رمان امیدی برای زندگی

امیدی برای زندگی پارت سی و ششم

4.5
(14)

خواست به او نزدیک تر شود ولی موتور سیکلت سفید رنگی با سرعت از میانشان رد شد و هر دو ترسیده عقب رفتند.
موتور سیکلت بعد از دور کوتاهی نزدیکشان توقف کرد.
مرد سیاه پوشی با کلاه کاسکتی مشکی از ترک موتور پایین آمد و همان لحظه به طرف هومن هجوم برد و مشت محکمی در صورتش کوبید.
ماهرخ دست روی دهانش گذاشت و آرام هینی کشید.
هومن روی زمین پرت شد و آدم هایش از ماشین پیاده شدند تا به کمکش بی آیند اما همان لحظه چند ماشین و یک موتور دیگر محاصرشان کردند.
همه از ماشین پیاده شدند…..لباسی سیاه به تن داشتند و همراه با اسلحه ای در دست، ایستادند.
ماهرخ وحشت زده عقب رفت….سهیل گفته بود افرادش حواسشان به او هست ولی ایا این مردان سیاه پوش از افراد او بودند؟
نگران چشم دوخت به مرد مقابلش که هنوز کلاه کاسکت سرش بود.
_همین الان دمتو میزاری روی کولتو میری فهمیدی؟
از زیر کلاه کاسکت صدایش مبهم بود، نتوانست تشخیص دهد.
هومن پوزخندی زد.
_تو کی هستی که بخوای واسه من امر و نهی کنی؟ از ادمای سهیلی؟
خون گوشه ی لبش را پاک کرد و از روی زمین بلند شد.
_نکنه دانیالی؟
اینبار مرد سیاه پوش پوزخند زد ولی چیزی نگفت.
چشم ریز کرد.
_اره؟….دانيال تویی؟…..فکر می‌کردم داری برای یوسف کار میکنی!
_دانیال نیستم ولی اگه میخوای برم بیارمش
ابرو هایش بالا پریدند و سری تکان داد.
_عجب….پس دانیال نیستی!
عصبی لب زد:
_اصلا برای تو چه فرقی میکنی من کیم؟ گمشو از اینجا برو
دور این دخترم خط بکش وگرنه واست گرون تموم میشه آقا هومن!
سرش را به چپ و راست تکان داد.
_محاله…..عمرا از اینجا برم، اون دخترو من میخوام!
_خب تو بیخود کردی که میخوای!
مگه فروشگاه زنجیره ای تا از یکی خوشت اومد بگی میخوامش اونا هم بهت بدنش ها؟
_آره برای من فروشگاه زنجیره ای، به تو چه مربوطه؟!
دست هایش را محکم مشت کرد….خواست به سمتش حمله کند که سمیع و کریم آن دو برادر جلو اش را گرفتند.
هومن سمت ماهرخ پا تند کرد اما صدای دو شلیک پشت سر هم باعث شد بایستد.
ماهرخ از ترس جیغ کشید و تا هومن سر برگرداند همان مرد هولش داد و رویش خیمه زد.
دست هایش را روی گردن هومن گذاشت و دندان سایید.
_خودم میکشمت!
دخترک وحشت زده یک قدم جلو رفت.
_نکن….میکشیش
_منم دقیقا قصدم همینه!
رنگ هومن به سرخی زد.
_ا….اره….بکش…م….مهم….نی….نیست….ال….البته….برای آدم….بی….بیشرفی م…مثل تو!
فشار دستش را بیشتر کرد.
_ببند دهنتو
عمرا بزارم دستت به این دختر برسه!
با خودت چی فکر کردی ها؟
تو توی محاصره منی…..هیچ غلطی نمیتونی بکنی هومن کاشانی
ماهرخ جلو رفت و با التماس لب زد:
_آقا توروخدا ولش کن داری خفش میکنی
ترسیده بود…..رنگ هومن داشت به کبودی میزد، از او خوشش نمی آمد درست ولی نمی‌خواست بمیرد.
اما مرد سیاه پوش مانند او فکر نمی‌کرد.
_بهتر….بزار بمیره، یکی از این پست فطرت ها کم تر
بازویش را گرفت و تا او دست از سرش بردارد، کمی صدایش را بالا برد:
_میگم نکن….چرا گوش نمیدی، بابا داری اونو می‌کشی
سر به سمتش چرخاند پسش زد.
_آره دلم میخواد بکشمش به تو چه ربطی داره؟
درسته که نزاشتم بهت نزدیک بشه ولی برای کشتنش دلایل خودمو دارم!
ماهرخ درمانده نالید:
_آقا نکن تورو خدا
با خشم به چهره هومنی که دیگر نمی‌توانست نفس بکشد زل زد…..چیزی تا مرگش نبود اما به یک باره رهایش کرد و انگار کسی دست و دل بازانه هوا را به ریه های هومن مهمان کرد.
نیم خیز شد و دستی روی گلویش گذاشت…..پشت سر هم سرفه می‌کرد و نفس های عمیقی می‌کشید.
ماهرخ  نفسش را آسوده بیرون فرستاد و به مردی که حالا از روی هومن بلند شده و دست هایش را مشت کرده بود خیره شد.
_حیف، فعلا روز مرگت نیست
و کاش همان روز تمامش می‌کرد…..کاش همان روز هومن را می کشت!
صدایش را بالا برد:
_هِری آقا هومن
این تازه دست گرمی بود ولی فقط یک بار دیگه ببینم دور و بر این دختری میدم حلق آویزت کنن!
هومن با چشم های سرخ شده نگاهش کرد و حرفی نزد.
چشم چرخاند و نگاهش میخ بازو های خونی آن دو برادر شد.
تیر به بازو چپشان خورده بود.
حالش که جا آمد، از جای برخاست و به طرف سمیع و کریم رفت.
_جمع کنید خودتونو بی مصرفا
فقط هیکل گنده کردید!
صدایش گرفته بود و خش داشت.
آن دو با سری پایین افتاده سوار ماشین شدند، هومن نیز بدون هیچ حرف اضافه ای و با خشم سوار ماشین شد و آنجا را ترک کرد.
ماهرخ به مسیر رفتنشان نگاه کرد؛ دست روی قفسه سینه اش گذاشت.
_آخيش رفتن ها
مرد با دستش اشاره کرد که بقیه هم بروند….همگی اطاعت کردند و برگشتند.
به سمت موتور سیکلت سفید رنگ چرخید.
_تو میتونی بری
_ولی…..
_ماشین هست!
_چشم آقا
دیگر هیچ نگفت و با روشن کردن موتور از کنارشان گذشت.
ماهرخ آب دهانش را قورت داد و لب گزید….باید تشکر می‌کرد….به هر حال نجاتش داده بود.
_من نمیدونم کی هستی، ولی ازت ممنونم!
مرد آرام آرام جلو رفت و سینه به سینه ماهرخ ایستاد که دخترک یک قدم عقب رفت.
دستش را به سمت کلاه کاسکتش برد و آن را در آورد….وقتی ماهرخ چهره اش را دید بهت زده با لب هایی نیمه باز خیره اش شد.
آن مرد سهیل بود…..باورش نمیشد که او باشد، حتی حدسش را هم نزده بود!
_تو….تویی؟
سهیل با اخمی که بر پیشانی داشت سری تکان داد.
موهای سشوار کرده مشکی اش حال به دلیل کلاه کاسکتی که سرش بود به هم ریخته بودند و به طرز زیبایی روی پیشانی اش پخش شده بودند.
چهره اش سرخ بود و عصبی!
اما همین عصبانیت به جذابیتش اضافه می‌کرد.
نفهمید چرا ولی با دیدنش یک باره ضربان قلبش بالا رفت!
لبخند به او می آمد اما اخم و تخم هایش چیز دیگری بود.
چرا حالش با دیدن سهیل اینگونه شد؟
هنوز هم محو نگاه کردن به او بود که سهیل با تنه آرامی از کنارش گذشت.
_بشین ریم
صدای باز و بسته شدن در ماشین را شنید و دست مشت کرد و چشم بست….دست مشت شده اش را روی قلبش کوبید.
_آروم بگیر دیگه
چرا اینطوری شدم یه دفعه؟
نفس عمیقی کشید و سعی کرد آرام باشد.
_نفس عمیق بکش ماهرخ….نفس بکش…..آروم باش….چیزی نشده که…..فقط یه دیوونه افتاده دنبالت و مردی هم که هی ازش بد میگفتی اومد نجاتت داد همین!
حالا چه دلیلی داره اینطوری قلبت تند میزنه؟
توی اون درگیری که باید این بی صاحاب تند میزد، نمیزد ولی الان…..
چشم باز کرد و پایش را روی زمین کوبید، به سمت ماشین قدم برداشت.
_اوف خدا…..چرا باید قیافه اش اینقدر تو دل برو بشه وقتی موهاش روی پیشونیش پخش میشه
یکدفعه یاد عکسی که مائده در گوشی اش از سهیل نشان داده بود افتاد.
انجا هم به دلیل بادی که می‌وزید موهایش روی پیشانی اش پخش شده بودند.
گفت مائده و یادش به بچه ها، طلا و ماهرو افتاد!
در سرش کوبید.
_ای وای!
سمت در هجوم برد و طوری بازش کرد که سهیل تشر زد.
_ببخشید، ببخشید
کیفش را از روی صندلی چنگ زد و گوشی اش را از درون آن برداشت.
_الان یه سیل از پیام ها و تماس های از دست رفته دارم
و همان طور هم شد!
زمانی که گوشی را روشن کرد با پیام ها و تماس های ترانه، طلا و ماهرو مواجه شد.
چهره اش وا رفت و روی صندلی نشست.
_آخ….کاش حداقل گفته بودم کجا میرم!
به طلا و ترانه پیامی داد ولی به ماهرو زنگ زد….در ماشین را نیز بست.
صدای نگران خواهرش باعث شد لبش را گاز بگیرد.
_الو…ماهرخ؟
_سلام عشقم چطوری؟
_حالت خوبه؟ کجایی؟
_نگران نباش حالم خوبه…..الانم….
نگاه‌ کوتاهی به سهیل انداخت، نمی‌دانست چه جوابی به او دهد.
_الو پشت خطی؟
_هان…اره
_کجایی آبجی؟
_من داخل خیابونم
_یعنی چی داخل خیابونم؟ تو دیشب کجا بودی؟
_داخل خیابونم، یعنی چی نداره که
منم دیشب کوروش باهام یه کاری داشت رفتم
_کوروش با تو چه کاری داره؟
کلافه پوفی کشید.
_پنج دقیقه سوال نپرس تا فکر کنم ببینم اول باید جواب کدومشون رو بدم
بعدم زنگ زدم بگم زندم دارم بر میگردم بعدا توضیح میدم حالا هم خدافظ!
این را گفت و تلفن را قطع کرد.
زیر لب غر زد:
_میدونم نگرانه ها، ولی خب به تو چه!
عه عه
سهیل از غر غر هایش لبخند یک طرفه ای زد و ماشین را روشن کرد.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.5 / 5. شمارش آرا : 14

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نمایش بیشتر
اشتراک در
اطلاع از
guest
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
دکمه بازگشت به بالا
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x