رمان زیبای یوسف

رمان زیبای یوسف قسمت۱۴

4.7
(15)

کارن از کنار دیوار فاصله گرفت و مقابل در ایستاد.

فرزین را به داخل هل داد که رقیه مات و مبهوت کنار رفت.

فرزین با زدن پوزخندی به طرف پله‌ها رفت و غر زد.

– باز کارمون به این لونه سگ افتاد.

کارن چشم در چشمان حیرت زده رقیه لب زد.

– سلام.

رقیه پشت سرهم پلک میزد.

کارن پشت سرش را خاراند و نگاهی به کسری که عقب‌تر از او بود، انداخت.

او هم به طرف پله‌ها رفت.

نفر بعدی مهسا بود.

مهسا بازوی رقیه را نرم فشرد و گفت:

– می‌دونم غافلگیر شدی؛ ولی ببخش که بی خبر اومدیم.

و لپ رقیه را بوسید و از پله‌ها بالا رفت.

کسری سری برایش تکان داد و بعد از او چند نفر دیگر هم وارد شدند.

از بینشان فقط پویا و آرتین برایش آشنا بودند.

آرتین همایون‌فر! شخصی که او را بارها سر قضیه حکم همتا دیده بود.

بامداد و آرکا توجه‌ای به او نکردند؛ ولی حبیب آرام سلامی کرد.

آرتین نیز سر تکان داد.

پویا لبخند بی معنایی زد و با حرکت انگشتانش به او سلام کرد.

سجاد آخرین نفری بود که وارد راهرو شد.

در را بست و او هم برای رقیه سر تکان داد و زمزمه‌وار و مودبانه لب زد.

– سلام.

با تردید او نیز از پله‌ها بالا رفت.

رقیه هاج و واج به پله‌های خالی نگاه کرد.

آن‌ها دیگر که بودند؟

اصلاً چرا فرزین و بقیه به این‌جا آمده بودند؟

چه اتفاقی افتاده بود؟!

به خودش آمد و با اخم سریع خود را به سالن رساند.

آن‌ها را دید که خیلی پررو پررو روی مبل نشستند.

اخمش غلیظ‌تر شد و به طرفشان رفت.

– شماها این‌جا چی کار می‌کنین؟

فرزین خطاب به حبیب که کنارش نشسته بود، گفت:

– نگفتم مهمون‌داری بلد نیست؟

رقیه از حرفش دندان به روی هم فشرد و گفت:

– چرا اومدین این‌جا؟ اصلاً… اصلاً این‌ها کین؟

مهسا به حرف آمد.

– رقیه جون بیا بشین، بهت می‌گیم.

– همین‌جوری راحتم!

شاکی و عصبی به نظر می‌رسید.

بیشتر هم از دست کسری و کارن دلخور بود که کاری برای همتا نکرده بودند؛ ولی مگر او چه‌قدر از ماجرا خبر داشت؟

مهسا نگاهی به جمع کرد و دوباره رو به رقیه گفت:

– گوش کن… .

کسری به میان حرفش پرید.

با همان لحن خونسردش خیره به شیشه میز گفت:

– در مورد همتاست.

سرش را بالا آورد و چشم در چشم رقیه محکم گفت:

– بشین.

رقیه پوزخندی زد و با تمسخر گفت:

– چشم جناب سرگرد!

بابت تعداد زیادشان تمام مبل‌ها پر شده بود.

مهسا روی دسته مبل نشسته بود و پویا و سجاد هم پایین مبل روی زمین نشسته بودند.

رقیه هم با غیظ روی زمین نشست و دست‌هایش را تکیه‌گاه بدنش کرد.

عصبی و کلافه خیره کسری بود.

***

تابلو را برداشت و از روی چهارپایه بلند شد.

به اطراف نگاهی انداخت تا جای خالی‌ای برای تابلو پیدا کند.

چشمش به تابلوی کاغذی افتاد که با چسب به دیوار بالای تخت نصب شده بود.

سمت تخت رفت و تابلوی دستش را به تاج تخت تکیه داد و خودش هم روی تخت ایستاد.

به تابلوی کاغذی نگاه کرد.

همان تابلویی بود که خودش به همتا هدیه داده بود.

همان روز تولدش.

چند سال قبل بود؟ خیلی پیش.

با نگاهش شعر را خواند.

“کدام شاخه گل خوش‌بو را تقدیمت کنم که وجودت سرچشمه همه زیبایی‌هاست!”

آهی سینه‌اش را خالی کرد.

به تابلو دست کشید.

خاک رویش نشسته بود.

آه دوباره‌ای کشید و با احتیاط چسب‌ها را از دیوار جدا کرد.

به یکی از چسب‌‌ها دست زد.

هنوز خاصیتش را از دست نداده بود.

پوزخندی زد و خیره به تابلوی کاغذی لب زد.

– معرفت این چسب خیلی بیشتر از تو بود همتا… خیلی بیشتر.

تابلوی کاغذی را به کناری پرت کرد و به طرف تابلوی خودش رفت.

آن را به دیوار نصب کرد و با عشقی تلخ به چشمان خواهرش زل زد.

دستش را بالا برد و با شستش زیر چشم همتا را نوازش کرد.

دیگر بغضش نمی‌آمد، آخر بغض برای همیشه خانه‌نشین گلویش شده بود، دلیلی نداشت این همه راه را برود و از آرامش لحظه‌ای تا آشوب ابدی دلش لی‌لی بزند؛ ظاهراً تصمیم گرفته بود برای همیشه در گلویش بخوابد تا بی‌خودی راه نرود.

این‌گونه بهتر بود، نه؟

از تخت پایین رفت.

خسته شده بود و خوابش می‌آمد؛ ولی قصد نداشت به این زودی بخوابد.

خیلی وقت بود که تا سر درد نمی‌گرفت نمی‌خوابید.

خب وقتی از خستگی بی‌هوش نمیشد، افکار به او حمله می‌کردند.

طاقت دیدن آن افکار و خاطره‌ها را نداشت.

نبود همتا کم دردی نبود، نمی‌توانست خاطراتش را هم تحمل کند.

از اتاق خارج شد و با بی حوصلگی از پله‌ها پایین رفت.

توی فکر بود و متوجه اطراف نبود.

وقتی وارد سالن شد، صداهایی را شنید.

صداهایی که تنها متعلق به یک نفر نبود.

مهمان داشتند؟!

از کی بود که این خانه بوی پای مهمان نگرفته بود؟

سمت صدا رفت و از پله‌ها فاصله گرفت.

با برداشتن چند قدم و رسیدن به پیچ سالن چشمانش از دیدن اشخاص مقابلش گرد شد.

این همه نفر؟!

همان‌جا کنار دیوار خشکش زده بود.

ظاهراً بحث داغی هم داشتند که متوجه‌اش نشده بودند.

فرزین انگشت کوچکش را داخل گوشش کرد و گوشش را خاراند سپس نگاهی به ناخنش کرد و آن را به سینه لباسش مالید.

داشت از بحث کسل کننده‌شان خوابش می‌گرفت.

هنوز هفت سال و دو ماه و نیم دیگر تا آزادیش مانده بود؛ ولی به واسطه کسری او و بقیه‌شان را آزاد کرده بودند، البته که حبس پویا، مهسا و سجاد خیلی کمتر بود چون جرم سنگینی نداشتند شاید کمتر از سه ماه حبس کشیدند.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.7 / 5. شمارش آرا : 15

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نمایش بیشتر

آلباتروس

نویسنده انواع ژانر: عاشقانه فانتزی تراژدی طنز جنایی و ...
اشتراک در
اطلاع از
guest
37 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
لیلا ✍️
1 ماه قبل

پارت قشنگ و دل‌چسبی بود😍 خوش‌حالم که همه کنار هم جمع شدند😅 فقط جای همتا خالیه. راستی شهاب توی زندانه؟

𝐍𝐚𝐫𝐠𝐞𝐬 𝐛𝐚𝐧𝐨𝐨
1 ماه قبل

باز این اکیپ زلزله جم شدن 😂😂😂
فقط جان ما ایندفعه مهسا ابتکار به خرج نده 🤣🤣🤣

Batool
Batool
1 ماه قبل

دیدیدنگ و اکیپ خفن زیبای یوسف درکنار هم جمع می‌شوند ایران خودتو بگیر که زلزله درراه 🤣🤣
بیچاره نسیم الان از دیدن این طایفه غش نکن صلوات 😂😂😂😂

لیلا ✍️
پاسخ به  Batool
1 ماه قبل

شاید یکیشون عاشقش شد؟😂 من میگم کارن برای نسیمه، کسری هم واسه همتا
میگم آلبایی، یه‌کم از چهره و ظاهر لباسای شخصیت‌ها هم توصیف کن تا بهتر باهاشون ارتباط بگیریم، حالا نه واضح ها! ولی قدری باید بدونیم که چه شکلی‌اند😊

Batool
Batool
پاسخ به  لیلا ✍️
1 ماه قبل

باور کن لیلا جان منم به این فکر میکردم کلا تو هر رمانی که میخونم تا یه دوتا شخصیت پسر ودختر مجرد دیدیم بهم وصلشون کردم خیلی علاقه دارم به این کار خصوصا اگه زیاد باشن تواین رمان به اوج خوشی وعلاقهم رسیدم چون خیلی زیادن 🤣🤣🤣
اره آلبا جون واقعا اگه یکم راجب تیپ واستایلشون بگی خیییلی خوب میشه

لیلا ✍️
پاسخ به  آلباتروس
1 ماه قبل

نه منظورم اینه که باید جزئیات فضا و ظاهر اون فرد مثلاً دارم میگم رقیه موهای فرش را داخل شالش جا داد.

اینجوری مخاطب بهتر می‌تونه اون لحظه حالات شخصیت و اون صحنه رو تصور کنه
منظورم این نبود که یکی جلوی آینه وایستاده و قیافه‌اش رو شرح بده😂 شاید یکی از اول نخونده باشه یه جاهایی باید مثلا بگی برق شیطنت در چشمان سیاه فرزین دزخشید.

Batool
Batool
پاسخ به  آلباتروس
1 ماه قبل

😅😅😅😅ولله که عجب خوناشامی هستن خصوص فرزین بیشعورش😂😂😂

𝐸 𝒹𝒶
1 ماه قبل

چقد مهمونای پرویی😂😂
خسته نباشیدد❤

𝐍𝐚𝐫𝐠𝐞𝐬 𝐛𝐚𝐧𝐨𝐨
1 ماه قبل

بازم یادت رفت بهم بگی چشم قشنگ

𝐍𝐚𝐫𝐠𝐞𝐬 𝐛𝐚𝐧𝐨𝐨
پاسخ به  آلباتروس
1 ماه قبل

نگا نگا نگا فقط میخواد حرص منو دربیاره عجب خبیثی هستی تو زورت به یه بچه ۱۷ ساله رسیده💔🥲

آلباتروس
آلباتروس
پاسخ به  𝐍𝐚𝐫𝐠𝐞𝐬 𝐛𝐚𝐧𝐨𝐨
1 ماه قبل

اوخیییی ۱۷ سالته خاله😂

𝐍𝐚𝐫𝐠𝐞𝐬 𝐛𝐚𝐧𝐨𝐨
پاسخ به  آلباتروس
1 ماه قبل

مگ چقد ازم بزگ تری؟

آخرین ویرایش 1 ماه قبل توسط 𝐍𝐚𝐫𝐠𝐞𝐬 𝐛𝐚𝐧𝐨𝐨
آلباتروس
آلباتروس
پاسخ به  𝐍𝐚𝐫𝐠𝐞𝐬 𝐛𝐚𝐧𝐨𝐨
1 ماه قبل

۳۶ منهای ۱۴ کن بعد بعلاوه ۲۲ کن بعد تقسیم ۴ بعد دوباره بعلاوه کن اونم بعلاوه هشت… سنم به دست میاد😎

𝐍𝐚𝐫𝐠𝐞𝐬 𝐛𝐚𝐧𝐨𝐨
پاسخ به  آلباتروس
1 ماه قبل

شوخی میکنی؟
19?

آخرین ویرایش 1 ماه قبل توسط 𝐍𝐚𝐫𝐠𝐞𝐬 𝐛𝐚𝐧𝐨𝐨
آلباتروس
آلباتروس
پاسخ به  𝐍𝐚𝐫𝐠𝐞𝐬 𝐛𝐚𝐧𝐨𝐨
1 ماه قبل

شوخی نیست

آخرین ویرایش 1 ماه قبل توسط آلباتروس
𝐍𝐚𝐫𝐠𝐞𝐬 𝐛𝐚𝐧𝐨𝐨
1 ماه قبل

باااااازم یادت رفت بم بگی چصم قشنگ

لیلا ✍️
پاسخ به  𝐍𝐚𝐫𝐠𝐞𝐬 𝐛𝐚𝐧𝐨𝐨
1 ماه قبل

تو تا سوتی ندی ول نمی‌کنی😑😑

Batool
Batool
پاسخ به  لیلا ✍️
1 ماه قبل

بیچاره آلبا تروس که بش چشم قشنگ نگفت فکرکنم الان حسابش با کرام الکاتبین آلبا جون برو خواهر دکمه ی الفرارو فعال کن وفرا کن از این ورپریده ی چشم قشنگ 🤣🤣🤣🤣

𝐍𝐚𝐫𝐠𝐞𝐬 𝐛𝐚𝐧𝐨𝐨
پاسخ به  لیلا ✍️
1 ماه قبل

همش تقصیر یک بشریه که رمان زیبای یوسف مینویسه
🤣🤣🤣عه حالا تو نگو😂

𝐍𝐚𝐫𝐠𝐞𝐬 𝐛𝐚𝐧𝐨𝐨
1 ماه قبل

راضیههههههههههههههههه

𝐍𝐚𝐫𝐠𝐞𝐬 𝐛𝐚𝐧𝐨𝐨
پاسخ به  آلباتروس
1 ماه قبل

بیا خودم میبرمت🪨🔪

آخرین ویرایش 1 ماه قبل توسط 𝐍𝐚𝐫𝐠𝐞𝐬 𝐛𝐚𝐧𝐨𝐨
آلباتروس
آلباتروس
پاسخ به  𝐍𝐚𝐫𝐠𝐞𝐬 𝐛𝐚𝐧𝐨𝐨
1 ماه قبل

مامانم گفته به حرف غریبه‌ها گوش نکنم😝

𝐍𝐚𝐫𝐠𝐞𝐬 𝐛𝐚𝐧𝐨𝐨
1 ماه قبل

قیمه قیمه ات میکنم

ALA ,
ALA
1 ماه قبل

خسته نباشی البا جان😚😙

𝐍𝐚𝐫𝐠𝐞𝐬 𝐛𝐚𝐧𝐨𝐨
پاسخ به  ALA
1 ماه قبل

هوو ب توام چش قشنگ نگف بیا بزنیمش😌

ALA ,
ALA
پاسخ به  𝐍𝐚𝐫𝐠𝐞𝐬 𝐛𝐚𝐧𝐨𝐨
1 ماه قبل

راس میگی 😡😡😡😡
حملههههههههههه👊👊👊👊👊👊

دکمه بازگشت به بالا
37
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x