رمان در پرتویِ چشمانت

رمان در پرتویِ چشمانت پارت ۴۵

4.2
(34)

صبح که بیدار شد نگاهی به ساعت کرد
7:30 بود
لباس های عاطفه را درآورده و لباس های خودش را پوشید
زینب را بیدار کرد
هرچند عاطفه خودش را کشت تا بمانند اما آنها بی سروصدا خداحافظی آرامی کرده و از خانه خارج شدند

در خانه را با احتیاط بست تا صدایش بلند نشود
همراه زینب سمت خانه حرکت کردند
آفتاب کم کم داشت رخی نشان می داد و مردم ماشین هایشان را از خانه در می آوردند

به سر خیابان که رسیدند برخلاف انتظارش زینب خداحافظی کرده و رفت
احتمال می داد برای برخورد دیشب ارمیا تا یکی دو روز قیافه بگیرد!

به در خانه رسید و خواست دست سمت آیفون ببرد که دستی روی آیفون را گرفت

نگاهش را به او داد و گفت :

_ باز چی میخوای؟

پوریا پوزخندی زده و گفت:

_ واسه من قیافه نیا کارت دارم

انگشت اشاره به شصت نزدیک کرد و ادامه داد :

_ کوتاه!

و بعد به سمت ماشین رفت

با اخمی کوچه و ساختمان هارا دید زد و کیفش را روی ساعدش گذاشت
به طرف ماشین رفته و در شاگرد را باز کرد و نشست

_ می شنوم؟

پوریا همچنان خیره به جلو گفت:

_ درو ببند

_ مثه اینکه کاری نداری!

خواست پیاده شود که پوریا رو به کرده و خبیث لب زد :

_ بچه خوبه ؟

با شنیدن واژه “بچه” نگاه مشکوکی به او انداخت

پوریا _ اوه ببخشید یادم نبود اون بچه رهام نیست بچه دوستته چی بود اسمش؟

_ حرفتو بزن

پوریا _ اه یادم نمیاد!

_ پوریا حرفتو بزن!

پوریا با لبخندی گفت:

_ حرفی ندارم فقط خواستم احوالی از اهل و عیال دایی بگیرم؟

در را محکم کوبید

چشمان پوریا برای لحظه ای روی هم بسته شد اما او نگاهش را تیز به پسرعمه کثافتش دوخته بود

با نفرت لب زد :

_ خوب گوشاتو باز کن ببینم چی میگم

انگشت اشاره اش را بالا آورده و تهدید وار ادامه داد:

_ فقط یکبار دیگه خوب گوش کن فقط یک بار دیگه دورو بر من بپلکی از این ور اونور آمارمو در بیاری کاری میکنم هر روزت جهنم بشه آرزوی مرگ کنی در ضمن اینم بدون از طریق من به اهدافت نمیرسی مخصوصا اون محموله امیدوارم شیرفهم شده باشه واست و خودتو از زندگی من بکشی بیرون جناب زند

در ماشین را باز کرده و پیاده شد
بدون اینکه در را ببند سمت خانه حرکت کرد
دستش را روی دکمه آیفون فشرد
در با صدای تیک باز شد
تا خواست داخل شود صدای بدی باعث شد به پشت سرش نگاه کند

سمند سفید سرعت گرفته و رفت
در شکسته ماشین پوریا وسط کوچه افتاده بود

داخل حیاط شد و در را بست
مهم نبود برایش !

صدای کسرا و آرمان آنقدر بلند بود که از همین فاصله ام می توانست تشخیص دهد درباره چه بحث می کنند

دوباره فوتبال شروع شده بود و قرار بود گوش هایش تا چند روز از داد و فریاد های این دو سوت بکشد

داخل خانه شد
کفش هایش را داخل جاکفشی گذاشت
همین اول داخل آشپزخانه رفت و لیوان از سینک برداشت
پر آب کرد و یک نفس سر کشید

دانیال با دیدن او جیغی زده و دست زد
از بغل مادرش او را گرفته و بوسیدش
بالا برده و تکانش داد
دانیال چشمانش را بسته و از ذوق کلماتی نامفهوم گفت

پایین آوردش و در آغوشش گرفت
دانیال چنگی به موهایش زده و گفت :

_ بَ بَه

با تعجب نگاهش کرد
مسیر چشم های دانیال رو به ارمیا بود !
همه سکوت کرده خیره به ارمیایی بودند که خودش هم خشکش زده بود

تازه وارد خانه شده بود و کت شلوارش را هنوز درنیاورده بود
دستش را از جیبش درآورده با اشاره به دانیال رو به او گفت :

_ چی گفت؟

خودش هم ماند چه بگوید!
با نگاهی به دانیال لب زد :

_ فک کنم بابا گف

دانیال با هیجان بَ بَ را ده بار پشت سرهم گفت

نزدیک ارمیا شد تا واکنش دانیال را ببیند

در کمال ناباوری دانیال خودش را سمت ارمیا می کشاند
ارمیا با چشمان گرد شده دستانش را با تردید بالا آورد

دانیال مشت بر دستش کوبید و انگشتان بزرگ ارمیا را در مشتش گرفت

او را هل داد در بغل برادرش
دانیال خیره به چشم های سبز ارمیا ریش های را با دستان سفید و کوچکش می کشید

سریع گوشی اش را آورده و از این صحنه عکس و فیلم گرفت و برای زینب فرستاد

تازه یادش افتاد چه کاری داشت !
با رها کردن صحنه های پدر و پسری ارمیا و دانیال به سمت بالکن رفت

در را بست و شماره رهام را گرفت

بعد از دو بوقی جواب داد و انگار داشت چیزی ترشی می‌خورد که آنقدر با ولع صدای خوردنش به گوش می رسید:

_ جانم؟

_ سلام

سرفه های رهام بلند شد
صدای سپهر که آمد و بعد کوبش ضربه ها به کمر رهام

چقدر محکم می زد!

بعد از چند دقیقه اوضاع آرام شد و صدایش آمد:

_ ببخشید نگا نکردم شمایین

صدای آرام سپهر را شنید:

_ سلام کن یه حالی بپرس خاک بر سر

رهام _ سلام حالتون خوبه؟ دانیال خوبه؟

لبخندی زد و گفت :

_ بله خداروشکر همه خوبن کار داشتم باهاتون وقتتون که آزاده ؟

رهام _ بله بله آزاده بفرمایین

_ راجب محموله

رهام با صدای آرامی گفت :

_ ببینید آتوسا خانوم اون محموله اصلا به پوریا مربوط نیست فقط چون گرون قیمته اون دنبالشه وگرنه هدف دیگه ای نداره به خیال خودش اون محموله جواهرات و شمش و طلا از دوره قاجار داره ولی چیزی جز چارتا تیکه آهن پاره قدیمی نداره

_ هرچی که هست لطفا سریعتر حلش کنید من پسرعممو می شناسم اون از هر راهی شده خودشو به هدفش می رسونه

رهام _ شما هر چقدر اونو می شناسید من رفیق نارفیق خودمو بهتر می شناسم اگه راهشو از ما سوا نمی کرد این اتفاق نمی افتاد

بعد از صحبت های طولانی با صدا زدن مادرش برای خوردن ناهار تماس به پایان رسید

به داخل اتاقش رفت و لباس عوض کرد

همینکه زنگ در خورد چون سرپا بود و بقیه نشسته با گفتن “من باز میکنم”سمت آیفون رفت

_ کیه؟

صدایی نیامد
حتی تصویری هم نبود !

_ کیه؟

چهره نحس پوریا را که هوفی کشید

پوریا _ کاریت ندارم یه سر بیا پایین بعد برو امانتی آوردم واست

با نگاهی به خانواده اش گفت:

_ مزاحم نشو نمیشه

پوریا _ بیا بعدش برو یه دیقه

_ گفتم برو !

پوریا _ یه دیقه

می دانست سمج تر ازین حرفا بود که برود

گوشی آیفون را گذاشت
سمت اتاقش رفته و شال و پافرش را روی همان پیراهن و شلوارش پوشید
در همین حین که سمت در میرفت بلند داد زد :

_ من الان میام

کتونی های سفیدش را پوشیده و از پله ها پایین رفت

در خانه را باز کرد و طلبکارانه گفت:

_ چته؟

پوریا پوزخندی زد

حمله ناگهانی اش به او و گرفتن دستمال به روی بینی اش تنها خاطراتی بود که داشت برای آخرین لحظه قبل بیهوشی ثبت می شد

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.2 / 5. شمارش آرا : 34

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نمایش بیشتر

𝐍𝐚𝐫𝐠𝐞𝐬 𝐛𝐚𝐧𝐨𝐨

http://rubika.ir/nargesbanoo85
اشتراک در
اطلاع از
guest
17 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
لیلا ✍️
1 ماه قبل

عالی نوشتی دختر😍 این پوریای عوضی مثل اینکه یه کتک حسابی می‌خواد آخرش چی‌شد😱 خدا کنه اتفاق بدی واسه آتی نیفته.

Batool
Batool
پاسخ به  𝐍𝐚𝐫𝐠𝐞𝐬 𝐛𝐚𝐧𝐨𝐨
1 ماه قبل

اون چیز دیگه چی هست😏😅

Batool
Batool
پاسخ به  𝐍𝐚𝐫𝐠𝐞𝐬 𝐛𝐚𝐧𝐨𝐨
1 ماه قبل

😂😂😂😂😂ازدست تو

نسرین احمدی
نسرین احمدی
1 ماه قبل

خسته نباشی 🌹یک پارت رو خوندم خوب بود اگه ناراحت نشید به شما نویسنده عزیز ❤️ بگم بیشتر تو استفاده از کلمات دقت کنی آنوقت عالی میشه

Batool
Batool
1 ماه قبل

هیع 😲خدای من آتوسامو دزدین ای پوریای عوضی الهی خیر نبینی رهاممم کجایی بیا که عشقت پر شد رفت تو ی خنگ نشستی ترشی میخوری 😂😂😂😂😂اخخخخخ تا پارت بعدی نرگسی منکه نصف عمر شدم😆😁😁😉

آخرین ویرایش 1 ماه قبل توسط Batool
Batool
Batool
پاسخ به  𝐍𝐚𝐫𝐠𝐞𝐬 𝐛𝐚𝐧𝐨𝐨
1 ماه قبل

واییییییییییی عشقم ‌کراشم فردا روئیت میکنه تاتار 🫣😍😍😍😎😎

Batool
Batool
پاسخ به  𝐍𝐚𝐫𝐠𝐞𝐬 𝐛𝐚𝐧𝐨𝐨
1 ماه قبل

ظالم دیکتاتور😫😂😂😂😂😂

Batool
Batool
پاسخ به  𝐍𝐚𝐫𝐠𝐞𝐬 𝐛𝐚𝐧𝐨𝐨
1 ماه قبل

الحق که راست گفتی البته از اول سرایت کرده بود فقط متاسفانه یکم دیرتر فهمیدی خواهری😔🤪😂😂😂

مائده بالانی
1 ماه قبل

ای پوریا بدجنس.
خسته نباشی نرگس جان
زیبا بود

آماریس ..
1 ماه قبل

پوریا رو بده تا بکشمش چقد این مرتیکه رو مخهههههه عیییییی🔪🔪😒

دکمه بازگشت به بالا
17
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x