت بودم و عاشق خودتو رمانت هستم و به دلایلی چون عضو سایت نبودم نمیتونستم کامنت بزارم
به امید موفقیت های بیشترت عزیزم❤️😘

دکمه بازگشت به بالا
49
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x