رمان امیدی برای زندگی

رمان امیدی برای زندگی پارت بیست وسوم

4.5
(26)

مشتی در صورتش کوبید و فریاد زد:
_من فقط به توعه بی عرضه گفتم میری یواشکی عمارت سندا رو بر میداری نگفتم که بزنی پسره رو بکشی!
روی زمین پرت شد و وحشت زده به دست بانداژ شده اش اشاره کرد.
_ا……آقا……بخدا از قصد نبود…..اون اول شلیک کرد
_خب اون بکنه تو چرا شلیک کردی وقتی نمیتونی درست ازش استفاده کنی!
_قبل….قبلش که گفتم…..اون شلیک کرد منم دستم…..دستم روی ماشه بود…..فقط فشارش دادم…..از عمد اینکارو نکردم!….بخدا راست میگم اقا
_خفه شو پسره ی بی عرضه! فقط یه کار بهت سپردم که گند زدی بهش!
تو فقط شانس آوردی……فقط شانس!
اگه اتفاقی برای سهیل می افتاد همینجا آویزونت میکردم!
درمانده نالید:
_غلط کردم سیروس خان…..ببخشید
دستش را به موهای جوگندمی اش کشید و آنها را به بالا سر داد.
_با ببخشید تو همچی جبران میشه؟
نه نمیشه! پس از جلوی چشمم گمشو برو، خودتم یه جا گم و گور کن کسی پیدات نکنه، برای احتیاط میگم!
_چشم
بلافاصله بلند شد و از اتاق بیرون رفت.
کلافه روی صندلی نشست و سرش را میان دستانش گرفت.
_سهیل….تو فقط از اون بیمارستان بیا بیرون یه چند تا کار دارم برات که جبران کنی!
به صندلی تکیه داد و برای خود ادامه داد:
_مثل چند سال پیش!

کنپوت را به طرفش گرفت و لب زد:
_بخور دیگه لج نکن
_نمیخوام یلدا دست از سرم بردار
_اذیت نکن دیگه بخور، با چیزی نخوردن که هیچی حل نمیشه….میشه؟
دهانش را باز کرد و یلدا با لبخند قاشق را در دهانش گذاشت
_آفرین پسر خوب
_دیگه نمیخواما
_عه
_عه نداره که….زوره مگه
_باشه هرچی تو بگی
_یلدا
_هان؟
_ببین میری یه تلفن پیدا میکنی زنگ میزنی به بابا خب؟!
پوزخند زد و کمپوت را روی میز پاتختی کنارش گذاشت.
_برامون بپا گذاشتن برادر گرامی! چطوری برم گوشی پیدا کنم؟ این پرستارا هم که میان زیر نظرن
یاسر اخم کرد
_کی بپا گذاشته؟ سهیل؟
یلدا آهی کشید…..سهیل……سهیل چرا؟
وضعیت او که از برادرش و کاوه بدتر بود.
_نه بابا اونکه خودش روی تخت بیمارستانه
_خب دستور‌شو میده!
بعدم اون یارو به این چیزا عادت داره زود سر پا میشه…..یه تیر بیشتر به پهلوش نخورده.
سرش را پایین انداخت.
_یاسر؟
پلک بست و در گلو هومی گفت.
_فقط یه تیر نبوده!
اخم محوی کرد و چشم باز کرد…..به سر پایین خواهرش خیره شد.
_یعنی چی؟
_راستش من اصلا نمیدونم بهوش اومده یا نه……کوروش میگفت یه نفر به سمت قلبش تیر زده حالا سهواً یا عمداً نمیدونم ولی حالش خیلی از تو و نامزد سارا بدتر بوده
آرام خندید
_نه خوبه والا…..پس یکی بوده انتقامه مارو بگیره
چهره ی یلدا درهم رفت و به بازوی برادرش زد.
_یاسر چرا اینطوری میگی؟ مگه چیکار کرده؟ یعنی اینقدر آدم بدیه که میخوای بمیره؟
_آره دقیقا!
از جواب صادقانه او جا خورد
_وا چی میگی تو؟
_اون آدم پست ترین کسیه که دیدم! تو هم فقط یه قسمت از شخصیتشو دیدی
تو که نمیدونی چه کارایی انجام داده!
اون تونست داخل سه سال کار و کاسبی شاهرخ و از این رو به اون رو کنه! یه جوری که نمیتونی فکرشو بکنی
شاهرخ الان کلی زمین داره، یه کارخونه ی مواد غذایی داره که قبلا با کامرانی شریک بود
یادته بابا قبلا یه شرکت داشت؟
وقتی شراکت بابا و شاهرخ بهم خورد سهیل برگشته بود!
سهیلم که از خدا خواسته فقط دنبال یه بهونه بود بابا رو زمین بزنه برای همین اون شرکت بابا رو از دستش گرفت و شاهرخم اونو زد به نام دوتا پسرش
تورو هم از پیش بابا برد برای آزار دادنش!
ناباور به برادرش زل زد.
_ولی خب…..خب اون……
حرفش را خورد و ادامه نداد…..یاسر کنجکاو پرسید:
_چی میخوای بگی؟
_هیچی….مهم نیست
_یلدا نبینم بخوای از اون پسره دفاع کنیا
بی حرف سر تکان داد
_اما یاسر چه اتفاقی افتاده که سهیل اینطوری از بابا متنفره؟
_چیز زیادی نمیدونم
یلدا آهی کشید و نگاهش را به دیوار رو به رو اش دوخت.

سرم را از دستش بیرون کشید و چهره اش در هم رفت…..دوروزی میشد که اینجا بود……نباید هنوز از جایش تکان می‌خورد اما او سهیل بود دیگر!
از تخت آرام پایین آمد و لباس هایش را با احتیاط عوض کرد، کاغذ را از روی میز برداشت و آن را خواند…..پشت کاغذ کوروش نوشته بود:
“سوئیچت داخل جیب شلوارته سهیل خان
رفتی سراغ دختره برگردیا نبینم بری مارو فراموش کنی
راستی یه فکریم واسه اون دکتره کن من خیلی آدم خسیسیم حرصم میگیره بهش پول بودم بابت کاری که وظیفش بوده”
کوتاه چشم بست.
_پسره ی احمق!
از اتاق بیرون رفت و همان لحظه دکتر افضلی را دید که به طرفش می آید.
دکتر ابرو درهم کشید.
_آقای صدر برای چی از تخت پایین اومدین؟شما باید استراحت کنید هنوز مرخص نشدین که میخواین از اینجا برین
_تو فضول زندگی منی؟ دلم نمیخواد استراحت کنم!
مرد جا خورد، اخمی که بر پیشانی داشت به آنی باز شد.
_چ….چی؟….نه من فقط به عنوان دکترتون صلاح نمیبینم که…..
میان حرفش پرید.
_ببین واسه من روضه نخون خب؟منکه میدونم واسه چی جلوی در اتاق سبز شدی
تو فقط به خاطر کاری که کردی پول میخوای مگه نه؟
افضلی دستی به پیشانی اش که داغ شده بود کشید و آرام خندید
_خب راستش پسر عموتون گفتن که اگه خارج از شیفت عملتون کنم یه مبلغ اضافه به من میدن
با عصبانیت غرید:
_پسر عموی من غلط کرد با تو! اون یه حرفی زده تو چرا قبول کردی؟
فوقش جون میدادم میمردم تهش این بود دیگه نه؟
پوزخندی بر لب نشاند و لب زد:
_به نظر من همون حقوقی هم که بهت میدن از سرت زیادیه!
دستش را در جیب شلوارش فرو کرد و مرد مقالیش را نگریست…..چهره‌ی افضلی از خشم رو به سرخی میرفت.
‌_اما میدونی…..به خاطر توعه که خواهرم بی کس و کار نشد.
باید بابت این کار ازت ممنون باشم
پس شماره کارتت رو بده به شاهرخ صدر
گوشه لبش بالا رفت و چشمکی زد.
_یه هر حال میاد اینجا که……موقعی هم که ببینه من نیستم یه نمه بگی نگی اعصاب نداره خودت یه کاریش بکن
افضلی از بعضی حرف هایش هیچ سر در نمی آورد…..چه میگفت این مرد؟
مهم نبود!…..مهم این بود که رضایت داده بود مبلغی را که کوروش از آن حرف زده بود را بدهد.
بقیه اش دیگر چه اهمیتی داشت؟!
حرفی نزد و فقط سری تکان داد…..سهیل نفسش را بیرون فوت کرد و از کنارش گذشت.
صدای افضلی را شنید.
_منکه نتونستم جلوتون رو بگیرم ولی مراقب خودت باش آقای صدر!
تو تازه عمل کردی
توجهی نکرد و به راهش ادامه داد.
به افضلی گفت ممنون اجازه ندادی خواهرم بی کس و کار شود……و این توجهش را به سارا می‌رساند.
سارایی که گفت کاش هیچوقت برادرم نبودی!
درست است که او از عصبانیت و ناراحتی این حرف را زده بود…..اما حرفش برای سهیل خیلی سنگین بود…..خیلی خیلی سنگین!

خواست در ماشین را باز کند اما بازویش از پشت کشیده شد و دستی روی دهانش قرار گرفت.
_کجا تشریف میبری خوشکل خانم
بهت زده به چشم های او نگاه کرد.
_چیه؟ فک کردی بلوف زدم و نمیام سراغت؟
به عقب هولش داد و با عصبانیت لب زد:
_به من دست نزن!
نگاهی به دو مردی که کنارش ایستاده بودند انداخت و ادامه داد:
_اینا دیگه کین؟نکنه ترسیدی بخوام بکشمت که اینا رو برداشتی با خودت اوردی؟
دست در جیب شلوارش فرو کرد و نفسش را بیرون فرستاد.
_تو اینجوری فکر کن
_ببین من اینجا ابرو دارم اصلا کارت درست نیست با این کله گنده ها اومدی جلوی خونم پس بی زحمت همین الان شرتو کم کن و برو!
_نرم چی؟
اخم کرد.
_نری زنگ میزنم به پلیس!
_تو همچین کاری نمیکنی
نه به خاطر ما، به خاطر خواهرت! میدونم خیلی دوسش داری
پس اگه میخوای زنده بمونه باید کمکمون کنی!
درمانده پلک بست.
_از دست من کاری برنمیاد، من نمیتونم باری رو که قرار بوده تحویل بدین رو بدزدم که
من هیچ تقصیری ندارم، همش تقصیر رئیسته که قبول کرد به من چه دخلی داره؟
انگشت اشاره اش را سمت او گرفت.
_دخلش اینکه تو خامش کردی
_وای چرا نمیخوای بفهمی من…..خامش…..نکردم!
_آروم باش خوشکل خانم، اگه تو الان باهامون بیای دیگه مشکلی پیش نمیاد!
_من جایی با شما نمیام
پوزخندی بر لب نشاند.
_قرار نیست با خواسته ی خودت بیای، قراره به زور ببریمت!
این را گفت و به مرد ها اشاره کرد او را بگیرند.
لحظه ای وحشت کرد…..نمی‌دانست باید چیکار کند.
راهی هم برای فرار کردن نداشت…..یک نفر رو به رو اش بود…..یکی از سمت راست و دیگری از سمت چپ به او نزدیک میشد.
عقب رفت و کمرش به ماشینش برخورد کرد….محکم چشم بست……نمی‌دانست چرا حداقل کسی از آنجا رد نمیشد که فرشته نجاتش شود.
هر سه نفر با لبخند دختری را نظاره می‌کردند که مشخص بود ترسیده است…..مرد ها به او نزدیک شدند اما صدایی باعث شد خشکشان بزند!
_وای به حالتون اگه نوک انگشتتون بهش بخوره…..اون موقع تضمین نمیکنم حتی جنازتون هم سالم باشه!
سر چرخاندند و به سهیلی که دست به سینه به بدنه پارس نقره ای رنگی تکیه داده بود نگاه کردند.
چشم های دخترک به سرعت باز شدند و فرشته نجاتش را هدف گرفت.
هرگز فکر نمی‌کرد ناجی اش شود همان مرد بداخلاق و سرد!
_با خانم پناهی درباره ی بار سوال داشتم ولی خیلی خوشحالم که شما رو هم اینجا میبینم آقا سعید
تا به حال توی عمرم اینقدر خوشحال نبودم آخه میدونی قرار بود واسه پیدا کردنت یکم به زحمت بی افتم ولی از شانس خوبم درست جلوی راهم سبز شدی!
این خوبه، نه؟
با چشم های گشاد شده به او زل زد، فکرش را نمی‌کرد سهیل را اینجا ببیند.
_تو…..تو اینجا چیکار میکنی؟
تکیه اش را از ماشین گرفت و قدمی جلو آمد.
_همین الان عرض کردم…..با خانم پناهی کار داشتم، خدایی نکرده مشکل شنوایی که پیدا نکردی؟
آقای رئیست چطوره؟
سعید به خودش آمد و مانند او کمی جلو رفت، مقابل سهیل صدر زبانش کوتاه بود و نمی‌توانست چیزی بگوید.
_سهیل خان این دختره باید با ما بیاد، اون……
حرفش تمام نشده بود که سهیل مشتی در صورتش کوبید.
ماهرخ دست روی دهانش گذاشت و هینی کشید.
سهیل غرید:
_حرف مفت نزن بابا خودم همچی رو هم دیدم هم شنیدم
از این خانمم هیچ کاری بر نمیاد! کسی حق دست درازی به بار منو نداره حله؟
من در عوض چیزی که رئیست ازم خواست یه بار خواستم ولی شما احمقا همونم میخواستید بهم ندید!
کمی به سمت سعید که روی زمین افتاده بود خم شد و لب زد:
_منو رئیست باهم معامله کردیم، این معامله هم اصلا ربطی به تو نداره پس حرف نزن
کمر صاف کرد و لبخند کجی زد.
_تازه فکر نکنم دلت بخواد هومن از کارایی که میکنی با خبر بشه نه؟
مثلا آدم دزدی یا……
دست راستش را در جیب شلوارش فرو کرد و چهره ی متفکری به خود گرفت
_یا خیانت!
سرش را کج کرد و ادامه داد:
_هوم؟…میدونه؟ یا من بهش بگم؟
خون جاری شده اش بینی اش را با دست پاک کرد و با درد لب زد:
_چی میگی سهیل خان
ابرو هایش بالا پریدند.
_نه یه دکتر حتما برو
شاید کمکی بهت کرد، یا یه کاری واسه حافظت کرد، تو دیدی من یه حرفو دوباره تکرار کنم؟
ببینم راستی نگفتی هومن میدونه دستت با اون رقیبش….چی بود اسم اون؟….اها فردین تو یه کاسَ ست؟
خندید.
_منو تهدید نکن سهیل خان…..تو که میدونی من برای زمین زدن هومن هرکاری میکنم!
پس اگرم فهمید که چه بهتر میرم سراغ نقشه های بعدیم
سهیل سر تکان داد و لبخند زد
_اهوم…..میدونم! ولی اگه هومن فهمید واسه خواهرش دندون تیز کردی هم مهم نیست نه؟

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.5 / 5. شمارش آرا : 26

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نمایش بیشتر
اشتراک در
اطلاع از
guest
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
دکمه بازگشت به بالا
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x