رمان آتش

رمان آتش پارت 28

4.6
(16)

– خانوم این ماشین خیلی خوشگله تو روستا ما فقط اسب و تراکتور هست.. البته کد خدا پیکان داره و منم یه بار سوارش شدم اما به پای این نمیرسه..
مسیح با آرامش گف: خانوم کوچولو اسمت چیه؟؟
– اولا من اگه کوچولو بودم در شرف ازدواج نبودم و انقدر بزرگ هستم که اسب خودم رو داشته باشم دوما اسمم آیسانه..
لبخندم پر رنگ شد.. دخترک زبان دراز..
+ پس اسب سواری بلدی دختر روستا؟؟
انگار از دختر روستا خوشش آمد چون نیشش باز شد و گف: آخ آره خانووم.. یه اسب دارم خیلی خوشگله.. عاشقشم.. توشهر اسب نیستش؟؟ من تاحالا شهر نرفتم..
+ نه عزیزم.. تو شهر اسب نیست اما بعضی مناطق هستن که مخصوص اسب سوارین.. من خودمم یه اسب دارم..
مسیح با تعجب گف: واقعااا؟؟؟
نگاهی به ابروهای بالا رفته اش کردم و جواب دادم:
+ آره کادو تولد هیفده سالگیم بودش.. خاله زرین یه دوست دامپزشک داشت که انگار رفته بوده یه روستا برای رسیدن به دام هاشون.. یه مادیانی اونجا حامله بوده و خلاصه که مادیانه بعد از بدنیا اوردن بچه هاش میمره و صاحب کره اسب ها هم نیازمند پول بوده و میخواد بفروشتشون.. اینجوری میشه که خاله ام برای من و سامیار اون دوتا کره رو میگیره.. قبل از اون با سامی باشگاه میرفتیم و بلد بودم.. اما خب اسب آدم یه چیز دیگه است..
آیسان سرش را از بین دوصندلی جلو آورد و گف: خاله اسمشون چیه؟؟ اسم اسب من برفینه..
+ اونی که مال منه آذرخشه و اونی که مال سامیه اسمش طوفانه.. میخوام به کارن بگم بیارتشون.. اینجا حالشون خوب میشه.. مخصوصا خیلی وقته سواری حسابی نکردیم.. اون زمان ها که زیاد اینجا می اومدیم اصلا تهران نمیبردیمشون.. پشت ساختمون تو حیاط پشتی بودن.. راستی مسیح تو بلدی؟؟
مسیح با لبخند گف: یادته گفتم هر کدوم از خواهر برادرام هر چیزی که دوست داشتن و یاد میگرفتن رو به منم یاد میدادن؟؟
سری به نشونه تایید تکون دادم.. ادامه داد: خب محمد علی عاشق اسب سواری بود..
+خیلی دوست دارم یه روز خانواده ات رو ببینم..
مسیح با خنده گف: اگه مرخصی بدی میبرمت از هنرای رادمنش ها لذت ببری..
لبخندم پر رنگ شد.. انقدر پر رنگ که تا رسیدن به ویلا محو نشد.. حال دلم خوب بود.. نمیدونم چرا اما خیلی هم خوب بود..
با رسیدن به ویلا و وارد شدن گفتم: مسیح حواست به آیسان باشه من برم لباسم رو عوض کنم ببرمش حموم..
آیسان با اخم گف: خانوم من خودم بلدم برم حموم فقط دوتا لگن آب جوش و آب سرد بهم بدین..
مسیح گف: صبر کن.. برای چی؟؟
ایسان: وا خب خودمو بشورم.. مگه شماها چطوری حموم میکنین؟؟؟
طول کشید تا ذهنم لود شود و با توجه به سوالاتی که مسیح بلافاصله پرسید بفهمم روستایشان اب لوله کشی ندارد.. باورم نمیشد.. ما در قرن بیست و یکیم اما هنوز روستایی وجود دارد که دخترانش در سن نه سالگی و قبل از بالغ شدن زن میشوند و آب لوله کشی و قاعدتا خیلی امکانات دیگر ندارند..
+ آیسان جان.. اینجا آب لوله کشیه.. بیا بریم اصلا.. اول تو رو حموم کنم زخمات رو ببینم بعد از شر این ریمل مزخرف و لباسام خلاص شم..
همه چیز برای آیسان عجیب بود و این برای من درد داشت.. زخم هایش.. خدای بزرگ.. دست خودم نبود که این شکلی بغض کرده بودم.. کمرش پر از سوختگی و رد کمربند بود.. میگفت درد ندارد.. میگفت عادت داره به کتک خوردن.. به من میگفت هر کاری با او بکنم فقط اورا داغ نکنم.. درد دارد؟؟ ندارد؟؟
روی تخت خودم خواباندمش و با اینکه اصرار داشت بزرگ است اما برایش قصه خواندم.. بلافاصله با خوابیدنش از اتاق بیرون رفت و وارد اتاق مسیح شدم.. مسیح روی تخت و گوشی بدست دراز کشیده بود.. با دیدن نشست و گف: چی شده آترا؟؟
+ اون..اون..
شاید فهمید چه حال بدی دارم که گف: بیا بشین اینجا ببینم..
روی تخت و بافاصله از او نشستم.. نگاهم به چشمانش نبود.. دستانم میلرزید.. چیز هایی که دیده بودم ترسناک بود..
+ بدنش پر از جای زخم بود مسیح.. وحشتناک بود.. من فک نمیکردم.. فکر نمیکردم که..
وسط حرفم پرید و گف: فکر نمیکردی که تو همچین زمانی این بلاها سر یه دختر بچه بیاد؟؟
سری به نشونه تایید تکون دادم..
با آرامش گف: یادته وقتی تهران بودیم.. بعد از دادگاه.. راجب زنای شاغل صحبت کردیم و بهم گفتی “مشکل ما همین جاست که دور ور خودمون رو نگاه میکنیم”؟؟
يادم بود..خوب هم يادم بود.. من خودم رو از این دسته جدا نمیدونستم.. هیچ وقت.. و هیچ راهی برای کامل دیدن ندارم..
– قضیه آیسان هم همینه.. تو دور ورت همچین چیزی ندیده بودی و فک میکردی وجود نداره در حالی که داره.. تقصیر هیچ کسی هم نیست که تو فکرشم نمیکردی..
+ تو همچین چیزی دیده بودی؟؟
– بابای من معروفه تو شیراز.. راسته فرش فروشا حجره سه دهنه متعلق به حاج ابراهیم راد منش دست کمک داره واسه همه.. نو جوونی هام میرفتم پیشش تو مغازه اش.. خیلی ها می اومدن و کمک میخواستن و بابام دست رد نمیزد.. معتقد بود همین کمک ها مالش رو پر برکت کرده.. خیلی از دختر ها و زن ها با وجود ترسشون از خانواده شون اسم حاجی به گوششون خورده بود و میرفتن پیشش و گله میکردن.. یه چیزایی رو اون موقع ها فهمیدم یه چیزایی رو بعد تر ها که مهتاب با کیوان ازدواج کرد.. کیوان یه مدت تو بهزیستی بود و بعدشم عضو هلال احمر و اینا شد..
تو سکوت نگاهش کردم..
یعنی باز هم کسانی مثل آیسان بودند؟؟
من شاید مدت ها بود زندگی روی خوشش را بهم نشان نداده بود اما لاقل هیجده سال از عمرم را با خیالی راحت زندگی کردم و به قول سه قلوها ( کامران و کامیار و کامراد پسر های خاله نسرین) سیندرلایی برای خودم بودم.. اما کسانی مثل آیسان.. اصلا میدونن زندگی یعنی چی؟؟
– خانواده ات فوق العاده بودن مگه نه؟؟

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.6 / 5. شمارش آرا : 16

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نمایش بیشتر

sety

اے کــاش عــشــقـღ را زبــان ســخــن بــود
اشتراک در
اطلاع از
guest
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
دکمه بازگشت به بالا
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x