رمان بوی گندم جلد دوم

رمان بوی گندم جلد دوم پارت بیست و شش

4.6
(111)

آن روز تصمیم گرفتند در اصفهان گشتی بزنند. هر چه‌قدر به عمه اصرار کردند همراهشان بیاید قبول نکرد و گفت که با این پادردش امان راه رفتن در بازار را ندارد. توی ماشین آرش روی پایش نشسته بود و آرام نق می‌زد. امیر فرمان چرخاند و وارد کوچه‌ای شد. از دیدن صحنه مقابلش یک لحظه کپ کرد اینجا دیگر کجا بود؟

خدای من انگار نصف بهشت را ، یا اصلا نه خود بهشت روبرویش بود … منظره دور و اطرافش را حتی در تصورش هم ندیده بود

کوچه‌باغی سنگفرش شده با ساختمان‌های دو طبقه سنگ نمای سفید که دور تا دورش را با شمعدانی‌های رنگارنگ تزئین کرده بودن

هیچ فکر نمیکرد اصفهان زیبا همچین بهشت گمشده‌ای در دل خود داشته باشد

با هیجان به طرف امیر برگشت که خونسرد مشغول رانندگی بود. چطور ذوق نمیکرد ! جوری نگاه میکرد انگار چندین بار به همچین جاهایی آمده

صدایش از فرط هیجان میلرزید

_اینجا…کجاست…امیر؟

لبخند کجی بهش زد و از داخل داشبورد ریموتی برداشت با تعجب به حرکاتش زل زده بود

کمی بعد با ماشین وارد حیاط ساختمانی شدن

با دیدن منظره روبرویش حتی یادش رفت ازش سوال کند که چرا به اینجا آمدن

پلک زدن هم فراموشش شده بود

یک باغ بزرگ و سرسبز با درختان میوه و پر از گل…. مقابلش یک خانه ویلایی سنگ مرمر که به معماری قدیمی ساخته شده بود جلوی رویش بود

با بهت فقط مات سرجایش مانده بود حتی آرش هم لبخند به لب با شادی دستانش را در هوا تکان میداد تا از ماشین پیاده شود

امیر با رضایت کمربندش را باز کرد و از ماشین پیاده شد

در سمتش را باز کرد و دستش را جلو آورد

_مادمازل افتخار نمیدن؟

صدایش انگار او را از خواب بیدار کرد

تند به طرفش برگشت که گردنش تیری کشید
صورتش از درد جمع شد و آخی گفت

با خنده آرش را از بغلش بیرون کشید

_وقت واسه دید زدن اینجا زیاده…بیا که داخلشو برات نشون بدم

دهانش باز ماند از چه حرف میزد !؟

کنجکاو بود بداند اینجا مال کیست اصلا چرا آمده بودن اینجا !

اما خوشحال بود نمیخواست همچین لحظاتی را از دست دهد

با آن شکمش جلوتر از او از راه سنگفرش شده به سمت خانه حرکت کرد، در همان حین نگاهش به هر جا میچرخید بحث ندید بازی نبود او خودش در یک خانه باغ زندگی میکرد اما این یکی فرای تصورش بود. مثل قصه‌ها میماند .

دوچرخه و ماشین کلاسیکی گوشه حیاط پارک شده بود که گذاشت بعدا دیدش بزند دور تا دور باغ انواع گل‌های رز و مریم و بنفشه…‌کاشته شده بود که از عطرش هم آدم مست میشد

امیر بهش رسید و همانجور که آرش را در بغل داشت در را با کلید باز کرد

کنار رفت تا اول گندم وارد شود

_خانم ناز به خونه خودت خوش اومدی

یک شوک دیگر…

برای همین اول صبح گنجایشش پر بود با شگفتی زبان باز کرد چیزی بگوید که با انگشت مهر سکوت بر لبانش گذاشت

_هیچی نگو…اینجا رو واسه تو آماده کردم میدونستم چقدر عاشق کوچه‌باغ و خونه‌های قدیمی هستی…میدونم تو همچین جاهایی چقدر آرامش داری…این کمترین کاریه که واسه تو و خوبیات میتونم انجام بدم
.

اشک چشمانش را پر کرد زبانش در دهان قفل شده بود اصلا چطور باید ذوقش را نشان میداد هیچ کلمه‌ای برای وصف حالش پیدا نبود

قدم برداشت و وارد خانه شد اولین چیزی که توجهش را جلب کرد تابلوفرش روی دیوار بود و آخ ….

کمی جلو رفت و با دقت به عکس بافته شده روی فرش خیره شد

پاهایش میخ زمین شدن مگر ممکن بود دختر درون عکس که موهایش مثل گندمزار در آفتاب میدرخشید خودش باشد !

با حلقه شدن دستی دور شکمش و بوسه‌ای که نثار موهایش شد از بهت بیرون آمد

سرش را برگرداند و با همان نگاه پر آب و ناباورش لب زد

_امیر ؟

لبخند مردانه‌اش قلبش را لرزاند دست زیر چانه‌اش گذاشت و هوم کوتاهی گفت

دوباره اسمش را تکرار کرد این بار کشدار

خندید و سرش را در آغوش کشید

_جون دلم…همینجاما چرا هوار میکشی خانومم !!!

ازش جدا شد و خودش را به تابلو رساند دستی بهش کشید و با ذوقی آشکار گفت

_این منم.‌‌…کی درستش کرده..‌چطوری ؟

آرش هم ذوق کرده دستش را به سمت تابلوفرش دراز کرده بود و میخواست رویش دست بکشد

امیر با عشق خیره شد به صورتش و اشک‌های مروارید مانندش را با دست پاک کرد و در آخر بوسه‌ای به همان دستی که اشک هایش را پاک کرده بود زد

گندم نتوانست خوددار باشد و دو طرف صورت خوش تراش و زبرش را کشید

_امیر.‌‌…بگو دیگه ؟

مثل بچه‌ها شده بود و صبر نداشت

گونه‌اش را لمس کرد و آرش را روی مبل گذاشت

_همون موقعی که برگشتی خونه و دوباره منو بخشیدی…دادم به یکی دوستام که کارش ساخت تابلوفرشه درست کنه

نمیدانست چطور شادیش را نشان دهد لبخندش هیچ‌جوره از روی لبش پاک نمیشد

با ذوقی آشکار دست دور گردنش حلقه کرد و محکم گونه‌اش را بوسید

_مرسی امیر که گذاشتی منو بافتن

جمله بانمکش خنده مردانه‌اش را بلند کرد و جواب بوسه‌اش را به سبک خودش با یک بوسه از لپ‌های آویزان و صورتیش داد

جای جای خانه را میگشت و وارسی میکرد

یک خانه دوطبقه به سبک معماری قدیمی تمامی وسایل خانه و چیدمان به سبک تلفیقی سنتی و مدرن درست شده بود و زیبایی و آرامش را به آدم تزریق میکرد

پنجره‌های بزرگ فیروزه‌ای شکل با مبل‌های راحتی کرم و فرش‌های سنتی دستبافت

مجسمه و آب‌نماها سالن مربع شکل را تشکیل میدادن آشپزخانه دور از سالن و به سبک قدیم درست شده بود چقدر اینطور بهتر بود آشپزخانه باید به دور از شلوغی و در یک فضای امن و پر از آرامش باشد قدیمی‌ها واقعا که کارشان درست بود

چهار تا اتاق داشت که همه‌شان طبقه بالا بود به سختی پله‌ها را بالا اورد تا داخلشان را نمیدید که فضولیش نمیخوابید، اتاق‌ها همه یک اندازه هر کدام با ترکیبی از رنگ‌های شاد و ملایم

در اتاق ته راهرو را باز کرد. واردش شد و چرخی دور خودش زد

_اینجا اتاق خواب ماست ؟

امیر نزدیکش شد و لبخند محوی زد

_آره قشنگم

چقدرکیف میداد همینجا بخوابی

تخت چوبی قهوه‌ای با متکا و لحاف قدیمی گوشه اتاق بود جان میداد سرش را روی بالش‌های مخمل سفید و قرمزش بگذاری

طرف دیگر اتاق شومینه‌ای کار شده بود که رویش یک ردیف شمع سفید و عتیقه‌جات قرار داشت

با دیدن کتابخانه روبروی شومینه از آغوش امیر جدا شد و با ذوق یکی از کتاب‌ها را برداشت باور کردنی نبود همه کتاب‌ها قدیمی و نایاب بودن

چشمانش را بست و بینیش را در کتاب فرو کرد مست میشد از این بو، بوی زندگی بوی خوش کودکی

کم مانده بود بیهوش شود میترسید انقدر بلند خوشحالی کند که صدای خنده‌اش سر بکشد به آسمان ‌…. مسخره بود مگر نه از این فکرها گاهی به سرش میزد که خوشی زیاد دوام ندارد و باید منتظر یک اتفاق بد باشد

با دیدن امیر و لبخند گرمش و آن نگاه سوزانش تمام افکار منفیش دود شد رفت هوا یادش آمد که با کنار هم بودن میتوانستند به هر سختی غلبه کنند پس جای نگرانی نبود

با قدردانی نگاهش را بهش داد و دست دور گردنش حلقه کرد

_مرسی بابت همه چیز…بابت وجودت

اخم شیرینی کرد و زیر لب قربان‌صدقه‌اش رفت

آرش سعی داشت از آغوش پدرش جدا شود و آرام نق میزد

امیر اول بوسه‌ای به صورت پسرک زد و خم شد لبهای خیسش را روی لبهای رژ زده دخترک گذاشت

آن روز یکی از بهترین روزهای زندگیش بود و در ذهنشان به عنوان خاطره‌ای شیرین ثبت میشد

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.6 / 5. شمارش آرا : 111

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نمایش بیشتر

لیلا مرادی

ذهن خط‌خطی😂✍️
اشتراک در
اطلاع از
guest
51 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
𝒮𝒾𝒮𝒾 ‌
8 ماه قبل

امیدوارم ناراحت نشی…
ولی بنظرم خیلی داره طولانی و تکراری میشه
الان زندگیشون خوبه، یهو واسه یه چیز الکی زندگی شون خراب میشه
ولی دوباره خوب میشن بخاطر بچشون…
من فقط نظرمو گفتم، امیدوارم ازم دلخور نشی خواهرجون😄💙

𝒵ℴℎ𝒶 🥹🤍
8 ماه قبل

چه پارت قشنگی بود😍😍
منم مثل گندم عاشق خونه های کلاسیکم خیلی خوبن اصلا حس و حالی که به من ادم میدن عالیه😍

𝒵ℴℎ𝒶 🥹🤍
8 ماه قبل

#حمایت_از نویسندگان

saeid ..
8 ماه قبل

منم عاشق بوی کتابم😁
خیلی قشنگ بود این پارت هم مثل همیشه

Newshaaa ♡
8 ماه قبل

آخیییی🥺🥺🥺واااییی چقدر خوب بوددد این امیر گاو میش😍😍😍🥺🥺🥺

Newshaaa ♡
پاسخ به  لیلا ✍️
8 ماه قبل

نه تورو خدا لیلا اصلا هم دلمون تنگ نشده همین جوری بمونه مردک بز کوهی🗡😂😂😂

Newshaaa ♡
پاسخ به  لیلا ✍️
8 ماه قبل

تازه کجاشو دیدی😂😂😂🤣

Newshaaa ♡
پاسخ به  لیلا ✍️
8 ماه قبل

😂😂😂😂

HSe
HSe
8 ماه قبل

عالی بود لیلا جان ❤️

الماس شرق
8 ماه قبل

قشنگ بود مثل همیشه، مخصوصا توصیف خونه به دلم نشست🥰💋

الماس شرق
پاسخ به  لیلا ✍️
8 ماه قبل

🙂💋
امروز میزارم😅

نازنین
نازنین
8 ماه قبل

سلام خواهری هنوز نخوندم ولی کامنت رومیذارم خوندم نظرمیدم موفق باشی

،،،
،،،
پاسخ به  لیلا ✍️
8 ماه قبل

ممنون لیلاگلی که پارت دادی

،،،
،،،
پاسخ به  لیلا ✍️
8 ماه قبل

خب زندگی مشترک پستی بلندی های زیادی داره مردوزن بایدهمودرک کنن به هم عشق بورزن گاهی درک متقابل داشته باشن والبته هیچ چیزپنهانی ازهم نداشته باشن وتواین هاروخیلی خوب به تصویرمیکشی عزیزم جوری که آدم احساس میکنه که متاهل هستی وهمه این هاروتحربه کردی قلم قوی داره موفق باشی قربونت

،،،
،،،
پاسخ به  لیلا ✍️
8 ماه قبل

میدونی لیلاشوهرم همیشه بهم میگه هیچیوپنهون نکن حتی کوچکترینشوهرچقدرم بدباشه بگوتاآسیبی به زندگیمون نرسه باحرف زدن خیلی ازسوتفاهم هاهم حل میشه نمونش پنهانکاری گندم بودکه فاجعه بارآورد

،،،
،،،
پاسخ به  ،،،
8 ماه قبل

دوستان گلم همیشه توزندگی صبروحوصله داشته باشین زودکسیوقضاوت نکنیدوقتی میشه باحرف زدن همه چیوحل کردچرادعواودلخوری همیشه ب۶ طرف فرصت بدین توضیح بده بعدتصمیم بگیرید

Fateme
Fateme
8 ماه قبل

این امیر جدیده رو دوست دارم
میشه منم برم خونشون؟
عالی بود لیلاییی

FELIX 🐰
8 ماه قبل

عالی بود👏
من برعکس گندم از خونه های امروزی خوشم میاد😎

FELIX 🐰
پاسخ به  لیلا ✍️
8 ماه قبل

آره
منظورم خونه های امروزی حیاط دار که امکانات دارن ، خونه ما همینطوری حیاط دار ولی کاملا امروزی!

خواننده رمان
خواننده رمان
8 ماه قبل

خیلی قشنگ بود احسنت👏👏👏👏👏

Newshaaa ♡
8 ماه قبل

گایززز میدونم اینجا جاش نیست ولی چون رمانم خیلی رفته عقب اینجا میگم…امروز میخوام پارت بذارم؛حمایت کنید هارت من رو بروکن نکنیددد🙂😂🥺

مبینامرادی
8 ماه قبل

مثل همیشه همیشه عالی و پراز حس ناب💫

مبینامرادی
پاسخ به  لیلا ✍️
8 ماه قبل

💛💛💛

تارا فرهادی
8 ماه قبل

وااااای لیلا من عاشق خونه های قدیمی‌ام که وقتی واردشون میشی بوی آرامش و زندگی میدن
من حدود چن سال‌‌ پیش رفته بودیم اصفهان الان حضور ذهن ندارم اسم محلشو لیلا وقتی واردش شدیم انگار رفتی توی ۷۰_۸۰ سال پیش درخت هایی که پر شده بدون‌ از انارهای قرمز اینی که میگم برات من حدود ۶ سالم بود رفتم ولی اینقدر قشنگ بود اون محله که هنوز که هنوزه توی ذهنم مونده

تارا فرهادی
پاسخ به  تارا فرهادی
8 ماه قبل

وقتی وارد خونه شدیم که دیگه نگم برات یه حوض کوچولو وسط حیاط بود هر چی از خوشگلی درختا گل هاشون بگم کم گفتم در خونه از این آینه های رنگی رنگی بود یه آلاچیق چوبی خوشگل
اینقد قشنگ تو ذهنم مونده که اصلا نمیدونم چطوری توصیفش کنم ایشالله اگه قرار بود بریم حتما به بابام میگم اون محله ببرتم براتون عکس میفرستم
خدایی چین این ساختمونهای سنگی که داریم توشون زندگی میکنیم 😞
عااالی بودش این پارت تجدید خاطره کردیم🧡🧡🧡🤗

Ghazale hamdi
8 ماه قبل

لیلا همش میخوای منو اکلیلی کنی🥺✨️
خیلی قشنگ بود
منم عاشق کتابم
کتاب خوندن و فیلم دیدن رو با هیچ چیز عوض نمیکنم🤕😜

sety ღ
8 ماه قبل

ژووووم چقدر کراشه امیر😍😍🤣🤦‍♀️

sety ღ
پاسخ به  sety ღ
8 ماه قبل

خدایا بخاطر. دل پاک لیلا به ما از این کراشا بده🤣🤦‍♀️

نازنین
نازنین
8 ماه قبل

اینقدخوب توصیف کردی بوی کتاب اومد زیردماغم خسته نباشی به قول خودت قلمت مانا😉

دکمه بازگشت به بالا
51
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x